عصرها یارا را از خانه ی خاله به زور به خانه ی خودمان می آورم و دوتایی می نشینیم پشت سیستم تا کلاس شروع شود. خانوم با انگشت هایش شروع به شمارش می کند و بعد سرعت شمارش را بالا می برد و یارا حواسش پرت می شود و کلی می خندد، خانوم هم می خندد، سیزده نفر پسربچه ی دیگر هم در خانه شان می خندند. یکی از بچه ها (ایلیا) دندان هایش تازه افتاده اند و موقع حرف زدن به طرز بانمکی سوت می زند. با کنجکاوی می پرسد:

-خانوم شما می تونین ما رو ببینید؟ چجوری هروقت اشتباه می شمریم می فهمین؟

خانوم که فقط صدای بچه ها را می شنود، می گوید:

-نه من شما رو نمی بینم، ولی حستون می کنم. توی قلب منین. حس کردن خیلی مهم تر از دیدنه.

 

+علوم پایه دادم و فعلا آزادم :) تک تک ستاره هاتونو می خونم، دلتنگی برای وبلاگ و نوشتن، در صدر طاقت فرساترین دلتنگی هاست.