ندارد.

حالا یک فایل ورد باز می‌کنم. ساعت ها به صفحه‌ی خالی و خط عمودی که مرتبا به من چشمک می‌زند خیره می‌شوم. نمی‌دانم از چه و از کجا بنویسم.

دوستم میگفت "چرا هیچ وقت نویسنده نشدی؟ ما فکر میکردیم به محض فارغ التحصیلی از دبیرستان اسم در کنی و نویسنده بشی. "

باید بهش میگفتم "چشمم باز شد. همش با خودم میگم، خب بنویسم که چی بشه. مگر کسی میخونه؟ مگر کسی کتاب غریبه میخونه؟ مگر کسی کتاب یک آدم ناشناس رو چاپ میکنه؟ مگر کتاب ارزونه که باری به هرجهت بخری و خوشت نیاد و بندازیش یک گوشه خاک بخوره؟ مگر حوصله تولید محتوا در اینستگرام و تلگرام برای آدم باقی می مونه که حالا تازه اسم در کنه و بعد کتابش چاپ شه؟ "

منتهی اینها را نگفتم. زبانم به زور می چرخد که این حرف ها را بزنم. شانه بالا انداختم و از در خنده درآمدم و گفتم: "نه دیگه، حوصلش نیست."

چرا اتفاقا حوصله اش بسیار هست. اما خدا لعنت کند تمام آنچه و آن کس را که حوصله را از ما می دزدد.

متاسفم که وقت شما را با درد و دل هایم تلف کردم. حالا برای اینکه صرفا الکی به ستاره روشنِ من سر نزده باشید، برایتان یک شعر اینجا میگذارم تا از چشم‌هایتان عذرخواهی کنم.

" تو کجا نالی از این خار که در پای من‌ست

یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست"

 

سعدی گفته.

شب خوش رفقا.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰

بسه دنیا دیگه بسه

"توجه به جزئیات، بیش از حد لزوم."

این تمام چیزی بود که آقای ویراستار، آقای ناشر، آقای ادمین، آقای ... به من می‌گفتند. می‌گفتند "شما بیش از حد توصیف می‌کنی، خواننده خسته می‌شه." هی می‌گفتم "به پیر، به پیغمبر قسم که خواننده‌ها با حوصله‌تر از چیزی هستن که شما تصور می‌کنید"، گفتن نه. البته که طبیعتا تا حدودی هم حق داشتند، اما من از ذکر جزئیات به قدری لذت می‌بردم که عطای رسانه‌ای نوشتن را به لقایش بخشیدم.

حالا صبح‌ها توی لیوان مخصوص به خودم چایی می‌خورم. لیوان متعلق به یک ست شش‌تایی بود که پنج‌تایشان به مرور زمان شکستند و این یکی لیوان مطلقا برای من شد. اگر کلاس آنلاین داشته باشیم، پتوی بنفش را دور خودم می‌پیچم و لیوان به دست جلوی سیستم می‌نشینم. اگر روز بیمارستانی باشد، از خود خانه روپوش سفیدم را می‌پوشم و راهی می‌شوم. مامان می‌گوید "این چه کاریه، اصلا باکلاس نیست." اما من واقعا بی‌حوصله‌تر از آنم که در بیمارستان‌های بدون رختکن در یک گوشه کنار اتاق خالی پیدا کنم و روپوش بپوشم.

راننده اسنپ شماره‌ام را می‌گیرد و می‌گوید "خانوم دکتر من همین سمت راستتون هستم." و من خدا را شکر می‌کنم که اقلا برای یک نفر خانم دکتر هستم.

بعد بالای سر مریض قیافه‌ی دانشجوهای قوی و آدم حسابی را به خودم می‌گیرم، اما از دیدن درد کشیدنش در دلم های‌های گریه می‌کنم. پریروزها یکی‌مان طاقت نیاورد و زد زیر گریه، استاد گفت گریه برای چی؟ گفت "هیچی احساساتی شدم. "

عصری با برادرم به شهربازی می‌رویم. در میدان هروی، جلوی پاساژ الماس، یک مردی نشسته و گیتار می‌نوازد. صدای گیتارش خوب است، دلم می‌خواهد در سرما بایستم و گوش کنم. برادرم دستم را می‌کشد که "بدو بریم یخ زدم."

