حالا فرصت زیادی برای کتاب خواندن دارم. احساس میکنم بعد از مدت ها به وصال یکی از رفقای دیرینه ام رسیده ام و حالا که سطر به سطرش را می خوانم گاهی در دل از شادی بغض خنده ام میترکد. دوستهای مجازی زیادی پیدا کرده ام، و دروغ چرا؛ دوستهای مجازی برای من واقعی تر از دوستهای واقعی بوده اند.

وقت بیشتری را با برادرم می گذرانم. یک وقت ها از خودم میپرسم پیش از این دوران، ما چندساعت در روز باهم وقت می گذراندیم؟ یک ساعت؟ نهایتا دو ساعت. چطور به این فرصتِ کم راضی می شدم؟ حالا وقت دارم برایش قصه بخوانم، ظهرها برایش برنج درست کنم و او آنقدر ته دیگ ها را مزه مزه کند تا بالاخره یک روز بگوید که مزه ته دیگ های مامان را می دهند.

به کسی نگفته ام، اما در ذهن دارم که باز هم یک کتاب بنویسم و این بار نه فقط برای دوست و آشنا. که قدم جلو بگذارم و دل و جرئت به خرج بدهم. نه که از منطقه امنی که قلمم برایم ساخته بیرون بیایم، نه. فقط می خواهم آدم های بیشتری را زیر سایه ی کوچک این خطوط جا بدهم.

 

 

+ این متن برای چالشی که رادیوبلاگی ها تازه راه انداختن، نوشته شده: دلخوشی های صدکلمه ای.

دلم نمیخواد شخص خاصی رو دعوت کنم. چون واقعا دلم میخواد از دلخوشی های تک تکتون بشنوم. هرکسی که این متن رو میخونه دعوته که از دلخوشی هاش بنویسه و دل ما رو هم شاد کنه.

خیلی متشکرم از آقاگل که منو دعوت کرد.

همتون شاد باشید رفقا.