در ستایش چندلر و مانیکا

من به چیزی به اسم soulmate اعتقادی ندارم. من فکر نمیکنم که من و تو توی سرنوشتمون نوشته شده که به هم برسیم. من فکر میکنم که ما عاشق هم میشیم، و برای رابطه مون خیلی جدی تلاش میکنیم.

 

مانیکا گلر، قسمت شانزدهم از فصل هشتم فرندز

 

پ.ن : یکی از قشنگترین درسهایی که سریال فرندز و طور ویژه ماندلر، بهمون یاد میده اینه که یه رابطه احتیاج به تلاش، همفکری و درک متقابل داره. همه چیزو به دست تقدیر و سرنوشت نسپرین. تلاش کنین و از نتیجه تلاشتون لذت ببرین :)

 

 

 

  • مانا .
  • جمعه ۲۹ فروردين ۹۹

من شب را تحمل کردم بی آنکه ...

حالا چهل سالم شده. دقیقا دو ماه به چهل و یک سالگی ام مانده و پشت میز آشپزخانه نشسته ام. تازه ناخن هایم را لاک زده ام. لاک قرمز. مدت هاست که لاک قرمز نزده ام. زمانی که دانشجو بودم، لاک قرمز زیاد میزدم. گاهی دستهایم را در جیبهایم قایم میکردم و با احتیاط تمام از جلوی میز حراست عبور میکردم. حالا که لاک قرمز برایم مجاز است، تمایل چندانی بهش ندارم. انگار میل غریبانه ای نسبت به تمام چیزهای ممنوعه و خطوط قرمز در انسان شعله می کشد و به محض محو شدن خط قرمز، شعله های تیز عصیانگری هم رو به خاموشی می روند.

بوی لاک با بوی برنج دودی درهم می آمیزد و ترکیب ناآشنایی در هوای آشپزخانه ام جان می گیرد. مامان تازه این ادویه را برایم آورده. می گوید این چاشنی با عطر برنج جادو می کند.

دلم به همین جادوهای ریز و درشت خوش است. به جادوی خنده های پسرم وقتی جلوی تلویزیون ریسه می رود. به جادوی صدای علیرضا قربانی وقتی "پل" را می خواند و مرا به روزهای بیست سالگی می برد. به این خانه و دیوار قاب عکس هایمان. به اینکه صبح ها وقتی چشم باز میکنم برای بیست و چهار ساعت آینده برنامه دارم. حالا شاید هم نه بیست و چهار ساعت. چند ساعت بی برنامگی هم جادوست. دلم به جادوی گونه های همسرم خوش است که "با دو شیار مورب غرور او را هدایت می کنند و سرنوشت مرا ...". یادم می افتد که "شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم".

در شیشه لاک را محکم میکنم و صدای قدم های نامتوازن پسرم را می شنوم که لخ لخ کنان سمت آشپزخانه می آید. جلویم می ایستد و من به لب های جلوآمده و چشمهای غم زده اش لبخند میزنم. تازه یاد گرفته است که لباس هایش را خودش بپوشد. او را سمت خودم میکشم و پیراهنش را روی شلوارش می اندازم و مرتب میکنم:

-چقد بهت بگم پاتو نکش روی زمین مامان؟ درست راه برو. اون چه قیافه ایه؟

نفسش را با خشم از بینی اش که کم از نخودچی ندارد بیرون می دهد و میگوید:

-من نمیخوام برم آمپول بزنم!

صدای بوق ماشین پدرش از بیرون خانه بلند می شود. شتابزده از جا بلند میشوم و درحالی که او را سمت در راهی میکنم و کلاه را به سرش میکشم میگویم:

-بدو بدو. نمیشه، وقتشه که واکسن بزنی. آمپول هم نه. واکسن!

زمزمه میکنم:

-واکسن کرونا.

در را پشت سرمان می بندم و قفل می کنم و صدایی باز در ذهم تکرار می کند که ...

"من شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم"

 

  • مانا .
  • جمعه ۲۲ فروردين ۹۹

نترسید

سکانسی در فیلم درباره الی یادم می آید، که در آن صابر ابر، که از بلاتکلیفی و سردرگمیِ وضع موجود پریشان حال و عصبی ست، اصرار دارد با سپیده صحبت کند و سوالی درباره نامزد گمشده اش از او بپرسد. و رفقای سپیده که از واکنش او هراسان اند، اجازه  نمی دهند که وارد خانه شود و پیوسته او را عقب می رانند :

"سپیده حالش بده..."

"تازه خوابیده ... "

"همش ده دقیقه ست خوابش برده"

"هرچی میخوای بگی برو کلانتری بگو، ما هرچی میدونستیم گفتیم بهت ..."

