پدرم دو ساعت پیش که برگشت خانه، با حیرت و شگفتی گفت «مرجان پونصد تومن کتاب خریده!». من هم با حیرت دو چندان تکرار کردم «پونصد تومن کتاااب؟» و او سه باره تکرار کرد و درحالی که می گفت «پونصد تومن کتاااب ... » با دست ارتفاع کتاب های خریداری شده را نشان داد. نیم ساعت بعدش عمه ام (اَز اِ رکورد، مرجان عمه ام است) رسید و با هیجان گفت خدا می داند چه کتابهای خوبی خریده است. گفت سال ها بوده که به دنبال سینوهه می گشته و حالا پیدایش کرده است. از «دیوار» سینوهه را پیدا کرده بود و فروشنده پیج اینستگرام اش را معرفی کرده بود و همان طور که تا الان متوجه شده اید «مرجان پونصد تومن کتاب خریده».
همان طور که داشت برایم می گفت چه ها و چه ها و چه ها خریده، پدرم با تاسف سر تکان می داد. بابا خودش اهل کتاب است، اما نه به اندازه ی پانصد تومن یکجا. عمه با هیجان گفت باید بروم خانه اش کتاب ها را ببینم، لباس که می پوشیدم بابا آرام تایید کرد «آره برو ببین، کتاباش خوبن». رفتم و دیدم درست به همان ارتفاعی که بابا نشان داده بود کتاب خریده است، همه دست دوم و زرد و کاهی، با برگه هایی که پاره پوره شده بودند. اما خب همان طور که همه می دانید، اینها قدر هزاران هزاران کتاب جدید الچاپ می ارزند.
سینوهه و بربادرفته و خانوم مسعود بهنود و ربه کا ... برباد رفته از همه بیشتر سر کیف اش آورده بود. دو جلدش را با شادمانی در هوا تکان می داد و می گفت «برباد رفته ی اصلـــه!!». برگه هایش از شدت پوسیدگی داشت می ریخت. کتاب ها را داد دست من و تا با احتیاط ورق شان بزنم، خودش رفته بود وسط اتاق دست هایش را به هم می کوبید و حرکات موزون انجام می داد. همه و همه به خاطر پانصد تومان کتاب. این همه خوشحالی اش به قدری در من اثر کرد که آنلاین شدم تا در این وبلاگ گرد و خاک گرفته ازش بنویسم.
الان که به خانه برگشتم، بابا باز تکرار کرد «پونصد تومن کتاب ... » و من هم سر تکان دادم. من و پدرم هم در زمینه ی بداهه گویی کم نداریم، به قدری که می توانیم با زیب النسا و پدرش به رقابت بپردازیم. شما قضاوت کنید کدام بهتر است. «از قضا آینه ی چینی شکست، خوب شد اسباب خودبینی شکست» یا «مرجان پونصد تومن کتاب خریده، پونصد تومن کتاااب؟».
مشخص است کدام بهتر است ... به هرحال ... *سرفه*
قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن پست، بهم گفت «بر باد رفته اشو دیدی؟» و من گفتم که دیدم. گفت روزی که کتابخانه ی پارک را آتش زدند، یک ساعت قبلش خودم برباد رفته را بهشان پس داده بودم. کتابخانه ی شعله ور را نگاه می کردم و به خودم ناسزا می گفتم که چرا کتاب را اصلا پس دادم که در آنجا بر باد برود.

پ.ن (که اصلا شبیه پ.ن نیست): الان اینو باید یه طوری ربطش بدم به اتفاقات اخیر؟ خب تنها چیزی که خیلی توی ذهنم وول می خوره، اینه که همه با یه اسمی از این اتفاقات اخیر یاد می کنن. بعضیا می گن شورش، بعضیا می گن انقلاب ...
پارسال معلم تاریخ مون ازمون پرسید فرق این کلمات رو می دونین یا نه، ما هم هیچ کدوم نمی دونستیم. الان خوشحالم که در شونزده سالگی فرق اینها رو یاد گرفتم و به نظرم خوبه که بدونیم برای هر واقعه ای چه اصطلاحی رو استعمال کنیم. خیلی برای من یکی مفید بود، امیدوارم برای شما هم مفید باشه.

شورش : هدف ندارد، مردم نقش دارند، رهبر ندارد.
قیام : هدف دارد (جزئی تر از انقلاب)، مردم نقش دارند، رهبر دارد.
انقلاب : هدف دارد (کلی تر از قیام)، مردم نفش دارند، رهبر دارد.
کودتا : هدف دارد، مردم نقش ندارند، رهبر دارد.

پ.ن (که شبیه پ.ن هست): خلاصه یه آن از سرم گذشت که این همه همه جا شلوغه، آینده مشخص نیست، حالمون معلوم نیست، همه نگران تلگرام و اینستگرام ان، نگران اینکه چی می شه، ولی یه نفر (شایدم سه نفر) این گوشه ی دنیا خوشحالن که برباد رفته ی اصل پیدا کردن ... این یکم حال آدمو خوب می کنه. به من یکی دلگرمی می ده.