بدن من اسم چالشیه که این روزا خیلی فراگیر شده و من حتم دارم که شما هم دیدین. اما اولین باری که توی یه وبلاگ دیدمش، وبلاگ جیغ صورتی بود. من هم ترجیح دادم توی وبلاگم در این رابطه بنویسم تا توی اینستاگرام :)

برای من، مسئله ی خجالت کشیدن از بدنم، از سیزده چهارده سالگی شروع نشد. حتی از هفت هشت سالگی هم شروع نشد. از روزی شروع شد که می رفتم مهد کودک، تازه پنج سالم شده بود. یه مشکلی وجود داره، و اونم اینه که من یک قسمت از ساق پام قبل از تولد درست شکل نگرفته، نه که در ظاهر مشکلی وجود داشته باشه. حتی وقتی راه می رم هم چیزی مشخص نیست. اما وقتی لی لی می رفتم، انگار یه زائده ای روی ساق پام جلو و عقب می رفت. بهش می گن عارضه ی ورم ساق پا. یه روز هم که دامن پوشیده بودم و داشتیم توی حیاط مهد لی لی بازی می کردیم، یه مرتبه یکی بهش اشاره کرد: پاشو ببینین! و تا قبل از اینکه اون بچه حرفی زده باشه، کسی متوجه این مشکل نمی شد. اون قدر خجالت کشیدم که نزدیک بود گریه ام بگیره. هنوز یادمه پشت گوش هام چه قدر داغ شده بود ... بعدش که رفتم خونه، به مامانم گفتم دیگه دامن نمی پوشم. این طوری بود که پرونده ی دامن پوشیدنِ من بسته شد. چون خجالت می کشیدم کسی ساق پام رو ببینه.

بعدش مسئله ی وزنم بود. بزرگتر که شدم، وزنم برام خیلی مهم شد. چون همه دور و بریام و همسن و سال هام لاغر و باریک بودن، من چاق نبودم. وزنم متوسط بود. بی ام آی ام توی اون سن بیست و سه بود. ولی کم کم با وجود اون همه آدم استخوانی، بهم تلقین شد که چاقم. وقتی روی شونه ام دست می کشیدم، کاملا گرد بود. به شونه ی بغل دستی ام که می کوبیدم تا صداش بزنم، می تونستم فرورفتگی استخوان سرشانه اش رو حس کنم. فکر کردم چرا من این طوری نیستم؟

از وقتی وارد دبیرستان شدم، داشتم سعی می کردم وزن کم کنم. 60 کیلو بودم و به تناسب قد اون موقع و سن و سالم، چاق نبودم. و سال بعدش می تونم بگم مریض شدم. درس که می خوندم خود به خود بعد از امتحاناتم، یکم وزنم کم تر می شد، تصمیم گرفتم بین امتحانام غذا هم کمتر بخورم که یک تیر و دو نشون بشه. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه مریض شدم، صبح های امتحان حالم بد می شد، لب به هیچی نمی زدم. موهام می ریخت و دو دفعه هم طی سه ماه غش کردم. برای منی که سابقه نداشت. دلم می خواست ترقوه ام معلوم باشه، دلم می خواست وقتی می بیننم نگن تپل. بگن چه قدر لاغر شدی.

الان که چندسالی از اون روزا می گذره. بی ام آی ام شده 20. وزنم 54 گاهی اوقات 55. الان دست که به کتفم می کشم، فرورفتگی استخوانم میاد زیر دستم. الان تقریبا همونیم که چندسال پیش می خواستم. به زور زینک، رشد موهام برگشت به حالت اولش. الان اونقدر درس می خونم که وقت ندارم به این چیزا فکر کنم و حتی اگر نخوام آخر هر ترم لاغرتر از قبل می شم. بله، و بهم هم می گن چه قدر لاغر شدی.

اما لذت آن چنانی ندارن. الان فهمیدم که چه قدر خودم رو، بدنم رو، مانا رو ناراحت کردم. اون همه بهش صدمه رسوندم به خاطر چند کیلو این ور اون ور تر. بعضی آدما از «خود» شون می ترسن. از خودشون فرار می کنن. برای همین سعی می کنن اونایی رو که خودشون رو دوست دارن، درهم بشکنن. با جمله های مزخرفی از قبیل چه قدر چاق شدی، پیر شدی، موهات ریخته ...

به نظرم یه روزی باید برسه که همه خودمونو دوست داشته باشیم. که دیگه قبل از اینکه بخوایم عکسمون رو یه جایی منتشر کنیم، صددفعه همه جاش زوم نکنیم که مبادا یه جایی چاق افتاده باشیم، یا خیلی لاغر، یا خیلی زشت، یا ...

هیچ کس اینجا معیار تعیین نمی کنه. خودمونو داغون نکنیم. خودمونو دوست داشته باشیم. من دارم سعی می کنم خودمو دوست داشته باشم. و امید دارم که می تونم دوست داشته باشم. با وجود اینکه بعضی شب ها، نصفه شب از خواب بیدار می شم ساق پام تیر می کشه، یاد چیزای چندان خوبی نمی افتم. ولی به نظرم باید قهر بودن با بدن مون رو بذاریم کنار ... آهسته آهسته ...