ای پرنده پر بگیر

برای باور بودن جایی باید باشه، باید

برای لمس تن عشق کسی باید باشه، باید

که سرِ خستگیاتو به روی سینه بگیره

برای دلواپسی هات،

واسه سادگیت،

بمیره ... //

 

+ایرج جنتی عطایی تاکید میکنه که یه جایی وجود داره که میتونی خستگیاتو توش از تن به در کنی و کسی رو داشته باشی که کوچکترین خصوصیاتت رو -هرچند دوست نداشتنی- به قدری دوست داشته باشه که حاضر باشه برای تو بمیره ...

  • مانا .
  • جمعه ۶ تیر ۹۹

می چینی قوری

یکی از زیباترین ترانه های زبان گیلکی، ترانه ی مشهور "آها بوگو" هست که شک قریب به یقین دارم که همگی‌ دست کم یک بار این اثر را شنیده‌اید (احتمالا با صدای ناصر وحدتی عزیز). 

این بخش از شعر به شدت دوست داشتنی و عاشقانه‌ست و برگرداندن آن به فارسی کار نسبتا سختی‌ست اما شما بخوانید: 

 

می چینی کاسه 

قربان بشم لاکوی تی چرب راسی

می چینی قوری 

/

کاسه چینیِ من (از نظر لطافت دلبر) 

ترجمه۱: قربون فرق کجت بشم که موهات رو از چپ و راست ریختی دور صورتت

ترجمه۲: قربون راه رفتنت برم که[بخاطر سنگینی کوزه روی دوشت] به چپ و راست تلوتلو میخوری

قوری چینیِ من ... 

  • مانا .
  • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

از خودم به خودم

اگر میتوانستم همین الان؛ همین لحظه، همین حالای حالا، با خودِ چندین سال قبلم، حتی خود یک سال قبلم، ملاقات کنم تنها یک کار میکردم. تنها خودم را بغل میگرفتم و میگفتم همه چیز درست می شود. بله، سختی های جدیدتر از راه می رسند اما تو محکم تر می شوی. تو جوری قوی می شوی که خودت هم باورت نمی شود.

و این تصور که شاید یک نسخه ی دیگر از من، یک سال جلوتر منتظرم ایستاده تا منِ امروز را در آغوش بگیرد و بهم تبریک بگوید دلم را گرم می کند، رفقا. دلم را خیلی گرم می کند ...

 

 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۹

خدایی که شما را دوست دارد

اول/

 

نُه ساله بودم و هر روز دو ساعت اضافه تر در مدرسه می ماندیم تا مراسم جشن تکلیف را تمرین کنیم. به چند گروه تقسیم شده بودیم و من در گروه سرود ملی بودم. باید با کمر صاف و چهره ای جدی و کف دست بر سینه، بلند می خواندیم و میگفتند "به اندازه کافی هماهنگ نیستید". بعد از آن همه ی گروه ها جمع می شدند و نماز جماعت را تمرین میکردیم. در اینجا باید ده برابر گروهِ مخصوصمان تلاش میکردیم تا هماهنگ باشیم. همزمان بلند شویم، بنشینیم، رکوع و سجود برویم.

بعد سلام می دادیم و دوزانو مینشستیم و تک تک ناظرها(اعم از معلم ها و ناظم ها و بعضاً خود خانم مدیر) اشکالاتمان را فهرست می کردند و می گفتند. یک بار معلم کلاس سوم الف، با انگشت به نقطه ای در جمعیت حوالی جایی که من نشسته بودم اشاره کرد و گفت:

"اون خانوم هم که اسمشو نمیدونم به اندازه کافی موقع رکوع خم نمیشه، اینجوری قبول نیست، اصلا من روایت شنیدم که کمر باید اندکی درد هم بگیره".

من مضطرب بودم. گمان میکردم منظورش به من است. شاید هم نبود! همین دغدغه اصلی من شده بود. تمام روز درگیر بودم و از سر نگرانی پوست گوشه انگشتم را زخم می کردم. در خانه که وسط هال نشسته بودم و با چشمهای گرد و ذهنی آشفته عمو پورنگ را نگاه میکردم، بابا ازم پرسیده بود:

"چی شده بابا؟"

مانند بمب ساعتی که آماده ی تلنگری برای انفجار باشد، جواب داده بودم:

"خانوم معلم اون یکی کلاسیا گفت یکی موقع رکوع زیاد خم نمیشه، اگه منو گفته باشه چی؟ ازم نمره کم میکنن، تازه نمازمم قبول نیست".

