۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

از خودم به خودم

اگر میتوانستم همین الان؛ همین لحظه، همین حالای حالا، با خودِ چندین سال قبلم، حتی خود یک سال قبلم، ملاقات کنم تنها یک کار میکردم. تنها خودم را بغل میگرفتم و میگفتم همه چیز درست می شود. بله، سختی های جدیدتر از راه می رسند اما تو محکم تر می شوی. تو جوری قوی می شوی که خودت هم باورت نمی شود.

و این تصور که شاید یک نسخه ی دیگر از من، یک سال جلوتر منتظرم ایستاده تا منِ امروز را در آغوش بگیرد و بهم تبریک بگوید دلم را گرم می کند، رفقا. دلم را خیلی گرم می کند ...

 

 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۹

خدایی که شما را دوست دارد

اول/

 

نُه ساله بودم و هر روز دو ساعت اضافه تر در مدرسه می ماندیم تا مراسم جشن تکلیف را تمرین کنیم. به چند گروه تقسیم شده بودیم و من در گروه سرود ملی بودم. باید با کمر صاف و چهره ای جدی و کف دست بر سینه، بلند می خواندیم و میگفتند "به اندازه کافی هماهنگ نیستید". بعد از آن همه ی گروه ها جمع می شدند و نماز جماعت را تمرین میکردیم. در اینجا باید ده برابر گروهِ مخصوصمان تلاش میکردیم تا هماهنگ باشیم. همزمان بلند شویم، بنشینیم، رکوع و سجود برویم.

بعد سلام می دادیم و دوزانو مینشستیم و تک تک ناظرها(اعم از معلم ها و ناظم ها و بعضاً خود خانم مدیر) اشکالاتمان را فهرست می کردند و می گفتند. یک بار معلم کلاس سوم الف، با انگشت به نقطه ای در جمعیت حوالی جایی که من نشسته بودم اشاره کرد و گفت:

"اون خانوم هم که اسمشو نمیدونم به اندازه کافی موقع رکوع خم نمیشه، اینجوری قبول نیست، اصلا من روایت شنیدم که کمر باید اندکی درد هم بگیره".

من مضطرب بودم. گمان میکردم منظورش به من است. شاید هم نبود! همین دغدغه اصلی من شده بود. تمام روز درگیر بودم و از سر نگرانی پوست گوشه انگشتم را زخم می کردم. در خانه که وسط هال نشسته بودم و با چشمهای گرد و ذهنی آشفته عمو پورنگ را نگاه میکردم، بابا ازم پرسیده بود:

"چی شده بابا؟"

مانند بمب ساعتی که آماده ی تلنگری برای انفجار باشد، جواب داده بودم:

"خانوم معلم اون یکی کلاسیا گفت یکی موقع رکوع زیاد خم نمیشه، اگه منو گفته باشه چی؟ ازم نمره کم میکنن، تازه نمازمم قبول نیست".

بابا خندیده بود و من نمیدانستم چرا می خندد، اما الان می دانم.

 

دوم /

 

خانوم معلم کلاس سوم الف، چه منظورش به من بود و چه نبود، من از آن به بعد هروقت بهم میگفتند نماز بخوان به قدری خم میشدم که نوک انگشتهایم به قوزک پایم میرسید.

دوم راهنمایی که بودم، معلم پرورشی بهم گفت اینجور رکوع رفتن غلط است. دستها باید روی زانو قرار بگیرد. گفتم ولی اگر زیاد خم نشویم، خدا نمازمان را قبول نمیکند، اصلا روایتی هم هست که کمر باید موقع خم شدن اندکی درد بگیرد!

معلم پرورشی نچ نچ کرد و گفت نیازی به این کارها نیست.

 

سوم /

 

شعری از سهراب سپهری هست به این مضمون:

در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند،

روزی درِ مسجد بسته بود،

بقالِ سرگذر گفت "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید"

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم

 

گمان میکنم خدا هیچ وقت از من نخواهد پرسید که موقع رکوع چقدر خم شدی. دستهایت بالای زانوهایت بود یا روی قوزک پاهایت. خدایی که صمیمی ترین دوستِ ماست، قطعا کاری نمیکند که یک دختربچه از اضطراب اینکه چقدر حین رکوع باید خم شود، شب خوابش نبرد.

مخلص کلام اینکه با خدای خودتان(فارغ از دین و آیین تان) جوری رفیق و همراه باشید که هیچ کس-تاکید میکنم: هیچ کس-صمیمیت بین شما را خدشه دار نکند. نه معلم کلاس سوم الف، نه ترس از حرف دیگران، نه هر خس و خاشاک دیگر.

فراموش نکنید؛ خدای شما، شما را دوست دارد.

 

  • مانا .
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

نظر شما درباره جمله "چاق ها مهربونن"؟

یک پرسش در ذهنم ایجاد شده و آن هم اینکه جمله ی "چاق ها مهربونن" از کجا آمده؟ آیا در گذشته نه چندان دور یک فرد چاق به مهربانی میان مردمش شهره بوده؟ یا یک نفر که خصومت ویژه ای با لاغراندام ها داشته این مسئله را باب کرده تا تیری در تاریکی باشد و آنها را از چشم بیندازد؟

دلیلی که خودم کم و بیش در ذهن دارم، این است:

آدمهایی که به علت نداشتن هیکلی مطابق معیارها و استانداردها "چاق" خطاب می شوند و این "چاقی" را بسیار پررنگ میدانند، برای فرار از اینکه توسط این مولفه ی نه چندان دوست داشتنی شناخته شوند به این جمله پناه می برند. با اینکه یک آدم به اصطلاح چاق، حق دارد به اندازه هر آدم دیگری مهربان یا نامهربان باشد. آنها دوست دارند اگر روزی، در جمعی غایب بودند و صحبتی ازشان پیش آمد، اینطور ازشان یاد نشود که "همون دختر/پسر چاقه" بلکه بگویند "همون دختر/پسر مهربونه". و از آنجا که مهربانی تنها اخلاقی ست که به طور جامع تمام فضایل را در بر میگیرد، به مرور زمان این مولفه انتخاب شده است.

