اول/

 

نُه ساله بودم و هر روز دو ساعت اضافه تر در مدرسه می ماندیم تا مراسم جشن تکلیف را تمرین کنیم. به چند گروه تقسیم شده بودیم و من در گروه سرود ملی بودم. باید با کمر صاف و چهره ای جدی و کف دست بر سینه، بلند می خواندیم و میگفتند "به اندازه کافی هماهنگ نیستید". بعد از آن همه ی گروه ها جمع می شدند و نماز جماعت را تمرین میکردیم. در اینجا باید ده برابر گروهِ مخصوصمان تلاش میکردیم تا هماهنگ باشیم. همزمان بلند شویم، بنشینیم، رکوع و سجود برویم.

بعد سلام می دادیم و دوزانو مینشستیم و تک تک ناظرها(اعم از معلم ها و ناظم ها و بعضاً خود خانم مدیر) اشکالاتمان را فهرست می کردند و می گفتند. یک بار معلم کلاس سوم الف، با انگشت به نقطه ای در جمعیت حوالی جایی که من نشسته بودم اشاره کرد و گفت:

"اون خانوم هم که اسمشو نمیدونم به اندازه کافی موقع رکوع خم نمیشه، اینجوری قبول نیست، اصلا من روایت شنیدم که کمر باید اندکی درد هم بگیره".

من مضطرب بودم. گمان میکردم منظورش به من است. شاید هم نبود! همین دغدغه اصلی من شده بود. تمام روز درگیر بودم و از سر نگرانی پوست گوشه انگشتم را زخم می کردم. در خانه که وسط هال نشسته بودم و با چشمهای گرد و ذهنی آشفته عمو پورنگ را نگاه میکردم، بابا ازم پرسیده بود:

"چی شده بابا؟"

مانند بمب ساعتی که آماده ی تلنگری برای انفجار باشد، جواب داده بودم:

"خانوم معلم اون یکی کلاسیا گفت یکی موقع رکوع زیاد خم نمیشه، اگه منو گفته باشه چی؟ ازم نمره کم میکنن، تازه نمازمم قبول نیست".

بابا خندیده بود و من نمیدانستم چرا می خندد، اما الان می دانم.

 

دوم /

 

خانوم معلم کلاس سوم الف، چه منظورش به من بود و چه نبود، من از آن به بعد هروقت بهم میگفتند نماز بخوان به قدری خم میشدم که نوک انگشتهایم به قوزک پایم میرسید.

دوم راهنمایی که بودم، معلم پرورشی بهم گفت اینجور رکوع رفتن غلط است. دستها باید روی زانو قرار بگیرد. گفتم ولی اگر زیاد خم نشویم، خدا نمازمان را قبول نمیکند، اصلا روایتی هم هست که کمر باید موقع خم شدن اندکی درد بگیرد!

معلم پرورشی نچ نچ کرد و گفت نیازی به این کارها نیست.

 

سوم /

 

شعری از سهراب سپهری هست به این مضمون:

در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند،

روزی درِ مسجد بسته بود،

بقالِ سرگذر گفت "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید"

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم

 

گمان میکنم خدا هیچ وقت از من نخواهد پرسید که موقع رکوع چقدر خم شدی. دستهایت بالای زانوهایت بود یا روی قوزک پاهایت. خدایی که صمیمی ترین دوستِ ماست، قطعا کاری نمیکند که یک دختربچه از اضطراب اینکه چقدر حین رکوع باید خم شود، شب خوابش نبرد.

مخلص کلام اینکه با خدای خودتان(فارغ از دین و آیین تان) جوری رفیق و همراه باشید که هیچ کس-تاکید میکنم: هیچ کس-صمیمیت بین شما را خدشه دار نکند. نه معلم کلاس سوم الف، نه ترس از حرف دیگران، نه هر خس و خاشاک دیگر.

فراموش نکنید؛ خدای شما، شما را دوست دارد.