بابا خندیده بود و من نمیدانستم چرا می خندد، اما الان می دانم.

 

دوم /

 

خانوم معلم کلاس سوم الف، چه منظورش به من بود و چه نبود، من از آن به بعد هروقت بهم میگفتند نماز بخوان به قدری خم میشدم که نوک انگشتهایم به قوزک پایم میرسید.

دوم راهنمایی که بودم، معلم پرورشی بهم گفت اینجور رکوع رفتن غلط است. دستها باید روی زانو قرار بگیرد. گفتم ولی اگر زیاد خم نشویم، خدا نمازمان را قبول نمیکند، اصلا روایتی هم هست که کمر باید موقع خم شدن اندکی درد بگیرد!

معلم پرورشی نچ نچ کرد و گفت نیازی به این کارها نیست.

 

سوم /

 

شعری از سهراب سپهری هست به این مضمون:

در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند،

روزی درِ مسجد بسته بود،

بقالِ سرگذر گفت "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید"

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم

 

گمان میکنم خدا هیچ وقت از من نخواهد پرسید که موقع رکوع چقدر خم شدی. دستهایت بالای زانوهایت بود یا روی قوزک پاهایت. خدایی که صمیمی ترین دوستِ ماست، قطعا کاری نمیکند که یک دختربچه از اضطراب اینکه چقدر حین رکوع باید خم شود، شب خوابش نبرد.

مخلص کلام اینکه با خدای خودتان(فارغ از دین و آیین تان) جوری رفیق و همراه باشید که هیچ کس-تاکید میکنم: هیچ کس-صمیمیت بین شما را خدشه دار نکند. نه معلم کلاس سوم الف، نه ترس از حرف دیگران، نه هر خس و خاشاک دیگر.

فراموش نکنید؛ خدای شما، شما را دوست دارد.

 

  • مانا .
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

نظر شما درباره جمله "چاق ها مهربونن"؟

یک پرسش در ذهنم ایجاد شده و آن هم اینکه جمله ی "چاق ها مهربونن" از کجا آمده؟ آیا در گذشته نه چندان دور یک فرد چاق به مهربانی میان مردمش شهره بوده؟ یا یک نفر که خصومت ویژه ای با لاغراندام ها داشته این مسئله را باب کرده تا تیری در تاریکی باشد و آنها را از چشم بیندازد؟

دلیلی که خودم کم و بیش در ذهن دارم، این است:

آدمهایی که به علت نداشتن هیکلی مطابق معیارها و استانداردها "چاق" خطاب می شوند و این "چاقی" را بسیار پررنگ میدانند، برای فرار از اینکه توسط این مولفه ی نه چندان دوست داشتنی شناخته شوند به این جمله پناه می برند. با اینکه یک آدم به اصطلاح چاق، حق دارد به اندازه هر آدم دیگری مهربان یا نامهربان باشد. آنها دوست دارند اگر روزی، در جمعی غایب بودند و صحبتی ازشان پیش آمد، اینطور ازشان یاد نشود که "همون دختر/پسر چاقه" بلکه بگویند "همون دختر/پسر مهربونه". و از آنجا که مهربانی تنها اخلاقی ست که به طور جامع تمام فضایل را در بر میگیرد، به مرور زمان این مولفه انتخاب شده است.

 

موافقید یا مخالف؟ نظر شما چیست؟

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۹

حالا که داریم از قرنطینه میایم بیرون بذارین بهتون بگم ...

در فیلمهای عاشقانه ای که مربوط به سالهای جنگ جهانی ست (و ناگفته نماند که فیلمها و کتابهایی که به این واقعه تارخی میپردازند هیچ کم نیستند) معمولا در میانه های فیلم مجلسی را نشان میدهند. مجلسی در وطن که به دور از زمین های مین گذاری شده ی جنگی است. مجلسی که در آن زنان دامن های قهوه ای و مشکی ساده ای پوشیده اند و بازو در بازوی یکدیگر میرقصند و مردانی هستند که یا از جنگ برگشته اند، یا قرار است به جنگ بروند، یا به مرخصی آمده اند، ذره ذره لب تر میکنند و زیر زیرکی دخترها را تماشا میکنند و نیمچه دخالتی هم در بحثی که بین آقایان و سران محفل بالا گرفته دارند.

