۴ مطلب با موضوع «سوزش سرمژه ها» ثبت شده است

این چارّراه، آن ویلیام فاکنر، این سفیر

من احساس تعلق خاطر خاصی به بعضی از اماکن، خانه و ساختمان ها دارم. آموزشگاه سفیرِ چهارراه تلفن خانه ی تهران یکی از همان جاهاست.

چهارراه تلفن خانه کجاست؟ منطقه ای در شرق تهران، که به وضوح شور و هیجان هفت حوض را در خودش دارد، مانند برادر کوچک هفت حوض است، که نتوانسته خودش را به شهرتِ برادر بزرگتر برساند. و تلفظ درست آن، برای من چارّراه است، انگار که با آن تشدید کوچک، بخواهم تاکید عظیمی بر خاطراتی که در این محل دارم، داشته باشم.

دیشب که از راه رفتن خسته شده بودم، روی یکی از نیمکت های جلوی آموزشگاه نشستم. مامان کیسه های خرید را دست من داده بود. چهارتا نان نارگیلی تازه، سه تا کتاب رنگ آمیزی برای یارا، لاک و رنگِ مو. بوی شیرینی و شکلات و تخمه، با بوی نسکافه درهم آمیخته بود. بوی چندان مطبوعی نبود. به تابلوی زرد و آبی سردر سفیر نگاه کردم و آن احساس تعلق خاطری که در ابتدای متن ازش گفتم، یک مرتبه در درونم زنده شد و شروع کرد به سلام و علیک.

خودم را دیدم. سوم دبیرستان بودم. آذر ماه بود، ولی یکی-دو روز قبل برف باریده و هوا به قدری سرد بود که گونه ها و دست هایم لمس شده بود. نیمکت جلوی آموزشگاه را رنگ زده بودند، بابا بهم گفته بود منتظر بمانم تا خودش بیاید دنبالم. روی بلوک سیمانی که وسط مسیر سنگفرش شده قد علم کرده بود، نشستم و از داخل کوله ام خشم و هیاهو را بیرون آوردم. دست هایم از سرما می لرزید. پا روی پا انداختم و شروع کردم به خواندن. "کدی بوی درخت می داد".

در آموزشگاه برنامه ی خواندن "سه شنبه ها با موری" ِ میچ آلبوم به زبان اصلی را داشتیم. سه تا از سوال ها را جواب نداده بودم. فردا امتحان فیزیک داشتم. موازی و متوالی بستنِ مقاومت ها و از همین حرفها. دلم می خواست خشم و هیاهو بخوانم. نور زرد و آبی، صفحات کتاب را روشن می کرد.


بابا آمد و روی نیمکت، کنارم نشست. کیسه ها را از دستم گرفت و گفت:

-یادمه قبلا دوست داشتی معلم زبان شی؟


من هم یادم بود. یادم بود، آن شبی هم که یخ زده بودم و کدی و کونتین و بنجامین هم روی بلوک های سیمانی دیگر، کنارم نشسته بودند، با صدای بوق ماشین بابا از جا پریدم. آن شب هم همین شیرینی با نسکافه می آمد. یادم مانده بود که بوی تخمه ژاپنی هم کنارشان بود و  در مجموع مخلوط نه چندان دلچسبی ایجاد شده بود.


-قبلا می خواستم خیلی کارا بکنم.

-یه بویی میاد ... می شه خوب باشه ها، بوی نسکافه خرابش کرده.


حرفی نزدم و به بلوک سیمانی که خالی و برهنه هنوز وسط راه مردم بود، خیره شدم. من یک زمانی، بی خیالِ سنگینی نگاه مردم و سرما و صدای رفت و آمد اتوبوس ها و صدها بوی جور و ناجور، آنجا می نشستم کتاب می خواندم. این بوی نسکافه، شاید خرابش کرده باشد. ولی عنصری از همان روزهای من است. از همان شانزده سالگی ام در چارّراه تلفن خانه.

بعد فهمیدم دیگر دوست ندارم بزرگ شوم. دوست داشتم دغدغه هایم در همان حد بماند. در حدِ "چطوری همزمان کتاب میچ آلبوم و خشم و هیاهو و جزوه ی فیزیکم رو بخونم؟".


