کلاس دوم راهنمایی که بودم هم در بلاگفا یک وبلاگ داشتم و کم و بیش مشابه همین وبلاگ بود، با این تفاوت که یک بچه ی دوازده ساله آنجا حرف می زد و اینجا یک بچه ی بیست ساله حرف می زند. یک رفیق وبلاگی پیدا کرده بودم که در آن زمان هیفده ساله بود و خواندن حرفهایش را بی نهایت دوست داشتم و همیشه هم پای نوشته هایم نظرش را می نوشت. خلاصه که پیش من مقبولیت قابل توجهی داشت و دوستش داشتم. گاهی غصه دار می شد. گاهی سرحال بود. از سختیِ دروس دبیرستان مینوشت و من با خودم میگفتم دنیای دخترهای دبیرستانی را چقدر هیجان انگیز و زیبا به تصویر میکشد.

اینجور برایتان تعریف میکنم، چون که میخواهم به خوبی لمس کنید که این آدم چقدر در شکل گیری دیدگاه من به اطرافم، در دوران نوجوانی، نقش پررنگی داشت. بعد درگیر ماجرای کنکور شد و من هم از جهات دیگر از صرافت وبلاگ نویسی افتادم و بعدها هم که به کل سرور بلاگفا با ما روی خوش نشان نداد و خودتان در جریان هستید.

چندسال بعد در انجمن نودهشتیا و در بحبوحه ی رمان زرد خوانی پیدایش کردم و او هم با یکی دو نشانی مرا به یاد آورد و باهم از هر دری حرف زدیم. اهل دل می دانند که چه بلایی سر نودهشتیا آمد و رئیس انجمن را خدایش بیامرزد. اما این بار در اینستاگرام هم دیگر را داشتیم و گم نشدیم. منتهی بعد از یک مدت روابطمان کمرنگ شد و نه که از هم دل چرکین باشیم یا مشکلی باشد. نه. هرکسی مشغول زندگی اش بود و پیام ها به یک تبریک و چه خبر و چه میکنی خلاصه می شد. مدتی می شد که ازدواج کرده بود.

امروز صبح در استوری کلوز فرند دیدم که با همسرش دونفری یک جشن تعیین جنسیت گرفته اند. با سوزن به بادکنک می کوبید و خرده کاغذهای صورتی در هوا پخش و پلا می شدند و همسرش را هیاهوکنان بغل می گرفت.

برایش پیام تبریک نوشتم و بعد گوشی را کناری گذاشتم و منتظر ماندم تا سنگینی بغض گلویم آرام بگیرد. برایش خوشحال بودم و از طرفی هم دلم گرفته بود که چطور عمر به سرعت برق و باد می گذرد. که چطور آدمی را هیچ وقت از نزدیک ندیدم و اینطور از پشت صفحه گوشی و لپ تاپ بزرگ شدندش را دیدم. سروکله زدنش را با رفقای دبیرستانش، کتابهایش، خانواده اش دیدم. عروس شدنش را دیدم. و حالا قرار است مادر بشود. 

حالا واقعا

جدا از شوخی،

رفاقتی،

ای عمر چگونه میگذری؟