در گوشه ی قاب، دختری پشت بار ایستاده و نامه ای را در دست دارند و با حلقه ی ساده ای که به گردنش آویخته بازی میکند و چشمهایش خیس اشک است. آن طرف تر، زن جوانی ست که تازه عروس شده و از بدرقه ی همسرش دل نگران است و سر بر گودی شانه اش گذاشته و بی توجه به موسیقی آهسته خودشان را تاب می دهند و می رقصند. رقصی پر از ملال و دلتنگی.

 

با دیدن این تصاویر، فکری که همیشه به سرم می رسد این است که چه خوب می توانند خودشان را از منجلاب سختی ها بالا بکشند و درحالی که همچنان تا کمر در آن باتلاق فرو رفته اند، با یک دست بشکن بزنند و با دست دیگر شاخه ای را بچسبند تا بیشتر فرو نروند. یا اقلا آنچه که در این آثار می بینیم این چنین است و من هم قضاوت را بر مبنای همینها گذاشته ام!

فکر میکنم شاید دوصد سال ذیگر از این روزهای ما فیلمی بسازند. ما که نفس نفس می زدیم برای دیدار دوباره ی دوستمان. محبوبمان. برای در آغوش فشردن عزیزانمان. برای همهمه ی تجریش و بازار بزرگ. برای سفر و پیچش باد لابلای موها. و حتی تنه زدن های مردم در شلوغی های عصر بهار ...

برای زندگی ای عزاداری میکردیم که دیگر باز نمی گشت. برای مردمی عزاداری میکردیم که در کشورهای همسایه غریب افتاده و از دیدن رنگ خون خسته بودند. برای دخترانی که به دست پدرانشان کشته می شدند. برای هزار درد و بلای دیگر. برای تشکیل زندگی نگران بودیم. هرروز با هزار دلشوره قیمت دلار را نگاه میکردیم و وقتی پیام "آمار جدید کرونا اعلام شد " را می دیدیم دلمان هُری پایین می ریخت که خدا نکند آمار تلفات باز سه رقمی شده باشد ...

شاید در آن فیلم، آدمهایی را نشان بدهند که هرروز به نحوی دل خودشان را خوش می کنند. کتاب می خوانند، درس میخوانند و فیلم می بینند. موسیقی های جدید و طرز پخت کیک ها و غذاهای جور واجور. آدمهایی که شب ها با دلتنگی می خوابند و صبح ها تند موهایشان را شانه می زنند و لباس تمیز می پوشند تا در ویدیوکال به تصویر کوچک خودشان در پایین صفحه خیره شوند و با حواس پرتی جواب طرف مقابل را بدهند.

 

آنها خوب یاد گرفته اند خودشان را خوشحال کنند. یاد گرفته اند با دلتنگی زندگی کنند و همچنان لبخند بزنند. سختیها و ناملایمات زندگی، هرقدر هم که با ما بد تا کنند، اقلا یک درس جانانه به ما می دهند:

اینکه چطور از پسِ خوشحال کردن خودمان بربیاییم. چطور دلِ تنگ را آرام کنیم و لبخند بزنیم.

 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹

سلام تی بلا می سر

مادربزرگم قریب به پنجاه سال با پدربزرگم زیر یک سقف زندگی میکرد. یازده سال پیش پدربزرگم به رحمت خدا رفت. حالا هروقت مادربزرگم از سفر به خانه‌اش برمیگردد، به عکس قاب‌گرفته‌ی پدربزرگم، که روی دیوار درست روبروی در ورودی آویزان شده، سلام میکند. دستش را روی سینه‌اش میگذارد و زیرلب با بغض میگوید:

"سلام تی بلا می سر." 

حمل بر دخالت نگذارید، اما اگر روزی خواستید دست به عمل خطیر عاشق شدن بزنید، حواستان را جمع کنید که اینطور عاشق شوید. خالصانه و لبریز از وفاداری. بدون آنکه گذر زمان شدت عشق شما را تهدید کند. 

سرتان سلامت.