و بعد از شنیدن این جملات، درماندگی او به نقطه اوج خودش نزدیک می شود و ناله می کند که :

"بابا حالش از من بدتر نیست که ... نترسید ... بخدا حال من ازین بدتر نمی شه!"

 

از "تمیزترین" سکانس های کارگردانی شده به دست اصغر فرهادی.

 

  • مانا .
  • شنبه ۱۶ فروردين ۹۹

خدا تو را از من نگیرد ...

 

شکوفه ی جمال تو شکفته در خیالِ من

چرا نمیکنی نظر به زردیِ جمالِ من ؟

بهار من گذشته شاید ...

 

 

 

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹

نامه ای برای آن فرانک

* این مقدمه برای اون دسته از افرادیه که آن فرانک رو نمی شناسن. آن فرانک دختر یهودی نوجوانی بود که همراه خانواده اش و چند یهودی دیگه برای دو سال طی دوران جنگ جهانی در یک مخفیگاه به نام "ساختمان ضمیمه سری" زندگی می کرد و طی این دو سال ارتباط مستقیمی با دنیای بیرون نداشت. آن فرانک طی محاصره ساختمان ضمیمه توسط نازی ها کشته شد و بعد از مرگش، خاطراتش تحت عنوان "خاطرات یک دختر جوان، آن فرانک" منتشر شد.

مرسی از هوپ که منو دعوت کرد به این چالش دوست داشتنی :)

 

×××

 

آن، دوست نازنینم؛

گمان میکنم هیچ کسی به اندازه تو حال این روزهای مرا خوب درک نمیکند. در جایی از دفتر خاطراتت نوشته بودی که:

اطمینان دارم اگر کمی بیشتر اینجا بمانم به یک ساقه لوبیای خشک کهنه تبدیل می شوم

حالا بعد از بیست و سه روز خانه نشینی، به صحت حرفت پی می برم. من هم همچین احساسی دارم. گمان میکنم چقدر دیگر طول خواهد کشید تا بتوانم مثل قدیم ها، روی محل اتصال دو واگن مترو بنشینم و همانطور که سر پیچ ها تکان تکان می خورم، کتاب بخوانم و در گوشه ی ذهنم غرغر کنم که چقدر از درس و دانشگاه خسته ام.

اوایل زندگی فوق العاده ای به نظر می رسید. هرچه کتاب و فیلم نخوانده و ندیده داشتم، با لذت میخواندم و می دیدم. حالا حوصله ام سر می رود. دلم برای رفیق صمیمی ام تنگ شده. دلم برای پله های نزدیک دانشگاه، سایه ی درختی که روی پله ها می افتاد، باد خنک بهاری و شلوغی هفت حوض و تجریش تنگ شده.

چند روز پیش به این فکر میکردم که اگر وضعیت برعکس بود به چه سرنوشتی دچار می شدیم؟ منظورم را از برعکس برایت توضیح میدهم. فرض کن ویروسی وارد کشور یا جهان می شد که تنها راه درمانش، آغوش سفت و محکم بود. این ویروس درد و دلتنگی و خشم و بدخلقی را در جهان پراکنده می کرد و تنها روش مقابله با آن، بغل گرفتن عزیزانمان بود. شبکه های اجتماعی عاجزانه از ما درخواست می کردند که محبت را از هم دریغ نکنیم. پسری که سر تجریش مقوای "بغل مجانی / free hug" را بالا می گرفت، کسب و کارش سکه می شد.

چند روز پیش خاله به دیدنمان آمده بود. اینکه نتوانیم خاله را ببوسیم و بغل بگیریم، کار عجیبی به نظر می رسد.

یادت می آید که در خاطراتت نوشته بودی، اعضای ساکن ساختمان ضمیمه رفته رفته بی حوصله و عنق می شدند؟ قرنطینه همچین بلایی سر اکثر آدمهای جهان آورده. در خانه نشستن آدمها را به جان هم انداخته. یک جایی خواندم که در چین پس از قرنطینه آمار طلاق به شدت بالا می رود! چرا؟ من هم نمی دانم.

این تعطیلات فرصت خوبی بود تا مجموعه آهنگ های "سبز-آبی" ام را تکمیل کنم. پلی لیستی ست از تمام آهنگ های آرام، یا دلنشین یا در یک کلام "مهربان"ـی که بی نهایت دوستشان دارم. آنها را با هرکسی شریک نمی شوم و تحت هر شرایطی حالم را خوب می کنند.

