دی ماه بود یا بهمن. هوا سوز سردی داشت و رفته رفته تاریک می شد. پوست دستهایم از شدت سرما به سرخی می زد و برای رسیدن به خانه تقریبا می دویدم. آنجا که می گویند هوا بس ناجوانمردانه سرد است، منظور همین است. که حتی اگر از سر فرار هم بدوی، سرما داخل بینی ات جولان می دهد و گرمای نفست را می سوزاند.

آن دست خیابانی که به خانه مان ختم می شود، یک مکانیکی است. آن روز، یک ماشین سفید تر و تمیز و آراسته به گل و روبان، جلوی در کوچک مکانیکی پارک کرده بود. ماشین عروس بود. خود عروس خانم با پیراهن سفید و دامن کلوش، کنار در ماشین ایستاده بود و رد اشک خشک شده بر روی گونه های برجسته اش حتی از آن فاصله هم مشخص بود. مرتب رو به بالا نگاه میکرد، مبادا اشک ها آرایشش را خراب کنند. 

داماد آن سمت ماشین ایستاده بود و با شاگرد مکانیک صحبت می کرد که "آقا تو رو خدا سریع تر، ما باید ده دقیقه دیگه تالار باشیم، تالار هم توی کرجه". این ها را می گفت و چانه ی عروسش می لرزید.

بی خیال سرما شدم و کنارکی ایستادم به تماشایشان، انصافا عروس دختر بانمک و دلنشینی بود. دلم به حالش می سوخت. مامان می گفت در بچگی برای خودم یک فهرست بلند بالا از تمام حوادث ناگواری که به خیالم ممکن بود در روز عروسی ام رخ بدهند برای خودم تهیه کرده بودم:" کثیف شدن لباس، فرار کردن داماد، پریدن ناخن مصنوعی داخل حلق داماد در مراسم شیرین کردن کام با عسل، سوختن گردنم با اتوی مو در آرایشگاه، آبله مرغان، مرگ پیش بینی نشده ی یک خویشاوند، ..."

هرچند که خودم هیچ خاطره ای از این فهرست نداشتم، اما می دانستم که هرگز به خرابیِ ماشین فکر نکرده بودم. و باید قبول کنیم: واقعا پدیده ی ناخوشایندی است!

آقا داماد دستش را دور شانه های همسرش حلقه کرده بود و با او صحبت می کرد. دلداری اش می داد. شنیدم که می گفت:" گریه نکن بیتا، اینا همش خاطره می شه".

×××

هفته ی پیش که در صف صندوق فروشگاه بودم، دو دختر جوان پشت سرم ایستاده بودند. یکی شان به دیگری می گفت:" بیتا رو یادته؟ بیچاره شوهرش کرونا گرفته. البته حالش خوبه، ولی خودش خیلی ناراحت و نگرانه..." "آخی، شوهرش خیلی آدم خوبیه، ایشالا که بهتر بشه بنده ی خدا."

بیتا، نکند تو همان بیتایی؟ تویی که روز عروسی ماشینت خراب شد و اشک می ریختی؟ اگر همان بیتایی، من می دانم که گوشه ی خانه نشستی و برای سلامت جان شوهرت دعا می کنی و اشک می ریزی. ولی اگر هم کنارت نیست که شانه ات را نوازش کند و دلداری ات بدهد، من بهت می گویم که "گریه نکن بیتا، اینا همش خاطره می شه.". گاهی خاطره اش بد است و گاهی خوب. اما تو گریه نکن، اینها همه می گذرند و می گذرند و قصه می شوند. گریه نکن.