۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بیا از اینجا برویم

بدنمان خشک می شد از ساعت ها بی حرکت نشستن در ماشین. تعدادمان زیاد بود، اما ماشین کوچک بود. یک بار خاله گفت اینطور که همه کج کج نشسته ایم، به شیرینی های تری می مانیم که در یک بسته چیده شده باشند. بعد من خندیدم و آرنج نفر کناری در دنده هایم فرو رفت و نفسم بند آمد ولی نفهمیدم از درد بود یا از خنده.

بعد، ساعت ها در هوای ابری و بارانی در جاده حرکت می کردیم تا به انزلی برسیم. یکی از شما چندوقت پیش گفته بود انزلی فقط در عکس ها زیباست، اما من مخالفم. انزلی با تمام وجودش زیباست و بوی زندگی دارد.

باهم یک جایی، سایبانی، پیدا می کردیم و می نشستیم و به صدای باد و باران و دریا گوش می دادیم. پای بچه ها جوراب می پوشاندیم و گاهی می دویدیم. این دویدن خیلی مهم بود. صدای باد را در گوشهایمان می شنیدیم و صورتمان یخ می زد و نوک بینی مان سرخ می شد. شاید یک نفر بیش از حد ذوق زده می شد و جیغ می کشید. همه اینها فقط به خاطر یک دویدن ساده.

بعد روی زمین پخش می شدیم و یک نفر می گفت "احساس می کنم high شدم".

بعد از آن هرکسی دنبال خوشی خودش می رفت. یکی روی بلندی می نشست و سعی می کرد سیگارش را با وجود باد مخالف آتش بزند، یکی پا روی پا می انداخت و کتاب میخواند، یکی دنبال مکانی می گشت تا آنتن موبایلش کامل باشد و بتواند با یارش صحبت کند، یکی سنگریزه به آب پرت می کرد.

آخرش همه خوشحال بودند. خوشحال بودیم.

به ما از بچگی یاد داده بودند که خودمان را خوشحال کنیم و خوشحال بمانیم؛ با کارهای ساده. با این کارهای کوچک خنده دار. با دویدن احساس مستی داشته باشیم و زیر ذره بین زندگی نکنیم.

و من حالا میفهمم چرا اینها را به ما یاد می دادند. چرا از ما می خواستند بلد باشیم که چگونه دلمان را برای روز مبادا، روز سختی ها و خشکی ها و نامهربانی ها، خوش نگه داریم.

 

 

 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹

دلخوشی های صدکلمه ای

حالا فرصت زیادی برای کتاب خواندن دارم. احساس میکنم بعد از مدت ها به وصال یکی از رفقای دیرینه ام رسیده ام و حالا که سطر به سطرش را می خوانم گاهی در دل از شادی بغض خنده ام میترکد. دوستهای مجازی زیادی پیدا کرده ام، و دروغ چرا؛ دوستهای مجازی برای من واقعی تر از دوستهای واقعی بوده اند.

وقت بیشتری را با برادرم می گذرانم. یک وقت ها از خودم میپرسم پیش از این دوران، ما چندساعت در روز باهم وقت می گذراندیم؟ یک ساعت؟ نهایتا دو ساعت. چطور به این فرصتِ کم راضی می شدم؟ حالا وقت دارم برایش قصه بخوانم، ظهرها برایش برنج درست کنم و او آنقدر ته دیگ ها را مزه مزه کند تا بالاخره یک روز بگوید که مزه ته دیگ های مامان را می دهند.

به کسی نگفته ام، اما در ذهن دارم که باز هم یک کتاب بنویسم و این بار نه فقط برای دوست و آشنا. که قدم جلو بگذارم و دل و جرئت به خرج بدهم. نه که از منطقه امنی که قلمم برایم ساخته بیرون بیایم، نه. فقط می خواهم آدم های بیشتری را زیر سایه ی کوچک این خطوط جا بدهم.

 

 

+ این متن برای چالشی که رادیوبلاگی ها تازه راه انداختن، نوشته شده: دلخوشی های صدکلمه ای.

دلم نمیخواد شخص خاصی رو دعوت کنم. چون واقعا دلم میخواد از دلخوشی های تک تکتون بشنوم. هرکسی که این متن رو میخونه دعوته که از دلخوشی هاش بنویسه و دل ما رو هم شاد کنه.