امروز آخرین جمعه سال است، آن. یکی از خواننده های دوست داشتنی ما، فرهاد مهراد، ترانه ای به نام "جمعه" دارد. که از درد و رنجی که در عصرهای جمعه بر حال آدمها مستولی می شود، حرف می زند. جالب اینجاست که همیشه این روزهای سال ترانه دیگری از او را گوش می دادیم؛ آهنگ "بوی عیدی". به هرحال، او راه خودش را به روزهای اسفندیِ ما باز می کند.

بیشتر از این حوصله ات را سر نمی برم. به هرحال، یادآوری خاطرات دوران قرنطینه و خانه نشینی برای تو چندان خوشایند نیست. برای ما دعا کن.

 

قربانت، مانا.

 

  • مانا .
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

چند روایت معتبر از این روزهایمان

+ متاسفانه این روزها که درگیر کرونا و خانه نشینی و قرنطینه ایم، قصه ی خاصی ندارم که برایتان تعریف کنم به جز قصه های خودم و یارا و فیلم و کتابهای دور و برم. حتی حوصله درس خواندن هم ندارم. کتابهای درسی ام را بسته و در طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه تلنبار کرده ام تا چشمم بهشان نیفتد. تا یادم برود که علوم پایه با سرعت نور نزدیک می شود.

دیشب در گروه واتس اپ معلم یارا پیام گذاشته بود که "به بچه ها بگویید فلان شعر را که برایتان پست کرده ام، برای روز پدر حفظ کنند و وویسش را برایم بفرستید". 

مامان خسته بود و امروز من و یارا دوتایی رفتیم سراغ شعر خواندن. هرچه وادارش کردم شعر را حفظ کند به هیچ جایی نرسیدم. اصرار داشت که شعری را که بقیه بخوانند برای بابا نمیخواند و دوست دارد شعر خودش را بسراید.

فی البداهه یک شعری از خودش درآورد و من هم برای معلمش فرستادم و خانوم معلم هم بسیار خوشش آمد. گفت در خانه برای مادر و پدرش وویس یارا را پلی کرده و همه قربان صدقه این شاعر کوچک رفته اند.

حالا من و مامان در آشپزخانه، حین تماشای تلویزیون، پیگیری اخبار کرونایی و غیره، ناخودآگاه شعر یارا را میخوانیم و بعد لبخندی که روی لبمان می نشیند خودبخود تبدیل به خنده می شود.

یارا هم با رضایت تماشایمان میکند و ابرو بالا می دهد.

 

++ مامان امشب مرا کناری کشید و گفت "میخوام یه رازی رو بهت بگم". مثل همه وقتهایی که از این پچ پچه های مادر-دختری ذوق میکنم، هیجان زده جواب دادم که "خب بگو بگو".

"امروز رفتم سردخونه بیمارستان امام حسین تا از جسد یه پیرمرد که هاری گرفته بوده بیوپسی بگیرم."

خدا می داند در تمام چند ثانیه ای که این جمله را ادا میکرد، چندبار وحشت کردم و باز آرام گرفتم و باز وحشت کردم و ...

گفت وقتی با نمونه ها به درمانگاه برگشته، همه همکارانش برایش کف زدند و تشویقش کردند و گفتند که هیچ کدام جرئت نداشتند بیوپسی بگیرند. میگفت "دوست داشتم وقتی زنده بود میرفتم و می دیدمش، ولی امان از کرونا که این روزها همه وقتمان را گرفته و اجازه نفس کشیدن نمیدهد".

راست میگوید، من هم بودم برای دیدن یک کیس زنده ی هاری که از نور و آب فراری ست و هذیان میگوید سر و دست میشکستم. مگر در کل دوره حرفه ای چندبار پیش می آید که آدم با هاری سر و کار داشته باشد؟!

 

+++ محیا، رفیق دبیرستانم، یک مجموعه از "عکسهای یهویی"ِ سال کنکور درست کرده و هرروز یکی دوتا برایمان میفرستد و در گروه های دبیرستان همه از خنده ریسه می رویم. اسم فامیل آنلاین بازی میکنیم و خوشحالیم که دوباره فرصت حرف زدن بی دغدغه پیدا کرده ایم.

 

ما اینجوری قرنطینه را دوام می آوریم. ناگفته نماند که جایش خالی ست و دیدن عکس و فیلمهایش هم جای خالی اش را پر نمیکند.

مراقب خودتان، خانواده تان و سلامتی تان باشید. بالاخره یک روزی دوباره همه چیز را با یک فوت ساده ضدعفونی میکنیم و می گذریم و می گذریم و می گذریم ...

شب شما به خیر.

