۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

هجران، زن زیبا

زیباترین زنانی که در زندگی ام دیده ام، به غایت فروتن بودند. میگفتند علم زیادی ندارند درحالی که جز خردمندترین آدمهایی بودند که در زندگی ام دیده بودم. 
سه سال قبل زنی در کلاس های زبان همکلاسم بود. سی و خرده ای سال سن داشت. نامش هجران و کمی فربه بود. موهای شرابی اش را محکم از پشت سر می بست و صورت گرد و خندانی داشت‌. عینک بزرگی به صورت میزد و هنگام لبخند، درشتیِ دندان های جلویش تو ذوق می زد. 
ولی آن لبخند، جزو به یاد ماندنی ترین لبخندهای زندگی من بود. 
هجران نامش زیبا بود. هرکی اسمش را میپرسید اندکی بعد از شنیدن جواب مکث میکرد و به فکر فرو میرفت. شلوار کتان راحت و کتانی های بزرگ پرفک استپز می پوشید. اکثر مواقع شالش از روی موهایش سر میخورد. فلسفه می خواند. در یک شرکت خصوصی کار میکرد و بعد از ظهرها از ساعت شش تا هشت کلاس زبان داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و من هنوز که هنوز است در حسرت دیدار همسرش هستم. همیشه کنجکاوِ دیدنش خواهم بود. 
با همه با احترام صحبت میکرد و محال بود چیزی ازش بپرسی و نداند. اگر هم نمی دانست، مشتاقانه تماشایت میکرد تا برایش توضیح دهی. 
هجران به هیچ کس و هیچ چیز تعلق و وابستگی شدید نداشت. شاید همین آزادی اش بود که اینقدر مرا-که معمولا به شدت در بندِ عواطف و تعلقات مادی و معنوی هستم- تحت تاثیر قرار داده بود. 
یک روز گفت از اینکه کش موهایش زیر شال شل و ول میشود و گرمش می شود کلافه است. 
پس فردا که آمد موهایش را تا زیر گوش کوتاه کرده بود. همه با نگرانی از واکنش شوهرش پرسیدند. با خنده گفت هنوز ندیده است و امشب می بیند. یادم است استادمان ابرو بالا انداخت: ینی ازش اجازه نگرفتی؟ 
یک روز گفت هوس سفر کرده‌‌. هفته بعد با شوهرش رفتند تا وان و برگشتند. آن هم با ماشین! 
هجران ِ من، احتمالا با هیچ یک از معیارهای زیبایی که هرروز و هرجا درباره شان می خوانیم مطابقت نداشته و ندارد. 
اما قطعا و حتما یکی از زیباترین زنانی ست که من در زندگی ام دیده ام‌. 
فعلا که سالهاست خبرش را ندارم. هرجا که هست، سرش سلامت.

  • مانا .
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۸

میخوام بذاری برم

زن پشت میز گرد کافه نشسته بود و دسته ای از موهای مش کرده ی عسلی اش نیمی از پیشانی بلندش را می پوشاند. چشمانش نافذ و پلک سمت چپش کمی افتاده بود. مرد همیشه فکر می کرد آن افتادگی هزاران بار زیباترش می کند. نفس عمیقی کشید و لب زیرینش را گزید. مرد با خودش فکر کرد از همین حالا می داند چه چیزی قرار است بشنود.

-دیگه اندازه اون روزا برام جذاب نیستی. حوصلم پیشت سر میره. کنارت احساس میکنم افتادم توی یه قفس.

مرد با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد اگر کنار هم در یک قفس باشند؟ مگر خودش نبود که میگفت از همه آدمهای دنیا متنفر است و می خواهد دوتایی تا ابد در یک جنگل تاریک تاریک زندگی کنند؟ حالا قفس را می شود تبدیل به جنگل کرد. دور میله هایش پیچک دواند. نمی شود؟

زن تمنا کرد:

-حرف بزن باهام!

-چی بگم؟ بگم من از خدام بود بهم یه قفس بدن تا با تو توش زندگی کنم. از کل دنیا فاصله بگیرم. باهم تا آخر عمر خوش باشیم.