  • مانا .
  • جمعه ۲۶ مرداد ۹۷

بربادرفته ی اصل

پدرم دو ساعت پیش که برگشت خانه، با حیرت و شگفتی گفت «مرجان پونصد تومن کتاب خریده!». من هم با حیرت دو چندان تکرار کردم «پونصد تومن کتاااب؟» و او سه باره تکرار کرد و درحالی که می گفت «پونصد تومن کتاااب ... » با دست ارتفاع کتاب های خریداری شده را نشان داد. نیم ساعت بعدش عمه ام (اَز اِ رکورد، مرجان عمه ام است) رسید و با هیجان گفت خدا می داند چه کتابهای خوبی خریده است. گفت سال ها بوده که به دنبال سینوهه می گشته و حالا پیدایش کرده است. از «دیوار» سینوهه را پیدا کرده بود و فروشنده پیج اینستگرام اش را معرفی کرده بود و همان طور که تا الان متوجه شده اید «مرجان پونصد تومن کتاب خریده».
همان طور که داشت برایم می گفت چه ها و چه ها و چه ها خریده، پدرم با تاسف سر تکان می داد. بابا خودش اهل کتاب است، اما نه به اندازه ی پانصد تومن یکجا. عمه با هیجان گفت باید بروم خانه اش کتاب ها را ببینم، لباس که می پوشیدم بابا آرام تایید کرد «آره برو ببین، کتاباش خوبن». رفتم و دیدم درست به همان ارتفاعی که بابا نشان داده بود کتاب خریده است، همه دست دوم و زرد و کاهی، با برگه هایی که پاره پوره شده بودند. اما خب همان طور که همه می دانید، اینها قدر هزاران هزاران کتاب جدید الچاپ می ارزند.
سینوهه و بربادرفته و خانوم مسعود بهنود و ربه کا ... برباد رفته از همه بیشتر سر کیف اش آورده بود. دو جلدش را با شادمانی در هوا تکان می داد و می گفت «برباد رفته ی اصلـــه!!». برگه هایش از شدت پوسیدگی داشت می ریخت. کتاب ها را داد دست من و تا با احتیاط ورق شان بزنم، خودش رفته بود وسط اتاق دست هایش را به هم می کوبید و حرکات موزون انجام می داد. همه و همه به خاطر پانصد تومان کتاب. این همه خوشحالی اش به قدری در من اثر کرد که آنلاین شدم تا در این وبلاگ گرد و خاک گرفته ازش بنویسم.
الان که به خانه برگشتم، بابا باز تکرار کرد «پونصد تومن کتاب ... » و من هم سر تکان دادم. من و پدرم هم در زمینه ی بداهه گویی کم نداریم، به قدری که می توانیم با زیب النسا و پدرش به رقابت بپردازیم. شما قضاوت کنید کدام بهتر است. «از قضا آینه ی چینی شکست، خوب شد اسباب خودبینی شکست» یا «مرجان پونصد تومن کتاب خریده، پونصد تومن کتاااب؟».
مشخص است کدام بهتر است ... به هرحال ... *سرفه*
قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن پست، بهم گفت «بر باد رفته اشو دیدی؟» و من گفتم که دیدم. گفت روزی که کتابخانه ی پارک را آتش زدند، یک ساعت قبلش خودم برباد رفته را بهشان پس داده بودم. کتابخانه ی شعله ور را نگاه می کردم و به خودم ناسزا می گفتم که چرا کتاب را اصلا پس دادم که در آنجا بر باد برود.

پ.ن (که اصلا شبیه پ.ن نیست): الان اینو باید یه طوری ربطش بدم به اتفاقات اخیر؟ خب تنها چیزی که خیلی توی ذهنم وول می خوره، اینه که همه با یه اسمی از این اتفاقات اخیر یاد می کنن. بعضیا می گن شورش، بعضیا می گن انقلاب ...
پارسال معلم تاریخ مون ازمون پرسید فرق این کلمات رو می دونین یا نه، ما هم هیچ کدوم نمی دونستیم. الان خوشحالم که در شونزده سالگی فرق اینها رو یاد گرفتم و به نظرم خوبه که بدونیم برای هر واقعه ای چه اصطلاحی رو استعمال کنیم. خیلی برای من یکی مفید بود، امیدوارم برای شما هم مفید باشه.

شورش : هدف ندارد، مردم نقش دارند، رهبر ندارد.
قیام : هدف دارد (جزئی تر از انقلاب)، مردم نقش دارند، رهبر دارد.
انقلاب : هدف دارد (کلی تر از قیام)، مردم نفش دارند، رهبر دارد.
کودتا : هدف دارد، مردم نقش ندارند، رهبر دارد.

پ.ن (که شبیه پ.ن هست): خلاصه یه آن از سرم گذشت که این همه همه جا شلوغه، آینده مشخص نیست، حالمون معلوم نیست، همه نگران تلگرام و اینستگرام ان، نگران اینکه چی می شه، ولی یه نفر (شایدم سه نفر) این گوشه ی دنیا خوشحالن که برباد رفته ی اصل پیدا کردن ... این یکم حال آدمو خوب می کنه. به من یکی دلگرمی می ده.
  • مانا .
  • دوشنبه ۱۱ دی ۹۶

هرکه در این بزم مقرب تر است

1. هربار که به هر دلیلی مجبور شدم، شب بیداری بکشم، صبحش به هرکس که گفتم، با افتخار تام جواب داد که تا دو ساعت بیشتر از من بیدار بوده است. خلاصه که هرگز پیش نیامده، به کسی بگویم تا سه بیدار بوده ام و طرف مقابل، تا ساعت چهار بیدار نمانده باشد. بعد که می پرسم چرا، این پا و آن پا می کند. می گوید نتوانستم بخوابم، یا درس می خواندم، یا پهلو به پهلو شدم، یا کابوس وحشتناکی دیده ام که نگذاشت بخوابم.