  • مانا .
  • چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸

به کرونا بگو بره

از جمعه بیرون نرفتم و بیشتر ساعات روز پیش یارام. روی تختم می شینم و فیلم نگاه میکنم. یارا هم جلوم میشینه و "آقای مزرعه دار" بازی میکنه. بازی اینجوریه که با چهارتا مینی فیگور و لِگو قصه ی یه مزرعه رو تعریف میکنه. و توی اون مزرعه همیشه یه گاوی مریضه و یه گوسفند خیلی زبر و زرنگی هست که میخواد دکتر بشه و انواع و اقسام مرض های گاوی رو درمان میکنه.

امروز سوژه ی بازی، کرونا بود. گاو بیچاره در اثر ابتلا به کرونا صدای کلاغ از خودش می آورد :)

دست آخر که حوصلش از بازی کردن سررفت، دراز کشید و ازم پرسید:

-اگه هیچ وقت نشه بریم باغ کتاب چی؟

-چرا، میشه. خوب میشه. میریم.

-به کرونا بگو بره.

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۵ اسفند ۹۸

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

شجریان از دقیقه 2:17 تا 2:44 ترکِ "چرا رفتی" چه جادویی به کار میگیره که قلبم اینطور با شنیدن صداش به لرزه درمیاد؟

 

~_~

  • مانا .
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

یک نامه برای نارگل

بیست و چهارم بهمن ماهِ سال یک هزار و سیصد و فلان

/ یا هـو /

 

نارگل خانم؛ زیبای جان. عزیزِ من.

حرف زیادی ندارم، فقط خواستم بگویم همه اش بخاطر خودت بود. بخاطر خودت بود که گفتم نرو، کنار منِ بخت برگشته بمان. که شاید بتوانم برایت کاری کنم، نشانت بدهم که وفاداری به حرف نیست. وفاداری جان دارد، زنده است، نفس میکشد، دست های گرمی دارد و تعریف از خودت نباشد اما "گاهی میتواند کاری کند که خستگی هایت را در آغوشش از یاد ببری".

الهی برای نگاه غصه دارت بمیرم، هیچ وقت دلم نمیخواست آن روز دلت را بشکنم. آن روز که گفتم شالت را جلو بکش و تو برایم اخم کردی و با بغض از من رو برگرداندی. فقط بخاطر این بود که آن پسره آسمان جل، نوید، داشت زیرچشمی نگاهت میکرد. ببخشید. وقتی درباره رفیقت، نوید، اینجوری حرف میزدم ازم دلخور میشدی.

دلم برای وقت هایی که بی خبر دنبالت می آمدم دم استودیو تنگ شده. اصلاح میکنم: وقت هایی که بیخبر می آمدم دنبالت و تو "خوشحال میشدی". این دم آخری، از من خجالت میکشیدی. میگفتی اگر بچه ها بفهمند وانت آبی داریم، آبرویت میرود.

دلَکم، دلم برای وقت هایی که میرفتیم شهرکتاب مرکزی تنگ شده. وقتی با هیجانی کودکانه میان ردیف کتابها می دویدی و دست هایم را میگرفتی. وقتی نگاهم به لاک های قرمزت می افتاد و قلبم می ریخت. وقتی روی مبل های قرمز بادیِ شهرکتاب لم میدادی و من روی صندلی روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم. نگاهت میکردم که چطور کتاب را با طمانینه ورق میزدی و مردمک چشمهایت بر روی سطرها می رقصیدند و می دویدند و آخ ... درجا با خودم میگفتم که پشت پلک هایش چقدر بوسیدنی ست.

گاهی که از بالای کتاب نگاهت به من می افتاد، آهسته و ریز می خندیدی و لب می زدی که "نکن آقا فرشید، خجالت میکشم ... "

حواسم به حرفهایت نبود و عشق میکردم که تو از آنِ منی. همسرِ منی و من دگر چه از پروردگار عالم می خواستم؟ چه میخواستم به جز دو چشم اضافی که با دقت بیشتری به تماشای جزئیات وجودت بنشینم؟

نارگل خانم،

من دلم برایت تنگ شده.

شرمنده ی صبوری ات، قرار بود حرف زیادی نزنم. اما وقتی میدانم مخاطبم تویی، دست و پایم را گم میکنم و همه قرارها و شایدها و بایدها را پاک فراموش میکنم.

ماهی گلیِ عید امسالمان، همان که نامش را "فریدون" گذاشتی هنوز زنده است. فیروزه میگوید کم کم باید صدایش کنیم "فریدونِ ماندگار". گمان میکنم اون هم دلش برایت تنگ شده، چون جدیدا دیگر به چالاکیِ قدیم دم تکان نمیدهد و شنا نمیکند. بخدا به اندازه کافی و سر وقت غذایش را میدهم. اما من بلد نیستم با فریدونت صحبت کنم تا دلش باز شود و باز در تنگ سبز و قرمزش بازی کند. بخاطر من که نه ... به خاطر ماهی گلی ات برگرد.

