سر ظهر که یارا از کلاس نقاشی برگشت، نفس نفس زنان خودش را به درگاهی اتاقم رساند، هراسیده گفت:"مانا یه خبر بد!". نگاهش کردم و گفتم "چی شده؟". نشست لب تختم و با غصه زیرلبی گفت:

-یه کلاغ افتاده پشت در پارکینگ. نمی تونه پرواز کنه. هرچی خاله خواست کمکش کنه، نتونست بپره.

-ینی بالش شکسته؟

لب ورچید:

-نمیدونم ... نکنه؟

شانه بالا انداختم و گفتم "مریضه بیچاره. خوب میشه.". یک مرتبه با دلواپسی از جا پرید و سمت تلفن دوید:

-نکنه بابا با ماشین بیاد لهش کنه؟ باید بهش زنگ بزنم!

شماره ی بابا را گرفتیم و او با چهره ی مغموم روی میزآشپزخانه نشسته بود. لپ های قرمزش از دوطرف صورتش پایین آمده، پاهایش را نرم نرم تاب می داد و من در دلم برایش ضعف کرده بودم. پای تلفن به بابا هشدار داد که کلاغ زبان بسته را له تر از اینی که هست نکند. بحثش با بابا سر غذا دادن به حیوان طفلی بالا گرفته بود:

-نمیشه بهش غذا بدم؟ بابا تو رو خدا ... خب آب بهش بدم ... نه حواسم هست ... بهم نوک نمیزنه! بابا آلوده دیگه چیه؟!

تلفن را گرفت عقب و به من نگاه کرد، آهسته لب زد:

-آلوده ینی چی مانا؟ ینی نمیشه بهش آب و دون بدیم؟


از پشت پنجره که کلاغ را نگاه می کردم، با خودم فکر کردم برادرهای کوچک یک وقت ها چقدر دوست داشتنی می شوند. یک وقت ها که از شدت گرما لپ هایشان گل انداخته، بزرگترین معضل زندگیشان مریضی کلاغ هاست و برای فهمیدن معنی کلمه "آلوده" چهره درهم می کشند و دنبال مترادف برایش می گردند. 

عنوان: برای اینکه یادآورِ اولدوز و کلاغ های صمد بهرنگی شود. ناخوداگاه به ذهنم آمد. چه داستان قشنگی بود ...