  • مانا .
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

چطور برای وبلاگتان جشن تولد میگیرید؟

نسبت به برخی چیزها (شما بخوانید تقریبا همه چیز) احساس تعلق دیوانه واری دارم. نمیتوانم از کوچکترین اشیایی که ذره ای برایم خاطره سازند دل بکنم. از مداد نتراشیده ی بنفش براقی که فلان روز در راه برگشت از مدرسه با رفیق گرمابه و گلستانم خریدم گرفته، تا تیشرت زردرنگی که به شدت قدیمی شده و حتی نمیپوشمش اما هنوز هم با حواس جمع در مسیر لباسشویی تا کشو تعقیبش میکنم مبادا مامان ازش دستمال آشپزخانه بسازد!

نمیدانم سر کار در کجاست، اما هیچ احساس تعلق ویژه ای نسبت به این وبلاگ ندارم. آن را بخش مجزایی از زندگی ام به حساب نمی آورم. این وبلاگِ مانا نیست. مثل اتاقِ مانا، هندزفریِ مانا، کتابِ مانا، کمدِ مانا. اشیایی که بیشتر از آدمها با من حرف میزنند و به حرفهایشان گوش میدهم. این وبلاگ برای مانا نیست، خود ماناست. خودم که خیلی وقتها ازش غافل میشوم و سراغش نمی آیم. خودم که گاهی بی نهایت نسبت بهش مهربان میشوم و دوستش دارم و برایم عزیز است.

اما در نهایت او "من" است. او از من مجزا نیست.

این وبلاگ را در تاریخ 22 اردیبهشت 96 باز کردم. اما هیچ وقت نمیتوانم تاریخ تولدش را به خاطر بسپارم، چون تاریخ تولد خودم روز دیگریست و نمیتوانم بپذیرم که "ماه بالای سر تنهاییست" بیست و دوم اردیبهشت به دنیا آمده. حتی نمیتوانم از فراموش کردن این تاریخ ابراز ندامت کنم.

در این سه سال چقدر بزرگ شدی. چقدر خندیدی، چقدر گریه کردی. تو بزرگ شدی و این هنوز اول راه است ... قدمهایت را بلندتر بردار و عمیق تر نفس بکش.

شبت به خیر.

  • مانا .
  • سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹

که صرفا یک چیزی گفته باشم و روی دلم نمانده باشد

حتی دلم برای آن خانه ی قبلی تنگ شده. خانه ی قبلی که شصت متر بود و هیچ چشم انداز دلگشایی نداشت و بدتر از همه ... در اتاق من هیچ پنجره ای نبود. از آبان تا اسفند هیچ صدایی از باران های پاییزی و زمستانی نمی شنیدم. از تماشای برف محروم بودم. اما ببینید، چقدر وضع نابسامان است که آن روزهایم را به این روزهایم ترجیح میدهم.

یادم است که روزهای اول که به آن خانه اثاث کشی کرده بودیم، امتحان گوارش داشتم. میز تحریر نداشتم. روی تشک نشسته بودم و توی تلگرام برایش مینوشتم که چقدر از این خانه متنفرم و دلم خانه ی خودمان را میخواهد. مینوشتم که اینجا کوچک است و دلگیر. صبح ها از سروصدای صبحانه درست کردن مامان بیدار میشدم، صورتم را میشستم و هزاربار خط چشم میکشیدم و پاک میکردم چون میز توالت اتاقم برای خودم نبود و نمیتوانستم به حد کافی به آینه نزدیک شوم و متاسفانه هنوز بلد نیستم در یک دستم آینه کوچک بگیرم و با دست دیگر آرایش کنم.

یکی از همان صبح ها با مامان دعوایم شد. از این دعواهای مادر-دختری که اگر یکیمان فقط یک سرسوزن کوتاه می آمد همه چیز حل میشد. رفتم دانشگاه، در سلف نشسته بودم و منتظر که کلاس زبان شروع شود و "کشتن مرغ مینا" میخواندم. ولی مرتبا یک پرده اشک جلوی چشمهایم را میگرفت و نمیتوانستم درست کلمات را بخوانم. آخر من هروقت که با خانواده ام به مشکل برمیخورم، بی نهایت غصه ام میگیرد. عصر آن روز مامان آمد و باهام حرف زد و از هم دلجویی کردیم.

یک بار خیلی خوشحال بودم. تمام روز بهم خوش گذشته بود و آخرشب فقط خسته بودم. از آن خستگی های دلنشین که دلت خواب می خواهد. که بخوابی و آرزو کنی باز خواب همان روز را ببینی. تختی که سفارش داده بودیم، هنوز آماده نشده بود. روی تشک میخوابیدم و تشک برایم کوچک بود و شانه ها و پاهایم را جمع میکردم تا روی آن جا شوم. نوک انگشتهایم یخ زده بود، اما دلم گرم بود. آنقدر گرم که حتی دلم پتو نمیخواست.

