۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

شجریان از دقیقه 2:17 تا 2:44 ترکِ "چرا رفتی" چه جادویی به کار میگیره که قلبم اینطور با شنیدن صداش به لرزه درمیاد؟

 

~_~

  • مانا .
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

یک نامه برای نارگل

بیست و چهارم بهمن ماهِ سال یک هزار و سیصد و فلان

/ یا هـو /

 

نارگل خانم؛ زیبای جان. عزیزِ من.

حرف زیادی ندارم، فقط خواستم بگویم همه اش بخاطر خودت بود. بخاطر خودت بود که گفتم نرو، کنار منِ بخت برگشته بمان. که شاید بتوانم برایت کاری کنم، نشانت بدهم که وفاداری به حرف نیست. وفاداری جان دارد، زنده است، نفس میکشد، دست های گرمی دارد و تعریف از خودت نباشد اما "گاهی میتواند کاری کند که خستگی هایت را در آغوشش از یاد ببری".

الهی برای نگاه غصه دارت بمیرم، هیچ وقت دلم نمیخواست آن روز دلت را بشکنم. آن روز که گفتم شالت را جلو بکش و تو برایم اخم کردی و با بغض از من رو برگرداندی. فقط بخاطر این بود که آن پسره آسمان جل، نوید، داشت زیرچشمی نگاهت میکرد. ببخشید. وقتی درباره رفیقت، نوید، اینجوری حرف میزدم ازم دلخور میشدی.

دلم برای وقت هایی که بی خبر دنبالت می آمدم دم استودیو تنگ شده. اصلاح میکنم: وقت هایی که بیخبر می آمدم دنبالت و تو "خوشحال میشدی". این دم آخری، از من خجالت میکشیدی. میگفتی اگر بچه ها بفهمند وانت آبی داریم، آبرویت میرود.

دلَکم، دلم برای وقت هایی که میرفتیم شهرکتاب مرکزی تنگ شده. وقتی با هیجانی کودکانه میان ردیف کتابها می دویدی و دست هایم را میگرفتی. وقتی نگاهم به لاک های قرمزت می افتاد و قلبم می ریخت. وقتی روی مبل های قرمز بادیِ شهرکتاب لم میدادی و من روی صندلی روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم. نگاهت میکردم که چطور کتاب را با طمانینه ورق میزدی و مردمک چشمهایت بر روی سطرها می رقصیدند و می دویدند و آخ ... درجا با خودم میگفتم که پشت پلک هایش چقدر بوسیدنی ست.

گاهی که از بالای کتاب نگاهت به من می افتاد، آهسته و ریز می خندیدی و لب می زدی که "نکن آقا فرشید، خجالت میکشم ... "

حواسم به حرفهایت نبود و عشق میکردم که تو از آنِ منی. همسرِ منی و من دگر چه از پروردگار عالم می خواستم؟ چه میخواستم به جز دو چشم اضافی که با دقت بیشتری به تماشای جزئیات وجودت بنشینم؟

نارگل خانم،

من دلم برایت تنگ شده.

شرمنده ی صبوری ات، قرار بود حرف زیادی نزنم. اما وقتی میدانم مخاطبم تویی، دست و پایم را گم میکنم و همه قرارها و شایدها و بایدها را پاک فراموش میکنم.

ماهی گلیِ عید امسالمان، همان که نامش را "فریدون" گذاشتی هنوز زنده است. فیروزه میگوید کم کم باید صدایش کنیم "فریدونِ ماندگار". گمان میکنم اون هم دلش برایت تنگ شده، چون جدیدا دیگر به چالاکیِ قدیم دم تکان نمیدهد و شنا نمیکند. بخدا به اندازه کافی و سر وقت غذایش را میدهم. اما من بلد نیستم با فریدونت صحبت کنم تا دلش باز شود و باز در تنگ سبز و قرمزش بازی کند. بخاطر من که نه ... به خاطر ماهی گلی ات برگرد.

دلمان برایت تنگ شده.

قربانت، آقا فرشیدِ عاشق.

.

