***

 

مادر برای ما همیشه مادر بود. یعنی شمایل تمام یک مادر را در ذهن همگان تداعی میکرد. دائما سرش شلوغ بود و عطر صابون گل سرخ و غذاهای خوشمزه می داد. ای بوی خوش غذاها بسیار مهم بود، چراکه زن عموجان هم همیشه بوی غذا می داد اما چه غذایی؟ سیب زمینی پخته و خیارشور. اما بوی مادر بوی زندگی بود. موهایش را بالای سرش محکم می بست تا در دست و بالش نباشد و همیشه کوتاه و صریح و رئیس مآبانه با ما صحبت می کرد. او هیچ وقت برای ما خواهر نبود، پدر نبود، حتی دوست هم نبود. او همیشه مادر بود.

یک شب اسماعیل سروقت وسایلش رفته بود. عادتش بود. تنها بچه ی خانواده بود که هیچ اتاقی نداشت. چهارتای دیگر ما دو به دو اتاقی را شریک بودیم، اما اسماعیل در هیچ اتاقی جا نمی گرفت و شب ها وسط هال دراز می کشید. انگار می خواست با سرک کشیدن به گنجه های دیگران این کمبودش را جبران کند و هر از چندگاهی هم یکی از اسباب بازی ها یا دفترهایمان را کش می رفت و زیر مخده ی قرمز کنار بخاری پنهان می کرد. همه هم می دانستند که وسایل گم شده شان دقیقا همانجاست، اما هیچ کس حرفی به او نمی زد. انگار پذیرفته بودیم که سهم ما در کمک به اسماعیل که در حسرت یک اتاق مشترک بود، همین است.

القصه، یک شب اسماعیل سر وقت وسایل مادر رفته بود. وقتی من و آلاله از شکاف در نیمه باز مچش را گرفتیم، با خودمان گفتیم زیادی بهش رو دادیم و باید دمش را بچینیم. چه کسی جرئت داشت سروقت گنجه ی مادر برود؟!

انگار به یک ورق عکس خیره شده بود. تا ما را در چارچوب دید، فورا عکس را زیر پیراهنش قایم کرد و خواست از راه ایوان فرار کند. دونفری بازوهایش را گرفتیم و من عکس را از دستش قاپیدم. بلند می گفت:

-تو رو خدا، کاری نداشته باشین، به مامان چیزی نگین! به مراد و محسن چیزی نگین!

عکسی از مادر بود، اما مادر نبود. دختر جوانی بود که موهای روشنش را به دست بازیگوش باد سپرده بود و با پلک هایی نیمه باز به دوربین چشم دوخته بود. پشت پلکش سایه ی صورتی رنگ محوی برق می زد و لب های برجسته اش قرمز بود. در یک دستش مجله ی رنگ و رو رفته ای بود و دو انگشت اشاره و میانه دست دیگرش سیگار نازکی را نگه داشته بودند.

آلاله به خشکی گفت:

-این که مادر نیست.

اسماعیل بی حرف عکس را از میان انگشتهایم برداشت و در جیب شلوارش پنهان کرد. بعد از آن تازه به ذهنمان رسید که لابد مادر هم روزی بلند می خندیده و به جای اینکه دستهایش بوی صابون و غذا بدهند، از هرکجا که می گذشته رد عطر خنک زنانه ای از خود به جا می گذاشته است. لابد موهایش را اینقدر محکم نمی بسته و لباس هایی با رنگ تند به تن می کرده و شاید دل چندین مرد را به لرزه درآورده است.

اسماعیل ده ساله بود، اما فردای آن روز از جیب شلوار مراد یک نخ سیگار کش رفت و به من گفت:

-اگه مامان خودش می کشیده، پس حتما اونقدرا هم ضرر نداره.