خیلی متشکرم از آقاگل که منو دعوت کرد.

همتون شاد باشید رفقا.

  • مانا .
  • جمعه ۴ مهر ۹۹

بریده ای از داستانی که داستان نشد

***

 

مادر برای ما همیشه مادر بود. یعنی شمایل تمام یک مادر را در ذهن همگان تداعی میکرد. دائما سرش شلوغ بود و عطر صابون گل سرخ و غذاهای خوشمزه می داد. ای بوی خوش غذاها بسیار مهم بود، چراکه زن عموجان هم همیشه بوی غذا می داد اما چه غذایی؟ سیب زمینی پخته و خیارشور. اما بوی مادر بوی زندگی بود. موهایش را بالای سرش محکم می بست تا در دست و بالش نباشد و همیشه کوتاه و صریح و رئیس مآبانه با ما صحبت می کرد. او هیچ وقت برای ما خواهر نبود، پدر نبود، حتی دوست هم نبود. او همیشه مادر بود.

یک شب اسماعیل سروقت وسایلش رفته بود. عادتش بود. تنها بچه ی خانواده بود که هیچ اتاقی نداشت. چهارتای دیگر ما دو به دو اتاقی را شریک بودیم، اما اسماعیل در هیچ اتاقی جا نمی گرفت و شب ها وسط هال دراز می کشید. انگار می خواست با سرک کشیدن به گنجه های دیگران این کمبودش را جبران کند و هر از چندگاهی هم یکی از اسباب بازی ها یا دفترهایمان را کش می رفت و زیر مخده ی قرمز کنار بخاری پنهان می کرد. همه هم می دانستند که وسایل گم شده شان دقیقا همانجاست، اما هیچ کس حرفی به او نمی زد. انگار پذیرفته بودیم که سهم ما در کمک به اسماعیل که در حسرت یک اتاق مشترک بود، همین است.

القصه، یک شب اسماعیل سر وقت وسایل مادر رفته بود. وقتی من و آلاله از شکاف در نیمه باز مچش را گرفتیم، با خودمان گفتیم زیادی بهش رو دادیم و باید دمش را بچینیم. چه کسی جرئت داشت سروقت گنجه ی مادر برود؟!

انگار به یک ورق عکس خیره شده بود. تا ما را در چارچوب دید، فورا عکس را زیر پیراهنش قایم کرد و خواست از راه ایوان فرار کند. دونفری بازوهایش را گرفتیم و من عکس را از دستش قاپیدم. بلند می گفت:

-تو رو خدا، کاری نداشته باشین، به مامان چیزی نگین! به مراد و محسن چیزی نگین!

عکسی از مادر بود، اما مادر نبود. دختر جوانی بود که موهای روشنش را به دست بازیگوش باد سپرده بود و با پلک هایی نیمه باز به دوربین چشم دوخته بود. پشت پلکش سایه ی صورتی رنگ محوی برق می زد و لب های برجسته اش قرمز بود. در یک دستش مجله ی رنگ و رو رفته ای بود و دو انگشت اشاره و میانه دست دیگرش سیگار نازکی را نگه داشته بودند.

آلاله به خشکی گفت:

-این که مادر نیست.

اسماعیل بی حرف عکس را از میان انگشتهایم برداشت و در جیب شلوارش پنهان کرد. بعد از آن تازه به ذهنمان رسید که لابد مادر هم روزی بلند می خندیده و به جای اینکه دستهایش بوی صابون و غذا بدهند، از هرکجا که می گذشته رد عطر خنک زنانه ای از خود به جا می گذاشته است. لابد موهایش را اینقدر محکم نمی بسته و لباس هایی با رنگ تند به تن می کرده و شاید دل چندین مرد را به لرزه درآورده است.

اسماعیل ده ساله بود، اما فردای آن روز از جیب شلوار مراد یک نخ سیگار کش رفت و به من گفت:

-اگه مامان خودش می کشیده، پس حتما اونقدرا هم ضرر نداره.

 

 

 

  • مانا .
  • سه شنبه ۱ مهر ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.