نسبت به برخی چیزها (شما بخوانید تقریبا همه چیز) احساس تعلق دیوانه واری دارم. نمیتوانم از کوچکترین اشیایی که ذره ای برایم خاطره سازند دل بکنم. از مداد نتراشیده ی بنفش براقی که فلان روز در راه برگشت از مدرسه با رفیق گرمابه و گلستانم خریدم گرفته، تا تیشرت زردرنگی که به شدت قدیمی شده و حتی نمیپوشمش اما هنوز هم با حواس جمع در مسیر لباسشویی تا کشو تعقیبش میکنم مبادا مامان ازش دستمال آشپزخانه بسازد!

نمیدانم سر کار در کجاست، اما هیچ احساس تعلق ویژه ای نسبت به این وبلاگ ندارم. آن را بخش مجزایی از زندگی ام به حساب نمی آورم. این وبلاگِ مانا نیست. مثل اتاقِ مانا، هندزفریِ مانا، کتابِ مانا، کمدِ مانا. اشیایی که بیشتر از آدمها با من حرف میزنند و به حرفهایشان گوش میدهم. این وبلاگ برای مانا نیست، خود ماناست. خودم که خیلی وقتها ازش غافل میشوم و سراغش نمی آیم. خودم که گاهی بی نهایت نسبت بهش مهربان میشوم و دوستش دارم و برایم عزیز است.

اما در نهایت او "من" است. او از من مجزا نیست.

این وبلاگ را در تاریخ 22 اردیبهشت 96 باز کردم. اما هیچ وقت نمیتوانم تاریخ تولدش را به خاطر بسپارم، چون تاریخ تولد خودم روز دیگریست و نمیتوانم بپذیرم که "ماه بالای سر تنهاییست" بیست و دوم اردیبهشت به دنیا آمده. حتی نمیتوانم از فراموش کردن این تاریخ ابراز ندامت کنم.

در این سه سال چقدر بزرگ شدی. چقدر خندیدی، چقدر گریه کردی. تو بزرگ شدی و این هنوز اول راه است ... قدمهایت را بلندتر بردار و عمیق تر نفس بکش.

شبت به خیر.