۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

ای عمر چگونه میگذری؟

کلاس دوم راهنمایی که بودم هم در بلاگفا یک وبلاگ داشتم و کم و بیش مشابه همین وبلاگ بود، با این تفاوت که یک بچه ی دوازده ساله آنجا حرف می زد و اینجا یک بچه ی بیست ساله حرف می زند. یک رفیق وبلاگی پیدا کرده بودم که در آن زمان هیفده ساله بود و خواندن حرفهایش را بی نهایت دوست داشتم و همیشه هم پای نوشته هایم نظرش را می نوشت. خلاصه که پیش من مقبولیت قابل توجهی داشت و دوستش داشتم. گاهی غصه دار می شد. گاهی سرحال بود. از سختیِ دروس دبیرستان مینوشت و من با خودم میگفتم دنیای دخترهای دبیرستانی را چقدر هیجان انگیز و زیبا به تصویر میکشد.

اینجور برایتان تعریف میکنم، چون که میخواهم به خوبی لمس کنید که این آدم چقدر در شکل گیری دیدگاه من به اطرافم، در دوران نوجوانی، نقش پررنگی داشت. بعد درگیر ماجرای کنکور شد و من هم از جهات دیگر از صرافت وبلاگ نویسی افتادم و بعدها هم که به کل سرور بلاگفا با ما روی خوش نشان نداد و خودتان در جریان هستید.

چندسال بعد در انجمن نودهشتیا و در بحبوحه ی رمان زرد خوانی پیدایش کردم و او هم با یکی دو نشانی مرا به یاد آورد و باهم از هر دری حرف زدیم. اهل دل می دانند که چه بلایی سر نودهشتیا آمد و رئیس انجمن را خدایش بیامرزد. اما این بار در اینستاگرام هم دیگر را داشتیم و گم نشدیم. منتهی بعد از یک مدت روابطمان کمرنگ شد و نه که از هم دل چرکین باشیم یا مشکلی باشد. نه. هرکسی مشغول زندگی اش بود و پیام ها به یک تبریک و چه خبر و چه میکنی خلاصه می شد. مدتی می شد که ازدواج کرده بود.

امروز صبح در استوری کلوز فرند دیدم که با همسرش دونفری یک جشن تعیین جنسیت گرفته اند. با سوزن به بادکنک می کوبید و خرده کاغذهای صورتی در هوا پخش و پلا می شدند و همسرش را هیاهوکنان بغل می گرفت.

برایش پیام تبریک نوشتم و بعد گوشی را کناری گذاشتم و منتظر ماندم تا سنگینی بغض گلویم آرام بگیرد. برایش خوشحال بودم و از طرفی هم دلم گرفته بود که چطور عمر به سرعت برق و باد می گذرد. که چطور آدمی را هیچ وقت از نزدیک ندیدم و اینطور از پشت صفحه گوشی و لپ تاپ بزرگ شدندش را دیدم. سروکله زدنش را با رفقای دبیرستانش، کتابهایش، خانواده اش دیدم. عروس شدنش را دیدم. و حالا قرار است مادر بشود. 

حالا واقعا

جدا از شوخی،

رفاقتی،

ای عمر چگونه میگذری؟

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

گم میشه ماه تو شب های من

ترم یک که بودم. صبح ها هرسه باهم از خانه بیرون میزدیم. مامان و بابا و من. اول مامان را سرکارش می رساندیم. بعد نوبت من بود و دست آخر هم که بابا خودش می رفت سرکار. یکی از لذت بخش ترین اوقات روزم همین بود. همین اول صبح ها. عشق میکردم که صندلی عقب بنشینم و به آهنگهای ماشین بابا گوش کنم. که آن روزها، گل سرسبدشان، یکی از آهنگ های کیان پورتراب بود. "برگرد". یک آهنگ سافت راک.

دیگر دستم آمده بود که وقتی حوالی چراغ قرمز بین چهارراه قصر و عباس آباد می رسیدیم، نوبت آهنگ مورد علاقه ی من بود.

دانشگاه که می رسیدم، قبل از هرکاری به بوفه ی سلف میرفتم. از آقای شهسواری یک لیوان قهوه میخریدم. آقای شهسواری را آن ایام به اسم نمیشناختم. من و مریم بین خودمان برایش اسم گذاشته بودیم "عمو مارکتی". یک بسته چوب شور هم میگرفتم که سرکلاس گرسنه ام نشود.

بعد راهی ساختمان ابن سینا میشدم. کلاس 112 این انتهای راهرو بود و کلاس 106 آن طرف. اگر باران می آمد از پنجره به بیرون خیره میشدم و دلم گرم می شد. اگر کلاس اصول خدمات یا بیوشیمی بود زیر میز پی دی اف آلن دوباتن باز میکردم و قایمکی میخواندم.

سرکلاس های زبان استاد تند حرف می زد. من تند می نوشتم. یکی از آمال و آرزوهایم در بچگی این بود که در آینده تندنویس دادگاه بشوم :) بغل دستی ها از روی کتابم نگاه میکردند و دروغ چرا. من افتخار میکنم به این مهارت تندنویسی ام. خوشم می آمد.

کلاس های ادبیات را همچنان به قدرت دبیرستان دوست داشتم. سه ساعت بود و من از هر سه ساعتش کیف می کردم.

بعد گاهی از مسیر کنار رودخانه با زهرا قدم می زدیم و صحبت میکردیم. سمت مترو میرفتیم. خلاصه ی ساعات مترو فقط در یک جمله جا می شود: له می شدیم.

بعد برمیگشتم و خانه و به قدری خسته بودم که تا پلک روی هم میگذاشتم خوابم میبرد. پاهایم درد میکرد. مامان می گفت چون تمام سال کنکور را بدون ورزش گذراندم حالا یک قدم که راه می روم پاهایم درد میگیرند. راست میگفت. هنوز از آن همه درس خواندن خسته بودم و حقیقتا قبولی دانشگاه خستگی را تمام و کمال از تنم به در نکرده بود.

اما دلم گرم بود.

حالا چه شد که اینها را اینجا نوشتم؟

عصری که در ایوان لباس ها را جمع میکردم، یک ماشین رد شد و صدای موسیقی اش بد بلند بود و صدای کیان پورتراب آمد که "دیگه نیست ردی از تو همرام. برگرد!"

و من دلم پر کشید سمت روزهایی که خیلی هم دور نبودند اما حالا دور به نظر می رسند و من دلم تنگ شد.

همین.

شب شما به خیر.

 

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۱۳ مرداد ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.