۴ مطلب با موضوع «ماناستازیا» ثبت شده است

چند روایت معتبر از این روزهایمان

+ متاسفانه این روزها که درگیر کرونا و خانه نشینی و قرنطینه ایم، قصه ی خاصی ندارم که برایتان تعریف کنم به جز قصه های خودم و یارا و فیلم و کتابهای دور و برم. حتی حوصله درس خواندن هم ندارم. کتابهای درسی ام را بسته و در طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه تلنبار کرده ام تا چشمم بهشان نیفتد. تا یادم برود که علوم پایه با سرعت نور نزدیک می شود.

دیشب در گروه واتس اپ معلم یارا پیام گذاشته بود که "به بچه ها بگویید فلان شعر را که برایتان پست کرده ام، برای روز پدر حفظ کنند و وویسش را برایم بفرستید". 

مامان خسته بود و امروز من و یارا دوتایی رفتیم سراغ شعر خواندن. هرچه وادارش کردم شعر را حفظ کند به هیچ جایی نرسیدم. اصرار داشت که شعری را که بقیه بخوانند برای بابا نمیخواند و دوست دارد شعر خودش را بسراید.

فی البداهه یک شعری از خودش درآورد و من هم برای معلمش فرستادم و خانوم معلم هم بسیار خوشش آمد. گفت در خانه برای مادر و پدرش وویس یارا را پلی کرده و همه قربان صدقه این شاعر کوچک رفته اند.

حالا من و مامان در آشپزخانه، حین تماشای تلویزیون، پیگیری اخبار کرونایی و غیره، ناخودآگاه شعر یارا را میخوانیم و بعد لبخندی که روی لبمان می نشیند خودبخود تبدیل به خنده می شود.

یارا هم با رضایت تماشایمان میکند و ابرو بالا می دهد.

 

++ مامان امشب مرا کناری کشید و گفت "میخوام یه رازی رو بهت بگم". مثل همه وقتهایی که از این پچ پچه های مادر-دختری ذوق میکنم، هیجان زده جواب دادم که "خب بگو بگو".

"امروز رفتم سردخونه بیمارستان امام حسین تا از جسد یه پیرمرد که هاری گرفته بوده بیوپسی بگیرم."

خدا می داند در تمام چند ثانیه ای که این جمله را ادا میکرد، چندبار وحشت کردم و باز آرام گرفتم و باز وحشت کردم و ...

گفت وقتی با نمونه ها به درمانگاه برگشته، همه همکارانش برایش کف زدند و تشویقش کردند و گفتند که هیچ کدام جرئت نداشتند بیوپسی بگیرند. میگفت "دوست داشتم وقتی زنده بود میرفتم و می دیدمش، ولی امان از کرونا که این روزها همه وقتمان را گرفته و اجازه نفس کشیدن نمیدهد".

راست میگوید، من هم بودم برای دیدن یک کیس زنده ی هاری که از نور و آب فراری ست و هذیان میگوید سر و دست میشکستم. مگر در کل دوره حرفه ای چندبار پیش می آید که آدم با هاری سر و کار داشته باشد؟!

 

+++ محیا، رفیق دبیرستانم، یک مجموعه از "عکسهای یهویی"ِ سال کنکور درست کرده و هرروز یکی دوتا برایمان میفرستد و در گروه های دبیرستان همه از خنده ریسه می رویم. اسم فامیل آنلاین بازی میکنیم و خوشحالیم که دوباره فرصت حرف زدن بی دغدغه پیدا کرده ایم.

 

ما اینجوری قرنطینه را دوام می آوریم. ناگفته نماند که جایش خالی ست و دیدن عکس و فیلمهایش هم جای خالی اش را پر نمیکند.

مراقب خودتان، خانواده تان و سلامتی تان باشید. بالاخره یک روزی دوباره همه چیز را با یک فوت ساده ضدعفونی میکنیم و می گذریم و می گذریم و می گذریم ...

شب شما به خیر.

