قربان، این نامه را بخوانید

تاریک بود. بدنم درد می کرد و حقیقتا بدم نمی آمد که سرما خورده باشم، دلم میخواست یکی دو روزی دانشگاه نروم و زیر پتوی گرم قایم شوم. مامان پتوهای مادربزرگ را از زیرزمین آورده بود و من میگفتم "این پتوها اینقدر گرمن که اگه خوابتم نیاد هیپوکسی میشی و چشمات سیاهی میره و تمام".

به هر جان کندنی، بیدار شده بودم. لیوان چای شیرین را به گونه ام چسبانده بودم تا گرم شوم. لباس هایم را با خواب آلودگی پوشیده و صورت مامان را بوسیده بودم. بابا گفته بود "مگه قراره بری قندهار که اینقد با سوز و گداز ازش خداحافظی می کنی؟ سر ظهر میای دیگه بچه".

بعد با بابا راهی شده بودیم. ساعت اول آناتومی کلیه داشتیم. سر میز نشسته بودم و شیرکاکائو میخوردم و کتاب را ورق میزدم. مریم کنارم نشسته بود و باهم درباره "کشتن مرغ مینا" صحبت میکردیم.

اواسط کلاس یک نفر فریادِ "داره برف میاد" سر داده بود و همه ذوق کردند. از مرد سی ساله گرفته تا دختر نوزده ساله. حتی استاد هم که سال به سال خنده به لبش نمی آمد، افتاده بود به طنازی و مزه پرانی. چطور بود که برف حال همه را خوب میکرد؟

ساعت استراحت، چندنفر سرکوچه دانشگاه مشغول برف بازی شده بودند و در حیاط دانشگاه بساط عکاسی به راه بود. با مریم تا داروخانه رفتیم، اما چه رفتنی؟ چنان برف می آمد که به زور دو قدم جلوی پایمان را می دیدیم و هر دو دقیقه یکی مان بلند هین میکشید و پایش سر میخورد و دیگری محکم بازویش را میچسبید.

اما بهمان خوش گذشت. خیلی خوش گذشت.

با لباس های خیس سرکلاس نشستیم و دستهایمان سرخِ سرخ بود.

ظهر در نمازخانه دراز کشیده بودیم و منتظر بودیم کلاس بعدی شروع شود، که بابا زنگ زد و گفت "با اسنپ برگرد خونه. مترو رو بستن و خیابونا شلوغه. اصلا توی خیابون نرو. خودتو خوب بپوشون هوا خیلی سرده".

 

24 . 8 . 1398

 

من پارسال در چنین شبی نمی دانستم فردا چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. حالا می دانم. می دانم که صبح کمی دیرتر از حد معمول بیدار خواهم شد. هوا سوز اندکی دارد و شاید باران ببارد. شاید هم نبارد. اما خبری از برف نخواهد بود.

ژاکت میپوشم و روی تخت چهارزانو مینشینم. جزوه پاتولوژی را با بی‌حوصلگی ورق می زنم چون که "امتحان مجازیه و بلاخره که میتونیم یه کاریش کنیم".

احتمالا به یارا املا بگویم و باهم ریاضی کار کنیم. شاید کمی در پارک قدم بزنم.

کتاب جذابی دم دست ندارم. نه به جذابیتِ کشتن مرغ مینا.

فرداهای قابل پیش بینی را دوست ندارم، قربان. برایم فرداهای غیرقابل پیش بینی بیاورید. برایم برف و انگور و شادمانی بیاورید.

ما؟ ما فعلا در خانه برف و انگور نداریم. زیتون داریم. میل دارید؟

اگر داشتید، خبرمان کنید. شبتان به خیر.

 

23. 8. 1399

 

 

  • مانا .
  • جمعه ۲۳ آبان ۹۹

بیا از اینجا برویم

بدنمان خشک می شد از ساعت ها بی حرکت نشستن در ماشین. تعدادمان زیاد بود، اما ماشین کوچک بود. یک بار خاله گفت اینطور که همه کج کج نشسته ایم، به شیرینی های تری می مانیم که در یک بسته چیده شده باشند. بعد من خندیدم و آرنج نفر کناری در دنده هایم فرو رفت و نفسم بند آمد ولی نفهمیدم از درد بود یا از خنده.