 

 

  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸

مادر من زن محکمی است

مادر من زن محکمی است. صبح ها از ساعت پنج بیدار می شود، صبحانه درست میکند، در تاریکی بیدارمان میکند، قیافه های غرغرو و پف آلود ما را تحمل میکند. اگر شب قبل را زیاد بیدار مانده باشم، سرم را میبوسد و میگوید "قربون چشمای قرمزت برم". ساعت هفت از خانه بیرون می زند، از هفت و نیم تا چهار بعد از ظهر در درمانگاه با هزار جور بیمار و ارباب رجوع مدارا می کند. عصر که خانه می آید، ریخت و پاش های ما را جمع می کند. شام درست می کند. بعد به یارا کمک می کند مشق هایش را بنویسد. بعد با یک دست میوه برایمان حاضر می کند و با دست دیگر ناهار فردا را می پزد. شب ها بالای سرم یک بطری آب می گذارد. می گوید اگر یک وقت نصفه شب از تشنگی بیدار شوم، خوب نیست تا آشپزخانه بروم. بدخواب میشوم.

چندشب پیش با یارا بحثش شده بود. یارا میگفت که دیگر دوستش ندارد. بچه است، نمیفهمد.

آخرشب که همه خوابیده بودند و خودش تنها در هال "جِم فود" تماشا می کرد، صدای فین فین شنیدم. از اتاقم بیرون رفتم و دیدم با بینی سرخ و چشم های آویزان به خانومی که کاپ کیک می پخت، خیره شده. حرفی نزدم. من بلد نیستم با مادرهایی که گریه می کنند با آرامش صحبت کنم. من فقط بلدم پیش مادرها گریه کنم. گریه ی مادرم را تنها شش یا هفت بار دیده ام. مطمئنم به تعداد انگشت های دست نمی رسد. وقتی اشک می ریزد، بلد نیستم با کلام محبت بورزم، با دست هایم محبت می ورزم.

آن لحظه فقط به یک چیز فکر می کردم: موهای او خوشبو هستند.

چندبار آرام به دستم کوبید و با صدایی گرفته زمزمه کرد که : من که زندگیمو برای شماها میدم.

مادر من زن محکمی است. او حتی پیش از مادر شدنش هم زن محکمی بوده. در سالهای نوجوانی دوستانش او را بابت چاق بودن مسخره می کرده اند و مادرش اجازه نمیداده که ابروهایش را بردارد. او دو سال برای قبول شدن در دانشگاه درس خوانده و به گفته مادربزرگم، در این بین به قدری لاغر و ضعیف شده بوده که همه به دلشوره افتاده بوده اند. برای رسیدن به مرد مورد علاقه اش با همه جنگیده. از حق و حقوق و علایقش دست کشیده تا بچه هایش را بزرگ کند. پدرش را از دست داده و بیشتر از تمام خواهر و برادرهایش، هوای مادرش را دارد.

مادر من زن محکمی است و نباید شب ها، وقتی عزیزترین آدمهای زندگی اش با شکم سیر و خیال راحت خوابیده اند، جلوی تلویزیون اشک بریزد و در عین حال یادش بماند که "کاپ کیک ها را همزمان در دو قفسه سیمی فر قرار ندهد وگرنه خوب پف نمی کنند".

گونه ی فرورفته اش را بوسیدم و با خودم فکر کردم اینها مهم نیست. من دوستش دارم. من بخاطر تمام از خودگذشتگی ها و ایستادگی هایش دوستش دارم. فردا یادش میرود که با پسرش بحثش شده. باز هم درحالی که پیراهنش را داخل شلوارش میفرستد و موهایش را شانه میزند، او را "عزیزم" و "عشقم" صدا میزند.

بعد به ذهنم رسید که  فقط "فکر کردن" کافی نیست. فقط بوسیدن و بغل گرفتن کافی نیست.

بهش گفتم که دوستش دارم.

مادر من محکم ترین زن دنیاست (ضمناً خوش عطرترین موهای دنیا را دارد).

 

پ.ن: شنبه ی هفته ی دیگر روز مادر است. حتما به محکم ترین زن زندگیتان بگویید که چقدر دوستش دارید.