حتی یادم هست در آن خانه وایفای جواب نمی داد و موبایل من هم در اتاقم به ندرت آنتن میداد. یک شب هالوژن هال را روشن کردم که توی هال بخوابم و یک مرتبه چراغ ترکید و مامان جیغ زد و یارا و بابا از خواب پریدند. یک نقطه پیدا کرده بودم که آنجا اینترنت کار کند، همانجا گوشی به دست و هندزفری به گوش، خوابم می برد.

دلم می خواهد از چیزهایی بنویسم که به هم مرتبط باشند.

دلم میخواهد برایتان قصه تعریف کنم.

دلم میخواهد در خیابان ها قدم بزنم، آدم ها را ببینم و از آنها برایتان بگویم. بله، به فکرم رسیده که از خودم برایتان بگویم. ولی هرچه از خودم تعریف میکنم نهایتا به همینجا می رسد. که من در قصه های دیگران تعریف می شوم.

دلم تمشک میخواهد، رفقا. تمشک چیدن از درخت و تمشک تازه خوردن. دلم خیلی چیزها میخواهد ...

شب شما به خیر.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۹

آی قصه ...

در شرح خانه و همسایه هایمان برایتان اینجور بگویم که ما در طبقه سوم می نشینیم، عمه ام طبقه دوم و در واحد پشتی طبقه دوم یک خانم متشخص شصت و خرده ای ساله به نام "خانم ولیمی". هرچند که "ولیمی" نام خانوادگی همسر مرحومش بوده ولی می گوید دلش میخواهد همه اینجور صدایش بزنیم.

خانم ولیمی یک ویژگی نه چندان دلچسب دارد و آن هم اینکه خیلی پرحرف است. توصیف دقیقی از کلمه ی زن همسایه. که ساعت ها جلوی در آدم را به حرف می گیرد و وقتی این پا و آن پا میکنی که بروی خودش را به کوچه علی چپ میزند و هرگونه تعارفی برای ورود به داخل را نشنیده رد میکند. گاهی وقتها برایمان باقلاقاتق درست میکند و میفرستد طبقه بالا تا مامان و مامبزرگ نظر بدهند و ایرادهایش را بگویند. من که مزه ی باقلاقاتق های اصیل مامبزرگ زیر زبانم رفته و این غذاها هیچ رقمه به مذاقم خوش نمی آیند هردفعه می گویم "خیلی جرئت میخواد آدم غذای شمالی درست کنه بفرسته برای خانومای شمالی" اما مامان و مامبزرگ معتقدند من خیلی بی انصافم و باید کمکش کنیم تا باقلاقاتق هایش هم مثل بقیه غذاهایش خوشمزه از آب دربیایند.

یارا روابط چندان حسنه ای با خانم ولیمی ندارد. میگوید او عمه را از ما می دزدد و ساعتها او را به حرف میگیرد و عمه دیگر برای کارتون دیدن با او وقت ندارد. امروز عصر با عمه قهر کرده بود و با قیافه بق کرد میگفت:

"تو هم که برنامه ات شده همش خواب. یا خوابی یا خانم ولیمی پیشته. پس من کی بیام پیشت کارتون ببینم؟ لیست کارات شده خواب و خانم ولیمی".

عمه پرسید:

"لیست کارای تو چیه اون وقت؟"

همانطور دست به سینه صورتش را بالا گرفت و حق به جانب جواب داد که :

"من خیلی لیست خوبی دارم! اول با مامبزرگ سریال می بینم، بعد با مانا بازی میکنیم و M&M میخوریم و دیجی تون نگاه میکنیم. بعدشم ورزش میکنیم و منتظر مامان بابا می مونیم".

راست می گوید. این برنامه را کمِ کم پنجاه روز است که اجرا میکنیم.

برنامه من یک بخش اضافی هم دارد. شاید بعضی وقنها که نصفه شب شکمم به قار و قور میفتد پاورچین پاورچین سر یخچال بروم و از غذاهای خانم ولیمی بخورم؛ به شرط آنکه غذای شمالی نباشد.

 

  • مانا .
  • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.