بعد، ساعت ها در هوای ابری و بارانی در جاده حرکت می کردیم تا به انزلی برسیم. یکی از شما چندوقت پیش گفته بود انزلی فقط در عکس ها زیباست، اما من مخالفم. انزلی با تمام وجودش زیباست و بوی زندگی دارد.

باهم یک جایی، سایبانی، پیدا می کردیم و می نشستیم و به صدای باد و باران و دریا گوش می دادیم. پای بچه ها جوراب می پوشاندیم و گاهی می دویدیم. این دویدن خیلی مهم بود. صدای باد را در گوشهایمان می شنیدیم و صورتمان یخ می زد و نوک بینی مان سرخ می شد. شاید یک نفر بیش از حد ذوق زده می شد و جیغ می کشید. همه اینها فقط به خاطر یک دویدن ساده.

بعد روی زمین پخش می شدیم و یک نفر می گفت "احساس می کنم high شدم".

بعد از آن هرکسی دنبال خوشی خودش می رفت. یکی روی بلندی می نشست و سعی می کرد سیگارش را با وجود باد مخالف آتش بزند، یکی پا روی پا می انداخت و کتاب میخواند، یکی دنبال مکانی می گشت تا آنتن موبایلش کامل باشد و بتواند با یارش صحبت کند، یکی سنگریزه به آب پرت می کرد.

آخرش همه خوشحال بودند. خوشحال بودیم.

به ما از بچگی یاد داده بودند که خودمان را خوشحال کنیم و خوشحال بمانیم؛ با کارهای ساده. با این کارهای کوچک خنده دار. با دویدن احساس مستی داشته باشیم و زیر ذره بین زندگی نکنیم.

و من حالا میفهمم چرا اینها را به ما یاد می دادند. چرا از ما می خواستند بلد باشیم که چگونه دلمان را برای روز مبادا، روز سختی ها و خشکی ها و نامهربانی ها، خوش نگه داریم.

 

 

 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹

دلخوشی های صدکلمه ای

حالا فرصت زیادی برای کتاب خواندن دارم. احساس میکنم بعد از مدت ها به وصال یکی از رفقای دیرینه ام رسیده ام و حالا که سطر به سطرش را می خوانم گاهی در دل از شادی بغض خنده ام میترکد. دوستهای مجازی زیادی پیدا کرده ام، و دروغ چرا؛ دوستهای مجازی برای من واقعی تر از دوستهای واقعی بوده اند.

وقت بیشتری را با برادرم می گذرانم. یک وقت ها از خودم میپرسم پیش از این دوران، ما چندساعت در روز باهم وقت می گذراندیم؟ یک ساعت؟ نهایتا دو ساعت. چطور به این فرصتِ کم راضی می شدم؟ حالا وقت دارم برایش قصه بخوانم، ظهرها برایش برنج درست کنم و او آنقدر ته دیگ ها را مزه مزه کند تا بالاخره یک روز بگوید که مزه ته دیگ های مامان را می دهند.

به کسی نگفته ام، اما در ذهن دارم که باز هم یک کتاب بنویسم و این بار نه فقط برای دوست و آشنا. که قدم جلو بگذارم و دل و جرئت به خرج بدهم. نه که از منطقه امنی که قلمم برایم ساخته بیرون بیایم، نه. فقط می خواهم آدم های بیشتری را زیر سایه ی کوچک این خطوط جا بدهم.

 

 

+ این متن برای چالشی که رادیوبلاگی ها تازه راه انداختن، نوشته شده: دلخوشی های صدکلمه ای.

دلم نمیخواد شخص خاصی رو دعوت کنم. چون واقعا دلم میخواد از دلخوشی های تک تکتون بشنوم. هرکسی که این متن رو میخونه دعوته که از دلخوشی هاش بنویسه و دل ما رو هم شاد کنه.

خیلی متشکرم از آقاگل که منو دعوت کرد.

همتون شاد باشید رفقا.

  • مانا .
  • جمعه ۴ مهر ۹۹

بریده ای از داستانی که داستان نشد

***

 

مادر برای ما همیشه مادر بود. یعنی شمایل تمام یک مادر را در ذهن همگان تداعی میکرد. دائما سرش شلوغ بود و عطر صابون گل سرخ و غذاهای خوشمزه می داد. ای بوی خوش غذاها بسیار مهم بود، چراکه زن عموجان هم همیشه بوی غذا می داد اما چه غذایی؟ سیب زمینی پخته و خیارشور. اما بوی مادر بوی زندگی بود. موهایش را بالای سرش محکم می بست تا در دست و بالش نباشد و همیشه کوتاه و صریح و رئیس مآبانه با ما صحبت می کرد. او هیچ وقت برای ما خواهر نبود، پدر نبود، حتی دوست هم نبود. او همیشه مادر بود.