 

  • مانا .
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۸

بانی عزیز

دست نوشته های سال کنکورم را می خواندم. در یادداشت ها و خاطره های آن روزها، هرآنچه می نوشتم خطاب به شخصیتی خیالی تحت عنوان "بانی" و ملقب به صفتِ "عزیز" بود. "بانی عزیز، داشتم فکر می کردم وقتی رتبه ی کنکورم آمد مادر و پدرم را از اتاق بیرون کنم و در را برای هزاران سال نوری قفل ..." "بانی عزیز، آنها می گویند از اتاق بیرون نمی روند..." "بانی عزیز، مدت هاست که برف سفید و انگور خنک نخورده ام و دلم برای این ترکیب دلچسب تنگ شده است..."

از آن لبخندها به لبم نشست که ته مزه ای از تلخی هم دارند. یادم آمد که حن

تی نمیدانستم بانی چجور موجودی بود. انسان بود، حیوان بود، فرشته بود، یک شی نامعلوم بود، ... اصلا برایم مهم نبود. مهم این بود که ابتدای حرفهای ناخوانده ام یک مخاطب داشتم. همین به من احساس مهم بودن و شنیده شدن می داد. شاید او بابا لنگ دراز من بود. اما من که جودی آبوت نبودم. من چه کسی بودم؟

 

حالا دلم برایت تنگ شده است، بانی عزیز؛

به اکثر آرزوهای آن دوران رسیدم. موهایم بلند شده. لاغر شده ام و هروقت دلم بخواهد می توانم بدون محدودیت فیلم تماشا کنم. می توانم به تنهایی در خیابان ها قدم بزنم و بستنی بخورم. دیگر از رعد و برق نمی ترسم. بانی عزیز، هنوز هم شب ها پیش از خواب حتما باید یک دوز شجریان یا قربانی گوش بدهم تا خواب به چشمم بیاید. یک وقت ها وقتی خیابان نزدیک پارک خلوت باشد، برای خودم زیر درخت ها چرخ می زنم و هوای نه چندان تمیز را به مشام می کشم. دلم برای رفقایم تنگ شده. برای دوستهای دوران دبیرستانم. برای اکانت های فیک. برای فینگر اسپینر.

در حال حاضر، پولهایم را جمع میکنم. میخواهم یک دوربین بخرم. شاید هم پس اندازم را صرف یک سفر یزد کردم. دلم کوچه پس کوچه های تفت را می خواهد. دوست دارم آفتاب روی پوستم بلغزد و غصه ی چیزی را نخورم. سرآخر هم حوالی عصر، آجر لق یکی از دیوارهای کوچه های تفت را بردارم و خودم را در میان شکافش جا کنم. آجر را سرجایش بگذارم و در پوستِ شهر حل شوم.

بانی عزیز، بوی چسب و لاک این روزها شیرین تر از همیشه شده است. از دانشگاه که برمیگردم، با برادرم جلوی تلویزیون می نشینیم، چسب رازی کف دستهایمان می ریزیم و به قول خودش "کثافت کاری" می کنیم. بعدش از خنده ریسه می رویم و من فکر می کنم حالا خوشبخت ترین آدم روی زمینم. گاهی وقت ها که تا ساعت 3 نیمه شب فیزیولوژی ام تمام نشده، فکر می کنم شوربخت ترین آدم روی زمینم.

متوجه اتفاق ترسناکی شدم. ماه گذشته، سالگرد فوت مادربزرگم را فراموش کردم و حالا احساس عذاب وجدان غریبی دارم. نکند این آغاز فراموشی های بزرگتر باشد؟ چگونه از مادربزرگم عذرخواهی کنم؟ چگونه به او بگویم که دلم برای دستپختش لک زده؟ برای بوی چادرش وقتی حین فرار از قلقلک های پسربچه های خیریه برایم پناهگاه می شد؟

بانی عزیز، من یک وقت ها بی نهایت خوشحالم و یک وقت ها بی نهایت سردرگم و خسته. فکر می کنم همه چیز از این به بعد به همین شکل باشد. شاید این همان بلوغی باشد که همه ازش دم می زنند.

تو می دانی؟

دوستدار تو (سالی مک براید)

 

(پ.ن: یادم آمد. من جودی آبوت نبودم. جولیا پندلتون هم نبودم. سالی بودم)

  • مانا .
  • يكشنبه ۶ بهمن ۹۸
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.