آقای نوازنده می‌خواند: "بسه دنیا دیگه بسه، تو دیگه کار نده دستم، من به ساز تو میرقصم، تو بزن تا من برقصم!"

متن شعر غمبار و کم‌طاقت است، اما ریتم شاد آن لبخند تلخی روی لب‌هایتان می‌نشاند.

 -------

حالا آقای ویراستار، این همه ذکر جرئیات چه عیبی داشت؟ خواننده را بردم به آشپزخانه‌مان، بیمارستان‌مان و میدان هروی. بد بود که برای دو دقیقه حواسش را از دنیا پرت کردم تا دیگر کار دستش ندهد؟ یا باز هم دنیا بزند و ما برقصیم؟ شما بگو.

 

  • مانا .
  • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

این همه دوری

تهران یک مرتبه سرد شد. من پنجره اتاقم را بستم، اما بابا تازه در ایوان را باز گذاشت، میگفت اتفاقا هوا خوب است و باید لذت برد. سر ظهر که خوابش برده بود، قایمکی رفتم تا در ایوان را ببندم. یک نفر جلوی پارک ترانه‌ی "ابر می‌بارد" شجریان را گذاشته و سرش را میان دست‌هایش پنهان کرده بود. گاهی شانه‌هایش می‌لرزیدند.

مرد مسنی از داخل پارک سمت ماشینش رفت و به شیشه‌ی نیمه باز طرف راننده کوبید. انگار به او گوشزد کرد که صدای آهنگ را کم کند. مرد گریان او را با حرکت دست از خود راند و شیشه را به سرعت بالا داد. چند دقیقه بعد گازش را گرفت و از کوچه رفت. رفت به کجا؟ نمی‌دانم.

عصر بابا بیدار شد و باز در ایوان را باز گذاشت. پشت پیانو نشستم و کتاب پاییز طلایی فریبرز لاچینی را باز کردم. بعد برگه نت "ابر می‌بارد" را پیدا کردم و تلاش کردم آن را بنوازم. به جای شمارش معقول با مترونوم، شجریان در ذهنم می‌گفت "من جدا گریه‌کنان، ابر جدا، یار جدا."

برگه را جمع کردم و به بابا گفتم یک آهنگ شاد پیشنهاد بدهد. کم نگذاشت و "چرا نمی‌رقصی" را پیشنهاد داد. بعد با ویگن همراه شدیم و شجریان را به کل از یاد بردیم.

حالا منتظرم بابا برای خواب آماده شود و من مجددا در ایوان را ببندم. این مجادله‌ی بی‌هیاهو اقلا یک هفته در خانه‌مان برقرار خواهد بود. احتمالا وقتی برای بستن در به ایوان بروم، به یاد مرد گریان خواهم افتاد. کاش می‌شد او را به خانه‌مان دعوت کنم تا "چرا نمیرقصی" گوش بدهد. حیف که رفت و گم شد. فردا تهران سردتر خواهد بود، آقای عزیز. لباس گرمی بپوشید و ترجیحا شجریان پدر گوش بدهید، چراکه سالمرگ ایشان است.

 

  • مانا .
  • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

فردا تو می‎آیی؟

هوشمند عقیلی میگه:

"امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من

زیباترین جامه‌هایم را بپوشم من

با شوق بی حد باغچه‌هامون رو صفا دادم

امشب تا می‌شد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی‌ها آن بی وفایی‌ها

فردا تو می آیی"

 

می‌دانی تصور من چیست؟ یک انسان بی‌نهایت عاشق-صرف نظر از مرد یا زن بودنش-که دقیقا مطابق گفته‌های خودش شیشه‌ی می را به دست گرفته و لباس زیبا و برازنده‌ای به تن دارد. در سرسرای خانه می‌چرخد و زیرلب آواز موردعلاقه‌ی محبوبش را می‌خواند و می‌رقصد و خوش خوشانش است.

او در باغچه گل تازه کاشته، طبقات کتابخانه را گردگیری کرده، شیشه‌ها را به دقت تمیز کرده و منتظر دلبندش است. اما در پس تمام این‌ها یک غمی هست که اجازه نمی‌دهد من از این ترانه لذت ببرم. یک غمی که باعث می‌شود حتی دلم بخواهد زار زار برای شاعر گریه کنم. انگار که هنوز پشت کتابخانه یک ردیف غبار مانده باشد. انگار که گوشه‌ی پیراهنش یک لک کوچک وجود دارد. انگار یک کنج باغچه از زیر دستش در رفته و برهنه مانده.

