حتی دلم برای آن خانه ی قبلی تنگ شده. خانه ی قبلی که شصت متر بود و هیچ چشم انداز دلگشایی نداشت و بدتر از همه ... در اتاق من هیچ پنجره ای نبود. از آبان تا اسفند هیچ صدایی از باران های پاییزی و زمستانی نمی شنیدم. از تماشای برف محروم بودم. اما ببینید، چقدر وضع نابسامان است که آن روزهایم را به این روزهایم ترجیح میدهم.

یادم است که روزهای اول که به آن خانه اثاث کشی کرده بودیم، امتحان گوارش داشتم. میز تحریر نداشتم. روی تشک نشسته بودم و توی تلگرام برایش مینوشتم که چقدر از این خانه متنفرم و دلم خانه ی خودمان را میخواهد. مینوشتم که اینجا کوچک است و دلگیر. صبح ها از سروصدای صبحانه درست کردن مامان بیدار میشدم، صورتم را میشستم و هزاربار خط چشم میکشیدم و پاک میکردم چون میز توالت اتاقم برای خودم نبود و نمیتوانستم به حد کافی به آینه نزدیک شوم و متاسفانه هنوز بلد نیستم در یک دستم آینه کوچک بگیرم و با دست دیگر آرایش کنم.

یکی از همان صبح ها با مامان دعوایم شد. از این دعواهای مادر-دختری که اگر یکیمان فقط یک سرسوزن کوتاه می آمد همه چیز حل میشد. رفتم دانشگاه، در سلف نشسته بودم و منتظر که کلاس زبان شروع شود و "کشتن مرغ مینا" میخواندم. ولی مرتبا یک پرده اشک جلوی چشمهایم را میگرفت و نمیتوانستم درست کلمات را بخوانم. آخر من هروقت که با خانواده ام به مشکل برمیخورم، بی نهایت غصه ام میگیرد. عصر آن روز مامان آمد و باهام حرف زد و از هم دلجویی کردیم.

یک بار خیلی خوشحال بودم. تمام روز بهم خوش گذشته بود و آخرشب فقط خسته بودم. از آن خستگی های دلنشین که دلت خواب می خواهد. که بخوابی و آرزو کنی باز خواب همان روز را ببینی. تختی که سفارش داده بودیم، هنوز آماده نشده بود. روی تشک میخوابیدم و تشک برایم کوچک بود و شانه ها و پاهایم را جمع میکردم تا روی آن جا شوم. نوک انگشتهایم یخ زده بود، اما دلم گرم بود. آنقدر گرم که حتی دلم پتو نمیخواست.

حتی یادم هست در آن خانه وایفای جواب نمی داد و موبایل من هم در اتاقم به ندرت آنتن میداد. یک شب هالوژن هال را روشن کردم که توی هال بخوابم و یک مرتبه چراغ ترکید و مامان جیغ زد و یارا و بابا از خواب پریدند. یک نقطه پیدا کرده بودم که آنجا اینترنت کار کند، همانجا گوشی به دست و هندزفری به گوش، خوابم می برد.

دلم می خواهد از چیزهایی بنویسم که به هم مرتبط باشند.

دلم میخواهد برایتان قصه تعریف کنم.

دلم میخواهد در خیابان ها قدم بزنم، آدم ها را ببینم و از آنها برایتان بگویم. بله، به فکرم رسیده که از خودم برایتان بگویم. ولی هرچه از خودم تعریف میکنم نهایتا به همینجا می رسد. که من در قصه های دیگران تعریف می شوم.

دلم تمشک میخواهد، رفقا. تمشک چیدن از درخت و تمشک تازه خوردن. دلم خیلی چیزها میخواهد ...

شب شما به خیر.