  • مانا .
  • چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸

دختر هجده ساله ای که از پنجره دبیرستان فرار کرد و ناپدید شد

فکر کردم ما چرا توی دبیرستان هامون لاکر نداریم؟ که وقتی عصبانی ایم محکم به هم بکوبیمش. یا وقت چرخوندن قفلش احساس آل کاپون بودن بهمون دست بده. چرا وقتی لقب دانش آموز رو می بوسیم و می ذاریم کنار، کسی لباس فارغ التحصیلی تنمون نمی کنه؟ که بدوییم بیرون و کلاه هامون رو پرت کنیم هوا؟

بعد خودم به جوابش رسیدم. چون حالا کلی راه مونده تا پرت کردن کلاه!

آخر پیش دبستانی (تکرار می کنم:پیش دبستانی!) تن ما یک یونیفرم پوشوندن و کلاه کج هم سرمون کردن و یه تکه مقوای لوله شده روبان بسته دادن دستمون. ازمون عکس گرفتن. اون روز تا وارد خونه شدم با ذوق و شوق به پدرم گفتم: باباااا فارغ التحصیل شدم! در شرایطی که هنوز درست به معنی کلمه ی «فارغ التحصیل» پی نبرده بودم.(شاید هنوز هم نبردم، الله اعلم). پدرم خندید و با لحن معناداری تکرار کرد: فارغ التحصیل! که الان معنای اون لحنه برای من کاملا روشنه (نیشخندِ معذب)

خلاصه که از دبیرستانِ بدون لاکرم فارغ التحصیل شدم. از همه دست اندرکاران پشت صحنه و جلوی صحنه تشکر می کنم.

تا زمان اعلام نتایج از زندگی لذت می برم. سر و ته روی تخت می خوابم (منظورم از سر و ته، سر جای پا و پا جای سره، دقیق تر بگم: یادتونه پی پی جوراب بلند چه جوری می خوابید؟ همون طوری)، گیلاس می خورم، کسی حواسش نباشه با گیلاس برای خودم گوشواره درست می کنم، اتحادیه ابلهان می خونم (البته فعلا، لطفا اگر کتاب خاصی رو مد نظر دارین، و خیلی خیلی دوستش دارین لطفا بهم معرفی کنین تا به لیستم اضافه کنم)، با یارا بازی می کنم و گاهی اوقات هم باهم دعوا می کنیم. باور کنین یا نه دلم برای سر و کله زدن باهاش تنگ شده بود. بعد فیلم می بینم و یکم رویا پردازی می کنم. زندگی شیرینیه. شاید بپرسین «حوصله ات سر نمی ره؟» اما من دلم برای سر رفتن حوصله ام هم تنگ شده بود.


پ.ن 1: اون وسط مسطا، یک هفته مونده به کنکور 18 سالم شد، که اصلا هم چیز خاصی نبود. الکی این 18 سالگی رو بیخودکی بولد (بله پررنگ، نمی دونم چرا حس کردم بولد حق مطلب رو بهتر ادا می کنه) کردن.

پ.ن 2 : من از پنجره ی دبیرستان فرار کردم، نه از درش. بله. ناپدید هم ... نمی دونم. فکر کنم شدم. برای عده ای .


(لبخنــــدِ آسوده)


  • مانا .
  • پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷

عقایدم در رابطه با تن ماهی و حامد بهداد و آموزش پرورش

اولند : ما شمالیا تن ماهی برامون کسر شأنـه. انگار داری نسخه ی تقلیدبرداری شده از ماهی تناول می کنی. به قول یکی از دوستان تن ماهی فیک می زنه، ما اوریجینالیم. (اون پوزخنده که خودتون می دونین).