به نظر من این "فردا تو می‌آیی" یک تلقین است. در بهترین حالت فقط یک پرسش است. او فردا نمی‌آید. شاید اصلا نمی‌داند که باید بیاید. شاید می‌داند و چندان اهمیتی نمی‌دهد.

هرچه که هست، علی‌رغم ریتم شش و هشتیِ "فردا تو می‌آیی" بعید می‌دانم که فردا تو بیایی.

  • مانا .
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

روزها از پی هم می‌گذرند

نسیم در کلاس زبان چهره‌ی بُرّنده ای داشت. به خودش هم می‌گفتم. میگفتم من روز اولی که تو را دیدم فکر می کردم از آن دخترهای زبان دراز و حاضرجوابی که آدم جرئت نمی کند بیشتر از 5 ثانیه مستقیم به چشم هایشان نگاه کند. آن قدر خندید که اشک از گوشه چشمش راه افتاد. واقعا هم حرف خنده داری بود، چون نسیم (که حالا نمی دانم کجاست و چه کار می کند) به قدری صاف و ساده بود که تصورش را هم نمی کنید. نه تنها روحیه ی بحث و حاضرجوابی نداشت، که خیلی اوقات خجالتی و سر به زیر هم بود.

امروز عصر جلوی بستنی فروشی، دختر کوتاه قامتی ایستاده بود و تندتند آدامس می جوید. موهایش در آن واحد سه رنگ بود، نوک موها صورتی، ساقه ی موها بلوند و ریشه ی موها سیاه رنگ بود. دست یک پسر دور شانه اش حلقه شده بود. با خودم فکر کردم این از همان قیافه های بُرّنده است، زود باش زود باش نگاهت را برگردان.

بعد به یاد نسیم افتادم. نسیم که چانه نوک تیز و چشم های کشیده اش خبر از اخلاق طوفان گونه می داد، اما تنها نسیم بود. چه آدم ها که قیافه شان با خلق و خویشان زمین تا آسمان تفاوت می کرد و رو حساب همان چشم و ابروها برایشان قصه نوشتم.

کاش قصه های بد دروغ باشند و قصه های خوب، عین حقیقت.

  • مانا .
  • جمعه ۳۱ ارديبهشت ۰۰

کودکانه - فرهاد

آن سال بهار هنوز به ما نرسیده بود. اسفند ماه بود و همچنان کاپشن‌های بزرگ و پفکی به تن می‌کردیم. دایره وار کف زمین نشسته بودیم و صدای باز کردن زرورق دور کیک‌های براونی سکوت ناشی از سرما را می‌شکست.

"شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد ... "

با خودم فکر کردم که به زودی در جاده خواهیم بود و باد راهش را لابلای موهایم پیدا خواهد کرد. به زودی سرم را روی بالش‌های نرم و خوشبوی خانه‌ی مامان‌بزرگ می‌گذارم.

"عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه ... "

یک نفر پرسید: ستاره ساختن با دولک یعنی چی؟

کسی نمی‌دانست. یک نفر دیگر دست‌های یخ زده‌اش را از جیب کاپشن بیرون آورد و در موبایلش سرچ کرد "چگونه می‌توان با دولک ستاره ساخت؟" یکی با تردید زمزمه کرد "اصلا دولک چی هست؟"

آن روز از راه یک صفحه در گوگل فهمیدیم که این قسمت از شعر به بازی الک و دولک اشاره دارد. الک چوب بزرگ است و دولک چوب کوچک و دولک موقع چرخش، نمایی شبیه به ستاره ایجاد می‌کند.

شب که در راه خانه مامان‌بزرگ بودیم سرم را از صندلی عقب کنار گوش بابا بردم و گفتم:

-میشه وقتی رسیدیم اونجا بهم یاد بدی الک دولک بازی کنم؟

  • مانا .
  • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

اولین دوست صمیمی

این نوشته برای چالش بلاگردون نوشته شده. به دعوت نسرین عزیزم.

