مادر من زن محکمی است. صبح ها از ساعت پنج بیدار می شود، صبحانه درست میکند، در تاریکی بیدارمان میکند، قیافه های غرغرو و پف آلود ما را تحمل میکند. اگر شب قبل را زیاد بیدار مانده باشم، سرم را میبوسد و میگوید "قربون چشمای قرمزت برم". ساعت هفت از خانه بیرون می زند، از هفت و نیم تا چهار بعد از ظهر در درمانگاه با هزار جور بیمار و ارباب رجوع مدارا می کند. عصر که خانه می آید، ریخت و پاش های ما را جمع می کند. شام درست می کند. بعد به یارا کمک می کند مشق هایش را بنویسد. بعد با یک دست میوه برایمان حاضر می کند و با دست دیگر ناهار فردا را می پزد. شب ها بالای سرم یک بطری آب می گذارد. می گوید اگر یک وقت نصفه شب از تشنگی بیدار شوم، خوب نیست تا آشپزخانه بروم. بدخواب میشوم.

چندشب پیش با یارا بحثش شده بود. یارا میگفت که دیگر دوستش ندارد. بچه است، نمیفهمد.

آخرشب که همه خوابیده بودند و خودش تنها در هال "جِم فود" تماشا می کرد، صدای فین فین شنیدم. از اتاقم بیرون رفتم و دیدم با بینی سرخ و چشم های آویزان به خانومی که کاپ کیک می پخت، خیره شده. حرفی نزدم. من بلد نیستم با مادرهایی که گریه می کنند با آرامش صحبت کنم. من فقط بلدم پیش مادرها گریه کنم. گریه ی مادرم را تنها شش یا هفت بار دیده ام. مطمئنم به تعداد انگشت های دست نمی رسد. وقتی اشک می ریزد، بلد نیستم با کلام محبت بورزم، با دست هایم محبت می ورزم.

آن لحظه فقط به یک چیز فکر می کردم: موهای او خوشبو هستند.

چندبار آرام به دستم کوبید و با صدایی گرفته زمزمه کرد که : من که زندگیمو برای شماها میدم.

مادر من زن محکمی است. او حتی پیش از مادر شدنش هم زن محکمی بوده. در سالهای نوجوانی دوستانش او را بابت چاق بودن مسخره می کرده اند و مادرش اجازه نمیداده که ابروهایش را بردارد. او دو سال برای قبول شدن در دانشگاه درس خوانده و به گفته مادربزرگم، در این بین به قدری لاغر و ضعیف شده بوده که همه به دلشوره افتاده بوده اند. برای رسیدن به مرد مورد علاقه اش با همه جنگیده. از حق و حقوق و علایقش دست کشیده تا بچه هایش را بزرگ کند. پدرش را از دست داده و بیشتر از تمام خواهر و برادرهایش، هوای مادرش را دارد.

مادر من زن محکمی است و نباید شب ها، وقتی عزیزترین آدمهای زندگی اش با شکم سیر و خیال راحت خوابیده اند، جلوی تلویزیون اشک بریزد و در عین حال یادش بماند که "کاپ کیک ها را همزمان در دو قفسه سیمی فر قرار ندهد وگرنه خوب پف نمی کنند".

گونه ی فرورفته اش را بوسیدم و با خودم فکر کردم اینها مهم نیست. من دوستش دارم. من بخاطر تمام از خودگذشتگی ها و ایستادگی هایش دوستش دارم. فردا یادش میرود که با پسرش بحثش شده. باز هم درحالی که پیراهنش را داخل شلوارش میفرستد و موهایش را شانه میزند، او را "عزیزم" و "عشقم" صدا میزند.

بعد به ذهنم رسید که  فقط "فکر کردن" کافی نیست. فقط بوسیدن و بغل گرفتن کافی نیست.

بهش گفتم که دوستش دارم.

مادر من محکم ترین زن دنیاست (ضمناً خوش عطرترین موهای دنیا را دارد).

 

پ.ن: شنبه ی هفته ی دیگر روز مادر است. حتما به محکم ترین زن زندگیتان بگویید که چقدر دوستش دارید.