یک شب اسماعیل سروقت وسایلش رفته بود. عادتش بود. تنها بچه ی خانواده بود که هیچ اتاقی نداشت. چهارتای دیگر ما دو به دو اتاقی را شریک بودیم، اما اسماعیل در هیچ اتاقی جا نمی گرفت و شب ها وسط هال دراز می کشید. انگار می خواست با سرک کشیدن به گنجه های دیگران این کمبودش را جبران کند و هر از چندگاهی هم یکی از اسباب بازی ها یا دفترهایمان را کش می رفت و زیر مخده ی قرمز کنار بخاری پنهان می کرد. همه هم می دانستند که وسایل گم شده شان دقیقا همانجاست، اما هیچ کس حرفی به او نمی زد. انگار پذیرفته بودیم که سهم ما در کمک به اسماعیل که در حسرت یک اتاق مشترک بود، همین است.

القصه، یک شب اسماعیل سر وقت وسایل مادر رفته بود. وقتی من و آلاله از شکاف در نیمه باز مچش را گرفتیم، با خودمان گفتیم زیادی بهش رو دادیم و باید دمش را بچینیم. چه کسی جرئت داشت سروقت گنجه ی مادر برود؟!

انگار به یک ورق عکس خیره شده بود. تا ما را در چارچوب دید، فورا عکس را زیر پیراهنش قایم کرد و خواست از راه ایوان فرار کند. دونفری بازوهایش را گرفتیم و من عکس را از دستش قاپیدم. بلند می گفت:

-تو رو خدا، کاری نداشته باشین، به مامان چیزی نگین! به مراد و محسن چیزی نگین!

عکسی از مادر بود، اما مادر نبود. دختر جوانی بود که موهای روشنش را به دست بازیگوش باد سپرده بود و با پلک هایی نیمه باز به دوربین چشم دوخته بود. پشت پلکش سایه ی صورتی رنگ محوی برق می زد و لب های برجسته اش قرمز بود. در یک دستش مجله ی رنگ و رو رفته ای بود و دو انگشت اشاره و میانه دست دیگرش سیگار نازکی را نگه داشته بودند.

آلاله به خشکی گفت:

-این که مادر نیست.

اسماعیل بی حرف عکس را از میان انگشتهایم برداشت و در جیب شلوارش پنهان کرد. بعد از آن تازه به ذهنمان رسید که لابد مادر هم روزی بلند می خندیده و به جای اینکه دستهایش بوی صابون و غذا بدهند، از هرکجا که می گذشته رد عطر خنک زنانه ای از خود به جا می گذاشته است. لابد موهایش را اینقدر محکم نمی بسته و لباس هایی با رنگ تند به تن می کرده و شاید دل چندین مرد را به لرزه درآورده است.

اسماعیل ده ساله بود، اما فردای آن روز از جیب شلوار مراد یک نخ سیگار کش رفت و به من گفت:

-اگه مامان خودش می کشیده، پس حتما اونقدرا هم ضرر نداره.

 

 

 

  • مانا .
  • سه شنبه ۱ مهر ۹۹

شما ما رو می بینید؟

عصرها یارا را از خانه ی خاله به زور به خانه ی خودمان می آورم و دوتایی می نشینیم پشت سیستم تا کلاس شروع شود. خانوم با انگشت هایش شروع به شمارش می کند و بعد سرعت شمارش را بالا می برد و یارا حواسش پرت می شود و کلی می خندد، خانوم هم می خندد، سیزده نفر پسربچه ی دیگر هم در خانه شان می خندند. یکی از بچه ها (ایلیا) دندان هایش تازه افتاده اند و موقع حرف زدن به طرز بانمکی سوت می زند. با کنجکاوی می پرسد:

-خانوم شما می تونین ما رو ببینید؟ چجوری هروقت اشتباه می شمریم می فهمین؟

خانوم که فقط صدای بچه ها را می شنود، می گوید:

-نه من شما رو نمی بینم، ولی حستون می کنم. توی قلب منین. حس کردن خیلی مهم تر از دیدنه.

