دست نوشته های سال کنکورم را می خواندم. در یادداشت ها و خاطره های آن روزها، هرآنچه می نوشتم خطاب به شخصیتی خیالی تحت عنوان "بانی" و ملقب به صفتِ "عزیز" بود. "بانی عزیز، داشتم فکر می کردم وقتی رتبه ی کنکورم آمد مادر و پدرم را از اتاق بیرون کنم و در را برای هزاران سال نوری قفل ..." "بانی عزیز، آنها می گویند از اتاق بیرون نمی روند..." "بانی عزیز، مدت هاست که برف سفید و انگور خنک نخورده ام و دلم برای این ترکیب دلچسب تنگ شده است..."

از آن لبخندها به لبم نشست که ته مزه ای از تلخی هم دارند. یادم آمد که حن

تی نمیدانستم بانی چجور موجودی بود. انسان بود، حیوان بود، فرشته بود، یک شی نامعلوم بود، ... اصلا برایم مهم نبود. مهم این بود که ابتدای حرفهای ناخوانده ام یک مخاطب داشتم. همین به من احساس مهم بودن و شنیده شدن می داد. شاید او بابا لنگ دراز من بود. اما من که جودی آبوت نبودم. من چه کسی بودم؟

 

حالا دلم برایت تنگ شده است، بانی عزیز؛

به اکثر آرزوهای آن دوران رسیدم. موهایم بلند شده. لاغر شده ام و هروقت دلم بخواهد می توانم بدون محدودیت فیلم تماشا کنم. می توانم به تنهایی در خیابان ها قدم بزنم و بستنی بخورم. دیگر از رعد و برق نمی ترسم. بانی عزیز، هنوز هم شب ها پیش از خواب حتما باید یک دوز شجریان یا قربانی گوش بدهم تا خواب به چشمم بیاید. یک وقت ها وقتی خیابان نزدیک پارک خلوت باشد، برای خودم زیر درخت ها چرخ می زنم و هوای نه چندان تمیز را به مشام می کشم. دلم برای رفقایم تنگ شده. برای دوستهای دوران دبیرستانم. برای اکانت های فیک. برای فینگر اسپینر.

در حال حاضر، پولهایم را جمع میکنم. میخواهم یک دوربین بخرم. شاید هم پس اندازم را صرف یک سفر یزد کردم. دلم کوچه پس کوچه های تفت را می خواهد. دوست دارم آفتاب روی پوستم بلغزد و غصه ی چیزی را نخورم. سرآخر هم حوالی عصر، آجر لق یکی از دیوارهای کوچه های تفت را بردارم و خودم را در میان شکافش جا کنم. آجر را سرجایش بگذارم و در پوستِ شهر حل شوم.

بانی عزیز، بوی چسب و لاک این روزها شیرین تر از همیشه شده است. از دانشگاه که برمیگردم، با برادرم جلوی تلویزیون می نشینیم، چسب رازی کف دستهایمان می ریزیم و به قول خودش "کثافت کاری" می کنیم. بعدش از خنده ریسه می رویم و من فکر می کنم حالا خوشبخت ترین آدم روی زمینم. گاهی وقت ها که تا ساعت 3 نیمه شب فیزیولوژی ام تمام نشده، فکر می کنم شوربخت ترین آدم روی زمینم.

متوجه اتفاق ترسناکی شدم. ماه گذشته، سالگرد فوت مادربزرگم را فراموش کردم و حالا احساس عذاب وجدان غریبی دارم. نکند این آغاز فراموشی های بزرگتر باشد؟ چگونه از مادربزرگم عذرخواهی کنم؟ چگونه به او بگویم که دلم برای دستپختش لک زده؟ برای بوی چادرش وقتی حین فرار از قلقلک های پسربچه های خیریه برایم پناهگاه می شد؟

بانی عزیز، من یک وقت ها بی نهایت خوشحالم و یک وقت ها بی نهایت سردرگم و خسته. فکر می کنم همه چیز از این به بعد به همین شکل باشد. شاید این همان بلوغی باشد که همه ازش دم می زنند.

تو می دانی؟

دوستدار تو (سالی مک براید)

 

(پ.ن: یادم آمد. من جودی آبوت نبودم. جولیا پندلتون هم نبودم. سالی بودم)