دلمان برایت تنگ شده.

قربانت، آقا فرشیدِ عاشق.

.

 

 

  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸

مادر من زن محکمی است

مادر من زن محکمی است. صبح ها از ساعت پنج بیدار می شود، صبحانه درست میکند، در تاریکی بیدارمان میکند، قیافه های غرغرو و پف آلود ما را تحمل میکند. اگر شب قبل را زیاد بیدار مانده باشم، سرم را میبوسد و میگوید "قربون چشمای قرمزت برم". ساعت هفت از خانه بیرون می زند، از هفت و نیم تا چهار بعد از ظهر در درمانگاه با هزار جور بیمار و ارباب رجوع مدارا می کند. عصر که خانه می آید، ریخت و پاش های ما را جمع می کند. شام درست می کند. بعد به یارا کمک می کند مشق هایش را بنویسد. بعد با یک دست میوه برایمان حاضر می کند و با دست دیگر ناهار فردا را می پزد. شب ها بالای سرم یک بطری آب می گذارد. می گوید اگر یک وقت نصفه شب از تشنگی بیدار شوم، خوب نیست تا آشپزخانه بروم. بدخواب میشوم.

چندشب پیش با یارا بحثش شده بود. یارا میگفت که دیگر دوستش ندارد. بچه است، نمیفهمد.

آخرشب که همه خوابیده بودند و خودش تنها در هال "جِم فود" تماشا می کرد، صدای فین فین شنیدم. از اتاقم بیرون رفتم و دیدم با بینی سرخ و چشم های آویزان به خانومی که کاپ کیک می پخت، خیره شده. حرفی نزدم. من بلد نیستم با مادرهایی که گریه می کنند با آرامش صحبت کنم. من فقط بلدم پیش مادرها گریه کنم. گریه ی مادرم را تنها شش یا هفت بار دیده ام. مطمئنم به تعداد انگشت های دست نمی رسد. وقتی اشک می ریزد، بلد نیستم با کلام محبت بورزم، با دست هایم محبت می ورزم.

آن لحظه فقط به یک چیز فکر می کردم: موهای او خوشبو هستند.

چندبار آرام به دستم کوبید و با صدایی گرفته زمزمه کرد که : من که زندگیمو برای شماها میدم.

مادر من زن محکمی است. او حتی پیش از مادر شدنش هم زن محکمی بوده. در سالهای نوجوانی دوستانش او را بابت چاق بودن مسخره می کرده اند و مادرش اجازه نمیداده که ابروهایش را بردارد. او دو سال برای قبول شدن در دانشگاه درس خوانده و به گفته مادربزرگم، در این بین به قدری لاغر و ضعیف شده بوده که همه به دلشوره افتاده بوده اند. برای رسیدن به مرد مورد علاقه اش با همه جنگیده. از حق و حقوق و علایقش دست کشیده تا بچه هایش را بزرگ کند. پدرش را از دست داده و بیشتر از تمام خواهر و برادرهایش، هوای مادرش را دارد.

مادر من زن محکمی است و نباید شب ها، وقتی عزیزترین آدمهای زندگی اش با شکم سیر و خیال راحت خوابیده اند، جلوی تلویزیون اشک بریزد و در عین حال یادش بماند که "کاپ کیک ها را همزمان در دو قفسه سیمی فر قرار ندهد وگرنه خوب پف نمی کنند".

گونه ی فرورفته اش را بوسیدم و با خودم فکر کردم اینها مهم نیست. من دوستش دارم. من بخاطر تمام از خودگذشتگی ها و ایستادگی هایش دوستش دارم. فردا یادش میرود که با پسرش بحثش شده. باز هم درحالی که پیراهنش را داخل شلوارش میفرستد و موهایش را شانه میزند، او را "عزیزم" و "عشقم" صدا میزند.

بعد به ذهنم رسید که  فقط "فکر کردن" کافی نیست. فقط بوسیدن و بغل گرفتن کافی نیست.

بهش گفتم که دوستش دارم.

مادر من محکم ترین زن دنیاست (ضمناً خوش عطرترین موهای دنیا را دارد).

 

پ.ن: شنبه ی هفته ی دیگر روز مادر است. حتما به محکم ترین زن زندگیتان بگویید که چقدر دوستش دارید.

 

  • مانا .
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۸
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.