 

+علوم پایه دادم و فعلا آزادم :) تک تک ستاره هاتونو می خونم، دلتنگی برای وبلاگ و نوشتن، در صدر طاقت فرساترین دلتنگی هاست.

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

صاف کردن چند خرده‌حساب قدیمی

یک سری لذت‌ها و شادی‌ها را به خودم بدهکارم و یکی از آن‌ها پرداختن به کارهایی‌ست که عمیقا و از ته دل دوستشان داشته باشم.‌ نمیدانم سرم برای دردسر اضافی درد میکند؟ اما فکر میکنم بعضی دردسرها لذت‌بخش هستند و حالا با وجود تمام کارهایی که سرم ریخته و علوم‌پایه ۲۰ شهریور، کار تازه ای برای خودم شروع کرده‌ام. درست است که آدم‌ها وقتی سرشان شلوغ تر باشد بازده بهتری دارند و من هم جزو همان آدم‌ها هستم. 

 

قدم رنجه کنید و در اینستگرام به ما سر بزنید :) 

 

@avantika.collection

  • مانا .
  • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

ای عمر چگونه میگذری؟

کلاس دوم راهنمایی که بودم هم در بلاگفا یک وبلاگ داشتم و کم و بیش مشابه همین وبلاگ بود، با این تفاوت که یک بچه ی دوازده ساله آنجا حرف می زد و اینجا یک بچه ی بیست ساله حرف می زند. یک رفیق وبلاگی پیدا کرده بودم که در آن زمان هیفده ساله بود و خواندن حرفهایش را بی نهایت دوست داشتم و همیشه هم پای نوشته هایم نظرش را می نوشت. خلاصه که پیش من مقبولیت قابل توجهی داشت و دوستش داشتم. گاهی غصه دار می شد. گاهی سرحال بود. از سختیِ دروس دبیرستان مینوشت و من با خودم میگفتم دنیای دخترهای دبیرستانی را چقدر هیجان انگیز و زیبا به تصویر میکشد.

اینجور برایتان تعریف میکنم، چون که میخواهم به خوبی لمس کنید که این آدم چقدر در شکل گیری دیدگاه من به اطرافم، در دوران نوجوانی، نقش پررنگی داشت. بعد درگیر ماجرای کنکور شد و من هم از جهات دیگر از صرافت وبلاگ نویسی افتادم و بعدها هم که به کل سرور بلاگفا با ما روی خوش نشان نداد و خودتان در جریان هستید.

چندسال بعد در انجمن نودهشتیا و در بحبوحه ی رمان زرد خوانی پیدایش کردم و او هم با یکی دو نشانی مرا به یاد آورد و باهم از هر دری حرف زدیم. اهل دل می دانند که چه بلایی سر نودهشتیا آمد و رئیس انجمن را خدایش بیامرزد. اما این بار در اینستاگرام هم دیگر را داشتیم و گم نشدیم. منتهی بعد از یک مدت روابطمان کمرنگ شد و نه که از هم دل چرکین باشیم یا مشکلی باشد. نه. هرکسی مشغول زندگی اش بود و پیام ها به یک تبریک و چه خبر و چه میکنی خلاصه می شد. مدتی می شد که ازدواج کرده بود.

امروز صبح در استوری کلوز فرند دیدم که با همسرش دونفری یک جشن تعیین جنسیت گرفته اند. با سوزن به بادکنک می کوبید و خرده کاغذهای صورتی در هوا پخش و پلا می شدند و همسرش را هیاهوکنان بغل می گرفت.

برایش پیام تبریک نوشتم و بعد گوشی را کناری گذاشتم و منتظر ماندم تا سنگینی بغض گلویم آرام بگیرد. برایش خوشحال بودم و از طرفی هم دلم گرفته بود که چطور عمر به سرعت برق و باد می گذرد. که چطور آدمی را هیچ وقت از نزدیک ندیدم و اینطور از پشت صفحه گوشی و لپ تاپ بزرگ شدندش را دیدم. سروکله زدنش را با رفقای دبیرستانش، کتابهایش، خانواده اش دیدم. عروس شدنش را دیدم. و حالا قرار است مادر بشود. 

