در فیلمهای عاشقانه ای که مربوط به سالهای جنگ جهانی ست (و ناگفته نماند که فیلمها و کتابهایی که به این واقعه تارخی میپردازند هیچ کم نیستند) معمولا در میانه های فیلم مجلسی را نشان میدهند. مجلسی در وطن که به دور از زمین های مین گذاری شده ی جنگی است. مجلسی که در آن زنان دامن های قهوه ای و مشکی ساده ای پوشیده اند و بازو در بازوی یکدیگر میرقصند و مردانی هستند که یا از جنگ برگشته اند، یا قرار است به جنگ بروند، یا به مرخصی آمده اند، ذره ذره لب تر میکنند و زیر زیرکی دخترها را تماشا میکنند و نیمچه دخالتی هم در بحثی که بین آقایان و سران محفل بالا گرفته دارند.

در گوشه ی قاب، دختری پشت بار ایستاده و نامه ای را در دست دارند و با حلقه ی ساده ای که به گردنش آویخته بازی میکند و چشمهایش خیس اشک است. آن طرف تر، زن جوانی ست که تازه عروس شده و از بدرقه ی همسرش دل نگران است و سر بر گودی شانه اش گذاشته و بی توجه به موسیقی آهسته خودشان را تاب می دهند و می رقصند. رقصی پر از ملال و دلتنگی.

 

با دیدن این تصاویر، فکری که همیشه به سرم می رسد این است که چه خوب می توانند خودشان را از منجلاب سختی ها بالا بکشند و درحالی که همچنان تا کمر در آن باتلاق فرو رفته اند، با یک دست بشکن بزنند و با دست دیگر شاخه ای را بچسبند تا بیشتر فرو نروند. یا اقلا آنچه که در این آثار می بینیم این چنین است و من هم قضاوت را بر مبنای همینها گذاشته ام!

فکر میکنم شاید دوصد سال ذیگر از این روزهای ما فیلمی بسازند. ما که نفس نفس می زدیم برای دیدار دوباره ی دوستمان. محبوبمان. برای در آغوش فشردن عزیزانمان. برای همهمه ی تجریش و بازار بزرگ. برای سفر و پیچش باد لابلای موها. و حتی تنه زدن های مردم در شلوغی های عصر بهار ...

برای زندگی ای عزاداری میکردیم که دیگر باز نمی گشت. برای مردمی عزاداری میکردیم که در کشورهای همسایه غریب افتاده و از دیدن رنگ خون خسته بودند. برای دخترانی که به دست پدرانشان کشته می شدند. برای هزار درد و بلای دیگر. برای تشکیل زندگی نگران بودیم. هرروز با هزار دلشوره قیمت دلار را نگاه میکردیم و وقتی پیام "آمار جدید کرونا اعلام شد " را می دیدیم دلمان هُری پایین می ریخت که خدا نکند آمار تلفات باز سه رقمی شده باشد ...

شاید در آن فیلم، آدمهایی را نشان بدهند که هرروز به نحوی دل خودشان را خوش می کنند. کتاب می خوانند، درس میخوانند و فیلم می بینند. موسیقی های جدید و طرز پخت کیک ها و غذاهای جور واجور. آدمهایی که شب ها با دلتنگی می خوابند و صبح ها تند موهایشان را شانه می زنند و لباس تمیز می پوشند تا در ویدیوکال به تصویر کوچک خودشان در پایین صفحه خیره شوند و با حواس پرتی جواب طرف مقابل را بدهند.

 

آنها خوب یاد گرفته اند خودشان را خوشحال کنند. یاد گرفته اند با دلتنگی زندگی کنند و همچنان لبخند بزنند. سختیها و ناملایمات زندگی، هرقدر هم که با ما بد تا کنند، اقلا یک درس جانانه به ما می دهند:

اینکه چطور از پسِ خوشحال کردن خودمان بربیاییم. چطور دلِ تنگ را آرام کنیم و لبخند بزنیم.