2. صبحانه خوردن در بین 80 درصد مردم اطراف من، ننگ است. تا حرف از صبحانه می شود، با انزجار می گویند «وای نه من که اصلا صبحانه نمی خورم». باز که دلیل می پرسی، یا وقت ندارند، یا کلاً اهل صبحانه نیستند. انگار صبحانه نخوردن افتخاری رقیب درکن است. جدیدا شام هم به این لیست اضافه شده. هرکسی که شام نمی خورد، با کلاس تر است. هرکسی که شام و صبحانه نخورد از یاران بهشت است.

3. تمارض. انگار دور و برمان همه تمایل دارند بگویند مبتلا به یک مرض روانی خاص هستند. هرکسی یک مدل بیماری را به نام خودش زده و اصرار دارد که حتما یک مشکل بالینی دارد. تا بحث از مشکلات روحیِ یک شخصِ «واقعا مریض» می شود، این آدم ها خودشان را وسط می اندازند. اینها افرادی هستند که «دمدمی مزاج بودن» را «هیستریک» اعلام می کنند. و لحظه ای فکر نمی کنند که شاید یک فرد به واقع هیستریک آنجا باشد و ...

4. گاهی اوقات که در تلاش هستم تا یکی از مشکلات خانوادگی موقت یا دائمی یا از هر گونه و مدل و رنگ و بو و برنگ را به نحوی بیان کنم، حتما در جمع کسی هست که جمله ام تمام نشده بلند بگوید «خخخخببب باباااا تو چه لوووسی اینکه چیزی نیست من کهههه ... »

5. اگر فشارتان تا به حال نیفتاده حتما یک کاری بکنید. غش کردن خیلی شیک است. دستان تان یخ بزند و بلرزید خیلی شیک است. از تجربه ی غش کردنتان برای دیگران با افتخار گفتن خیلی شیک است.


شاید فقط من مواردی از این قبیل رصد می کنم. شاید شما هم با این جور افراد مواجه شده باشید. فقط به احتمال یک درصد، اگر کسی، از یک جایی، با یک همچین ویژگی هایی این را می خواند، دلم می خواهد بگویم این کار را نکنید. وقتی دیگران از بدبختی شان با شما حرف می زنند، اصرار نداشته باشید که بدبخت تر هستید. اصرار نکنید که الزاما شما بیچاره تر هستید. برای دلداری دادن به دیگران از نداشته های خودتان مایه نگذارید، این اصلا زیبا نیست. این نیست که هرکسی بدبخت تر باشد، خوشبخت تر است. ما همه کم کم می چرخیم و در مسیر بالعکس قرار می گیریم.

هیچ مشکلی با شاد بودن نیست. افسرده بودن افتخار نیست. شب بیدار ماندن، افتخار نیست. آدم های سالم، خوب غذا می خورند و به آن افتخار می کنند. آدم هایی که واقعا از مشکلات روحی و روانی شان رنج می برند، این را از بقیه پنهان می کنند. به آن افتخار نمی کنند.

افتخار جای دیگر است.

افتخار در بدبخت بودن نیست. 

به خودمان احترام بگذاریم.



  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶

اندر فضیلت فایت کلاب

کسی از داشتن «اختلال تجزیه هویت» لذت نمی برد. ولی گاهی اوقات دلم یک تایلر دردن می خواهد که بالای سرم باشد و محکم بکوبد به سرم. که لوله ی سرد تفنگ را بگیرد روی شقیقه ام، وادارم کند که بروم دنبال علایق خودم. تایلر دردن رئیس پروژه میهم است، غیرممکن است به دنبال آبادانی و سازندگی باشد.

ولی اگر تایلر دردن بود و وجود داشت، بی شک فایت کلاب تهران را پیدا می کردم، آن قدر خودم با مشت به صورتم می کوبیدم که خون غلیظ بالا بیاورم. آدم یک وقت هایی که هوس اختلال تجزیه هویت می کند. لعنت به راوی غیرقابل اعتماد.

(کسی فایت کلاب را نخوانده باشد، ندیده باشد، احتمالا متوجه منظورم نمی شود. پس بروید بخوانید، ببینید-ترجیحا بخوانید-و لذت ببرید. سعیکم مشکورا)


  • مانا .
  • يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.