حالا واقعا

جدا از شوخی،

رفاقتی،

ای عمر چگونه میگذری؟

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

گم میشه ماه تو شب های من

ترم یک که بودم. صبح ها هرسه باهم از خانه بیرون میزدیم. مامان و بابا و من. اول مامان را سرکارش می رساندیم. بعد نوبت من بود و دست آخر هم که بابا خودش می رفت سرکار. یکی از لذت بخش ترین اوقات روزم همین بود. همین اول صبح ها. عشق میکردم که صندلی عقب بنشینم و به آهنگهای ماشین بابا گوش کنم. که آن روزها، گل سرسبدشان، یکی از آهنگ های کیان پورتراب بود. "برگرد". یک آهنگ سافت راک.

دیگر دستم آمده بود که وقتی حوالی چراغ قرمز بین چهارراه قصر و عباس آباد می رسیدیم، نوبت آهنگ مورد علاقه ی من بود.

دانشگاه که می رسیدم، قبل از هرکاری به بوفه ی سلف میرفتم. از آقای شهسواری یک لیوان قهوه میخریدم. آقای شهسواری را آن ایام به اسم نمیشناختم. من و مریم بین خودمان برایش اسم گذاشته بودیم "عمو مارکتی". یک بسته چوب شور هم میگرفتم که سرکلاس گرسنه ام نشود.

بعد راهی ساختمان ابن سینا میشدم. کلاس 112 این انتهای راهرو بود و کلاس 106 آن طرف. اگر باران می آمد از پنجره به بیرون خیره میشدم و دلم گرم می شد. اگر کلاس اصول خدمات یا بیوشیمی بود زیر میز پی دی اف آلن دوباتن باز میکردم و قایمکی میخواندم.

سرکلاس های زبان استاد تند حرف می زد. من تند می نوشتم. یکی از آمال و آرزوهایم در بچگی این بود که در آینده تندنویس دادگاه بشوم :) بغل دستی ها از روی کتابم نگاه میکردند و دروغ چرا. من افتخار میکنم به این مهارت تندنویسی ام. خوشم می آمد.

کلاس های ادبیات را همچنان به قدرت دبیرستان دوست داشتم. سه ساعت بود و من از هر سه ساعتش کیف می کردم.

بعد گاهی از مسیر کنار رودخانه با زهرا قدم می زدیم و صحبت میکردیم. سمت مترو میرفتیم. خلاصه ی ساعات مترو فقط در یک جمله جا می شود: له می شدیم.

بعد برمیگشتم و خانه و به قدری خسته بودم که تا پلک روی هم میگذاشتم خوابم میبرد. پاهایم درد میکرد. مامان می گفت چون تمام سال کنکور را بدون ورزش گذراندم حالا یک قدم که راه می روم پاهایم درد میگیرند. راست میگفت. هنوز از آن همه درس خواندن خسته بودم و حقیقتا قبولی دانشگاه خستگی را تمام و کمال از تنم به در نکرده بود.

اما دلم گرم بود.

حالا چه شد که اینها را اینجا نوشتم؟

عصری که در ایوان لباس ها را جمع میکردم، یک ماشین رد شد و صدای موسیقی اش بد بلند بود و صدای کیان پورتراب آمد که "دیگه نیست ردی از تو همرام. برگرد!"

و من دلم پر کشید سمت روزهایی که خیلی هم دور نبودند اما حالا دور به نظر می رسند و من دلم تنگ شد.

همین.

شب شما به خیر.

 

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۱۳ مرداد ۹۹

همچنان ایستاده مردن

روز جمعه، هشتم آذر سال نود و هشت این پست رو نوشتم : این پست

حالا نزدیک هشت ماه ازش میگذره. حالا آرزو میکنم برگردیم به همون روزا. که البته اگه قرار به آرزو کردن باشه، خیلی آرزوها دارم که بعید می دونم توی گنجینه آرزوهای تمام دنیا هم جا بگیره. در لحظه، از شرایط موجود راضی نیستم اما قلبا می دونم که هشت ماه دیگه به امروزم غبطه میخورم و این احساس خوبی نیست و اعتراف کنید که هممون ته ته ته ته دلمون، گاه گداری، این تلخی رو حس میکنیم ...