 

موافقید یا مخالف؟ نظر شما چیست؟

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۹

حالا که داریم از قرنطینه میایم بیرون بذارین بهتون بگم ...

در فیلمهای عاشقانه ای که مربوط به سالهای جنگ جهانی ست (و ناگفته نماند که فیلمها و کتابهایی که به این واقعه تارخی میپردازند هیچ کم نیستند) معمولا در میانه های فیلم مجلسی را نشان میدهند. مجلسی در وطن که به دور از زمین های مین گذاری شده ی جنگی است. مجلسی که در آن زنان دامن های قهوه ای و مشکی ساده ای پوشیده اند و بازو در بازوی یکدیگر میرقصند و مردانی هستند که یا از جنگ برگشته اند، یا قرار است به جنگ بروند، یا به مرخصی آمده اند، ذره ذره لب تر میکنند و زیر زیرکی دخترها را تماشا میکنند و نیمچه دخالتی هم در بحثی که بین آقایان و سران محفل بالا گرفته دارند.

در گوشه ی قاب، دختری پشت بار ایستاده و نامه ای را در دست دارند و با حلقه ی ساده ای که به گردنش آویخته بازی میکند و چشمهایش خیس اشک است. آن طرف تر، زن جوانی ست که تازه عروس شده و از بدرقه ی همسرش دل نگران است و سر بر گودی شانه اش گذاشته و بی توجه به موسیقی آهسته خودشان را تاب می دهند و می رقصند. رقصی پر از ملال و دلتنگی.

 

با دیدن این تصاویر، فکری که همیشه به سرم می رسد این است که چه خوب می توانند خودشان را از منجلاب سختی ها بالا بکشند و درحالی که همچنان تا کمر در آن باتلاق فرو رفته اند، با یک دست بشکن بزنند و با دست دیگر شاخه ای را بچسبند تا بیشتر فرو نروند. یا اقلا آنچه که در این آثار می بینیم این چنین است و من هم قضاوت را بر مبنای همینها گذاشته ام!

فکر میکنم شاید دوصد سال ذیگر از این روزهای ما فیلمی بسازند. ما که نفس نفس می زدیم برای دیدار دوباره ی دوستمان. محبوبمان. برای در آغوش فشردن عزیزانمان. برای همهمه ی تجریش و بازار بزرگ. برای سفر و پیچش باد لابلای موها. و حتی تنه زدن های مردم در شلوغی های عصر بهار ...

برای زندگی ای عزاداری میکردیم که دیگر باز نمی گشت. برای مردمی عزاداری میکردیم که در کشورهای همسایه غریب افتاده و از دیدن رنگ خون خسته بودند. برای دخترانی که به دست پدرانشان کشته می شدند. برای هزار درد و بلای دیگر. برای تشکیل زندگی نگران بودیم. هرروز با هزار دلشوره قیمت دلار را نگاه میکردیم و وقتی پیام "آمار جدید کرونا اعلام شد " را می دیدیم دلمان هُری پایین می ریخت که خدا نکند آمار تلفات باز سه رقمی شده باشد ...

شاید در آن فیلم، آدمهایی را نشان بدهند که هرروز به نحوی دل خودشان را خوش می کنند. کتاب می خوانند، درس میخوانند و فیلم می بینند. موسیقی های جدید و طرز پخت کیک ها و غذاهای جور واجور. آدمهایی که شب ها با دلتنگی می خوابند و صبح ها تند موهایشان را شانه می زنند و لباس تمیز می پوشند تا در ویدیوکال به تصویر کوچک خودشان در پایین صفحه خیره شوند و با حواس پرتی جواب طرف مقابل را بدهند.

 

آنها خوب یاد گرفته اند خودشان را خوشحال کنند. یاد گرفته اند با دلتنگی زندگی کنند و همچنان لبخند بزنند. سختیها و ناملایمات زندگی، هرقدر هم که با ما بد تا کنند، اقلا یک درس جانانه به ما می دهند:

اینکه چطور از پسِ خوشحال کردن خودمان بربیاییم. چطور دلِ تنگ را آرام کنیم و لبخند بزنیم.

 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹

سلام تی بلا می سر

مادربزرگم قریب به پنجاه سال با پدربزرگم زیر یک سقف زندگی میکرد. یازده سال پیش پدربزرگم به رحمت خدا رفت. حالا هروقت مادربزرگم از سفر به خانه‌اش برمیگردد، به عکس قاب‌گرفته‌ی پدربزرگم، که روی دیوار درست روبروی در ورودی آویزان شده، سلام میکند. دستش را روی سینه‌اش میگذارد و زیرلب با بغض میگوید:

"سلام تی بلا می سر." 

حمل بر دخالت نگذارید، اما اگر روزی خواستید دست به عمل خطیر عاشق شدن بزنید، حواستان را جمع کنید که اینطور عاشق شوید. خالصانه و لبریز از وفاداری. بدون آنکه گذر زمان شدت عشق شما را تهدید کند. 

سرتان سلامت.

  • مانا .
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.