دومند : این قدر حامد بهداد رو توی همه فیلما عصبی دیدم، وقتی توی یه فیلمی عصبی نیست، من عصبی می شم که چرا عصبی نیست. عجب. اسیر شدیم. (فیلمشم نیمه شب اتفاق افتاد بود، هیچ تعصب و غیره ای هم روی جناب بهداد نیستا ... نه نه اصلا ... برای شما)

سومند: در رابطه با سوالات لو رفته ی نهایی زنگ زدم آموزش پرورش. پنج بار از این سمت فرستادنم به اون سمت، به حدی که حس «آهای دختر چوپون» بهم دست داد. یعنی پنج دفعه به من شماره دادن و درحالی که بار سوم تا میانه صحبتهایی رو که قراره بخونین، خدمتشون عرض کرده بودم، خانوم یه خمیازه ای کشید و گفت خب تو چرا زنگ نمی زنی به خود آموزش پرورش تهران؟ خلاصه که پنجمین نفر جواب داد. می گم از حوزه ی ما یه عده ای سوالای شیمی رو داشتن. می پرسه یعنی چی داشتن؟ می گم داشتن دیگه خریدن برادر. می گه خب از کجا؟ می گم از اینترنت و تلگرام و همین جاها من دیگه پیگیری نکردم ... (در پشت صحنه می گم زنگ زدم به شما که پیگری کنید ولی برادر می پره وسط حرفم و جملات بعدی که قراره بخونید رو می فرمایند) خب می خواستی پیگیری کنی شما دیگه ... ! می گم حالا چی می شه؟ یه کاری می کنین بلکه جگر من کمتر بسوزه؟ می گه خب حالا یه کاریش می کنیم. نمی دونی چند خریدن؟ می گم اخصاصی اینقدر تومن عمومی این قدر. می گه آها آها ... خب ... ! و طوری با هیجان گفت که حس می کنم در حال حاضر خودش در حال خرید و فروش سوالات به نرخ روزه، از من فقط به عنوان منبع موثق اطلاعات استفاده کرد. -_-. کلا می خوام بگم در این حد جالبه شرایط ما. که همچنان که عین «دختر چوپون» از این «سو» می ریم به اون «سو» باید خودمون هم دنبال سوالای لو رفته باشم. همه دارن می خرن ... اَو ... شما دارین کار درستو می کنین؟ زشته خب. باید بلد باشین یه مواقعی هم زیر آبی برین  (که شامل 97.8 درصد مواقع می شه)


+پستم قرار بود سه خط بشه. نمی دونم چی شد. اما در مورد ارتباط موضوعات از اول قرار بود همین قدر مرتبط و هماهنگ باشن. همردیف تر از تن ماهی و بهداد و آموزش پرورش پیدا نمی کنین، گشتم نبود نگرد نیست :)

+میشه یه موضوع دیگه هم بگم؟ قول می دم بعدش سکوت اختیار کنم. من از زمین شناسی متنفرم. اَخ. *بلورهای ارتوکلاز، پلاژیوکلاز سدیم دار و کلسیم دار، مسکوویت و کوارتز-و اون وسط به خاطر بعضی دوستان منفعت طلب بلور زبرجد-بالا می آورد*

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶

#بدن_من

بدن من اسم چالشیه که این روزا خیلی فراگیر شده و من حتم دارم که شما هم دیدین. اما اولین باری که توی یه وبلاگ دیدمش، وبلاگ جیغ صورتی بود. من هم ترجیح دادم توی وبلاگم در این رابطه بنویسم تا توی اینستاگرام :)

برای من، مسئله ی خجالت کشیدن از بدنم، از سیزده چهارده سالگی شروع نشد. حتی از هفت هشت سالگی هم شروع نشد. از روزی شروع شد که می رفتم مهد کودک، تازه پنج سالم شده بود. یه مشکلی وجود داره، و اونم اینه که من یک قسمت از ساق پام قبل از تولد درست شکل نگرفته، نه که در ظاهر مشکلی وجود داشته باشه. حتی وقتی راه می رم هم چیزی مشخص نیست. اما وقتی لی لی می رفتم، انگار یه زائده ای روی ساق پام جلو و عقب می رفت. بهش می گن عارضه ی ورم ساق پا. یه روز هم که دامن پوشیده بودم و داشتیم توی حیاط مهد لی لی بازی می کردیم، یه مرتبه یکی بهش اشاره کرد: پاشو ببینین! و تا قبل از اینکه اون بچه حرفی زده باشه، کسی متوجه این مشکل نمی شد. اون قدر خجالت کشیدم که نزدیک بود گریه ام بگیره. هنوز یادمه پشت گوش هام چه قدر داغ شده بود ... بعدش که رفتم خونه، به مامانم گفتم دیگه دامن نمی پوشم. این طوری بود که پرونده ی دامن پوشیدنِ من بسته شد. چون خجالت می کشیدم کسی ساق پام رو ببینه.

