روز جمعه، هشتم آذر سال نود و هشت این پست رو نوشتم : این پست

حالا نزدیک هشت ماه ازش میگذره. حالا آرزو میکنم برگردیم به همون روزا. که البته اگه قرار به آرزو کردن باشه، خیلی آرزوها دارم که بعید می دونم توی گنجینه آرزوهای تمام دنیا هم جا بگیره. در لحظه، از شرایط موجود راضی نیستم اما قلبا می دونم که هشت ماه دیگه به امروزم غبطه میخورم و این احساس خوبی نیست و اعتراف کنید که هممون ته ته ته ته دلمون، گاه گداری، این تلخی رو حس میکنیم ...

متاسفم که وقت ندارم بخونمتون. شمار ستاره ی پست های نخوانده، سر به فلک گذاشته و دلم پر میکشه که بیام حرفاتونو بخونم ولی دل و دماغ ندارم. میون این همه هشتگ هایی که برای اون سه نفر میگرده، هزارها غم و غصه می بینم و نمیدونم چه کاری از دستم ساخته ست. فقط میتونم خودمو توی اتاقم قرنطینه کنم، برای آینده ای که ازش خبر ندارم درس بخونم و با خودم بگم هنوز وا ندادی. بگو که مُردی و ایستادی.

خیلی مراقب خودتون باشین رفقا. دنیا به شما احتیاج داره، قوی بمونید. با سختیا مچ بندازین و از هیچ چیز نترسید.

سرتون سلامت.