زن معذب روی صندلی جابجا شد و کیفش را میان دستانش فشرد:

-یادمه. من خودم اینارو گفتم. ولی آخه ...

مرد با کلافگی پوفی کشید و سرش را برگرداند. از این همه زیبایی آزرده می شد. از اینکه حتی در این لحظه، حتی وقتی داشت او را به بدترین نحو ممکن می شکست و خرد می کرد، قلبش همچنان برای او می تپید. هنوز هم فکر می کرد چقدر زیبا صحبت می کند. چقد حرکت مضطرب انگشتانش روی کیف چرمی غریب است. چقدر دست هایش شبیه دست های معشوق هاست. معشوق های خبیث و سنگدلی که عاشق ها "دیگر برایشان جذابیتی نداشتند". اصلا این خاصیت معشوق هاست. باید دست هایی کشیده، لطیف و زیبا داشته باشند. ظریف و دلنشین، اما قوی. به قدری قوی که به وقتش بتوانند دور گلوی عاشق بپیچند و راه نفسش را بند بیاورند. و دست های او چقدر خوب این همه را بلد بودند.

-آخه چی ؟

-آخه تو منو دوست نداری. تو فکر می کنی که دوستم داری. در حقیقت، نسبت بهم احساس تملک داری. به این می گن "قفس". بهش می گن اسارت. نمیگن علاقه.

حرفهایش سنگین بود. سنگین و سوزاننده. انگار که همزمان بیست تا تیر آهن داغ پشت کمر مرد بگذارد و بگوید حالا بگذار بروم. به فرض هم که حرفهایش راجع به قفس درست بود، مرد حالا حتی آنقدر جان نداشت که دست در جیبش ببرد و کلید قفس را بیرون بیاورد.

با غم زمزمه کرد:

-یعنی می خوای بذاری بری؟

-میخوام بذاری برم ...

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

یارا و کلاغ ها

سر ظهر که یارا از کلاس نقاشی برگشت، نفس نفس زنان خودش را به درگاهی اتاقم رساند، هراسیده گفت:"مانا یه خبر بد!". نگاهش کردم و گفتم "چی شده؟". نشست لب تختم و با غصه زیرلبی گفت:

-یه کلاغ افتاده پشت در پارکینگ. نمی تونه پرواز کنه. هرچی خاله خواست کمکش کنه، نتونست بپره.

-ینی بالش شکسته؟

لب ورچید:

-نمیدونم ... نکنه؟

شانه بالا انداختم و گفتم "مریضه بیچاره. خوب میشه.". یک مرتبه با دلواپسی از جا پرید و سمت تلفن دوید:

-نکنه بابا با ماشین بیاد لهش کنه؟ باید بهش زنگ بزنم!

شماره ی بابا را گرفتیم و او با چهره ی مغموم روی میزآشپزخانه نشسته بود. لپ های قرمزش از دوطرف صورتش پایین آمده، پاهایش را نرم نرم تاب می داد و من در دلم برایش ضعف کرده بودم. پای تلفن به بابا هشدار داد که کلاغ زبان بسته را له تر از اینی که هست نکند. بحثش با بابا سر غذا دادن به حیوان طفلی بالا گرفته بود:

-نمیشه بهش غذا بدم؟ بابا تو رو خدا ... خب آب بهش بدم ... نه حواسم هست ... بهم نوک نمیزنه! بابا آلوده دیگه چیه؟!

تلفن را گرفت عقب و به من نگاه کرد، آهسته لب زد:

-آلوده ینی چی مانا؟ ینی نمیشه بهش آب و دون بدیم؟


از پشت پنجره که کلاغ را نگاه می کردم، با خودم فکر کردم برادرهای کوچک یک وقت ها چقدر دوست داشتنی می شوند. یک وقت ها که از شدت گرما لپ هایشان گل انداخته، بزرگترین معضل زندگیشان مریضی کلاغ هاست و برای فهمیدن معنی کلمه "آلوده" چهره درهم می کشند و دنبال مترادف برایش می گردند. 

عنوان: برای اینکه یادآورِ اولدوز و کلاغ های صمد بهرنگی شود. ناخوداگاه به ذهنم آمد. چه داستان قشنگی بود ...

  • مانا .
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.