بعدش مسئله ی وزنم بود. بزرگتر که شدم، وزنم برام خیلی مهم شد. چون همه دور و بریام و همسن و سال هام لاغر و باریک بودن، من چاق نبودم. وزنم متوسط بود. بی ام آی ام توی اون سن بیست و سه بود. ولی کم کم با وجود اون همه آدم استخوانی، بهم تلقین شد که چاقم. وقتی روی شونه ام دست می کشیدم، کاملا گرد بود. به شونه ی بغل دستی ام که می کوبیدم تا صداش بزنم، می تونستم فرورفتگی استخوان سرشانه اش رو حس کنم. فکر کردم چرا من این طوری نیستم؟

از وقتی وارد دبیرستان شدم، داشتم سعی می کردم وزن کم کنم. 60 کیلو بودم و به تناسب قد اون موقع و سن و سالم، چاق نبودم. و سال بعدش می تونم بگم مریض شدم. درس که می خوندم خود به خود بعد از امتحاناتم، یکم وزنم کم تر می شد، تصمیم گرفتم بین امتحانام غذا هم کمتر بخورم که یک تیر و دو نشون بشه. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه مریض شدم، صبح های امتحان حالم بد می شد، لب به هیچی نمی زدم. موهام می ریخت و دو دفعه هم طی سه ماه غش کردم. برای منی که سابقه نداشت. دلم می خواست ترقوه ام معلوم باشه، دلم می خواست وقتی می بیننم نگن تپل. بگن چه قدر لاغر شدی.

الان که چندسالی از اون روزا می گذره. بی ام آی ام شده 20. وزنم 54 گاهی اوقات 55. الان دست که به کتفم می کشم، فرورفتگی استخوانم میاد زیر دستم. الان تقریبا همونیم که چندسال پیش می خواستم. به زور زینک، رشد موهام برگشت به حالت اولش. الان اونقدر درس می خونم که وقت ندارم به این چیزا فکر کنم و حتی اگر نخوام آخر هر ترم لاغرتر از قبل می شم. بله، و بهم هم می گن چه قدر لاغر شدی.

اما لذت آن چنانی ندارن. الان فهمیدم که چه قدر خودم رو، بدنم رو، مانا رو ناراحت کردم. اون همه بهش صدمه رسوندم به خاطر چند کیلو این ور اون ور تر. بعضی آدما از «خود» شون می ترسن. از خودشون فرار می کنن. برای همین سعی می کنن اونایی رو که خودشون رو دوست دارن، درهم بشکنن. با جمله های مزخرفی از قبیل چه قدر چاق شدی، پیر شدی، موهات ریخته ...

به نظرم یه روزی باید برسه که همه خودمونو دوست داشته باشیم. که دیگه قبل از اینکه بخوایم عکسمون رو یه جایی منتشر کنیم، صددفعه همه جاش زوم نکنیم که مبادا یه جایی چاق افتاده باشیم، یا خیلی لاغر، یا خیلی زشت، یا ...

هیچ کس اینجا معیار تعیین نمی کنه. خودمونو داغون نکنیم. خودمونو دوست داشته باشیم. من دارم سعی می کنم خودمو دوست داشته باشم. و امید دارم که می تونم دوست داشته باشم. با وجود اینکه بعضی شب ها، نصفه شب از خواب بیدار می شم ساق پام تیر می کشه، یاد چیزای چندان خوبی نمی افتم. ولی به نظرم باید قهر بودن با بدن مون رو بذاریم کنار ... آهسته آهسته ...




  • مانا .
  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.