متاسفم که وقت ندارم بخونمتون. شمار ستاره ی پست های نخوانده، سر به فلک گذاشته و دلم پر میکشه که بیام حرفاتونو بخونم ولی دل و دماغ ندارم. میون این همه هشتگ هایی که برای اون سه نفر میگرده، هزارها غم و غصه می بینم و نمیدونم چه کاری از دستم ساخته ست. فقط میتونم خودمو توی اتاقم قرنطینه کنم، برای آینده ای که ازش خبر ندارم درس بخونم و با خودم بگم هنوز وا ندادی. بگو که مُردی و ایستادی.

خیلی مراقب خودتون باشین رفقا. دنیا به شما احتیاج داره، قوی بمونید. با سختیا مچ بندازین و از هیچ چیز نترسید.

سرتون سلامت.

  • مانا .
  • سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹

بیتا گریه نکن

دی ماه بود یا بهمن. هوا سوز سردی داشت و رفته رفته تاریک می شد. پوست دستهایم از شدت سرما به سرخی می زد و برای رسیدن به خانه تقریبا می دویدم. آنجا که می گویند هوا بس ناجوانمردانه سرد است، منظور همین است. که حتی اگر از سر فرار هم بدوی، سرما داخل بینی ات جولان می دهد و گرمای نفست را می سوزاند.

آن دست خیابانی که به خانه مان ختم می شود، یک مکانیکی است. آن روز، یک ماشین سفید تر و تمیز و آراسته به گل و روبان، جلوی در کوچک مکانیکی پارک کرده بود. ماشین عروس بود. خود عروس خانم با پیراهن سفید و دامن کلوش، کنار در ماشین ایستاده بود و رد اشک خشک شده بر روی گونه های برجسته اش حتی از آن فاصله هم مشخص بود. مرتب رو به بالا نگاه میکرد، مبادا اشک ها آرایشش را خراب کنند. 

داماد آن سمت ماشین ایستاده بود و با شاگرد مکانیک صحبت می کرد که "آقا تو رو خدا سریع تر، ما باید ده دقیقه دیگه تالار باشیم، تالار هم توی کرجه". این ها را می گفت و چانه ی عروسش می لرزید.

بی خیال سرما شدم و کنارکی ایستادم به تماشایشان، انصافا عروس دختر بانمک و دلنشینی بود. دلم به حالش می سوخت. مامان می گفت در بچگی برای خودم یک فهرست بلند بالا از تمام حوادث ناگواری که به خیالم ممکن بود در روز عروسی ام رخ بدهند برای خودم تهیه کرده بودم:" کثیف شدن لباس، فرار کردن داماد، پریدن ناخن مصنوعی داخل حلق داماد در مراسم شیرین کردن کام با عسل، سوختن گردنم با اتوی مو در آرایشگاه، آبله مرغان، مرگ پیش بینی نشده ی یک خویشاوند، ..."

هرچند که خودم هیچ خاطره ای از این فهرست نداشتم، اما می دانستم که هرگز به خرابیِ ماشین فکر نکرده بودم. و باید قبول کنیم: واقعا پدیده ی ناخوشایندی است!

آقا داماد دستش را دور شانه های همسرش حلقه کرده بود و با او صحبت می کرد. دلداری اش می داد. شنیدم که می گفت:" گریه نکن بیتا، اینا همش خاطره می شه".

×××

هفته ی پیش که در صف صندوق فروشگاه بودم، دو دختر جوان پشت سرم ایستاده بودند. یکی شان به دیگری می گفت:" بیتا رو یادته؟ بیچاره شوهرش کرونا گرفته. البته حالش خوبه، ولی خودش خیلی ناراحت و نگرانه..." "آخی، شوهرش خیلی آدم خوبیه، ایشالا که بهتر بشه بنده ی خدا."

بیتا، نکند تو همان بیتایی؟ تویی که روز عروسی ماشینت خراب شد و اشک می ریختی؟ اگر همان بیتایی، من می دانم که گوشه ی خانه نشستی و برای سلامت جان شوهرت دعا می کنی و اشک می ریزی. ولی اگر هم کنارت نیست که شانه ات را نوازش کند و دلداری ات بدهد، من بهت می گویم که "گریه نکن بیتا، اینا همش خاطره می شه.". گاهی خاطره اش بد است و گاهی خوب. اما تو گریه نکن، اینها همه می گذرند و می گذرند و قصه می شوند. گریه نکن.

  • مانا .
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.