3>

-----------

 

گمان می‌کنم من همیشه یک مادر هستم، حتی اگر هرگز بچه‌دار نشوم. به مراتب پیش آمده که اشتباها دیگران به هنگام صدا زدن اسمم دچار سکته زبانی شوند و به جای مانا صدایم کنند "مامان". در دبستان که خاله‌بازی می‌کردیم، من هرگز نقشی جز مادر نداشتم. حتی اگر میخواستم هم نقش دیگر به من نمی‌دادند. به خاطر دارید که در یکی از صحنه‌های سریال فرندز چندلر درباره مانیکا می‌گوید "او بدون بچه داشتن، حتی همین لحظه هم مادر است".

حالا هروقت تصور می‌کنم که کسی مرا واقعا "مامان" صدا بزند و اشتباه زبانی هم نباشد و نقش هم بازی نکند، بلکه رسما و حقیقتا مرا به عنوان مادر بشناسد، قلبم محکم‌تر می‌کوبد.

پسرم را از روی نیمکت تماشاچی تشویق می‌کنم، وقتی هنگام برف بازی سمتم می‌دود محکم او را به خودم فشار می‌دهم و لبه‌های کلاهش را پایین می‌کشم و او با سماجت دوباره کلاه را عقب می‌زند. باهم روی پشت بام خانه یک بادنما درست می‌کنیم. شاید برای تولدش ماکت هواپیمایی را که ماه‌هاست از پشت ویترین تماشا می‌کند بخرم. بعد که با پدرش پشت میز می‌نشینند و با دقت تکه‌های ماکت را به هم می‌چسبانند با عشق نگاهشان می‌کنم. به او دوست داشتن و دوست داشته شدن را یاد خواهم داد.

وقتی با پدرش به کلاس ورزش برود، با دخترم زیر آفتاب روی چمن‌ها می‌نشینیم و نقاشی می‌کشیم. پشت میز آشپزخانه یک چهارپایه می‌گذارد و از من خواهش می‌کند که کاری را هم به او بسپارم. باهم کیک فنجانی می‌پزیم و مادامی که منتظر پختن کیک هستیم، پشت پیانو می‌نشینیم و مری بره ی کوچکی داشت می‌نوازیم. او دوست دارد سر از منشا هرچیزی دربیاورد. گاهی اسباب بازی های قدیمی و از کارافتاده را باهم کند و کاو میکنیم. گاه گداری مهرم را از کیفم درمی‌آورد و وانمود می‌کند مشغول نسخه نوشتن است و مهر را محکم پای نسخه فرضی می‌کوبد.

صبح‌ها پیش از رفتن از خانه، ما، من و همسرم، یک معما، پازل، مسئله ی شطرنج یا داستان نیمه کاره روی در یخچال می‌چسبانیم و عصرها جواب‌هایی را که با خط کج و کوله و کودکانه نوشته شده می‌خوانیم.

آنها را دوست خواهم داشت و سعی میکنم پیش از هرچیزی برای آنها رفیق باشم. که شاید امید بیراهی نباشد اگر جایی بگویند "اولین دوست صمیمی من مامانم بود".

  • مانا .
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

تویی خودِ خود عشق

"اهل کدوم دیاری

کجا تو خونه داری

که قبله گاهم اونجاست

هرجا که پا میذاری ... "

 

خانه یک بهارخواب بزرگ داشت که تقریبا خالی بود. تنها یک فرش دستباف قرمز پاخورده کف زمین پهن شده بود و لاغیر. آنجا کنار پنجره روی یک تشک دراز می کشیدم و منتظر می ماندم تا مادربزرگ از خواب بیدار شود. بعد که بیدار می‌شد، باهم به آشپزخانه می رفتیم. در راهروی منتهی به آشپزخانه وادارش می کردم که پاهایش را دقیقا روی خود کاشی ها بگذارد، هرکسی که پایش را روی خطوط می گذاشت میباخت. همیشه بازی را می باخت و من به رویش نمی آوردم، ولی بعدها فهمیدم به عمد می باخت تا من خوشحال شوم.

خانه از آن خانه های قدیمی بود، یک پنجره چوبی به سمت اتاق غذاخوری باز می شد. همیشه روی چارچوب پنجره می نشستم و منتظر می ماندم تا برایم چایی شیرین بیاورد. بعد صبحانه، یک چهارپایه کنار اجاق گاز می گذاشتم و روی آن می ایستادم. باهم ناهار می پختیم و چقدر کیف میکردیم. چقدر می خندیدیم.

بعد در ایوان جانمازش را پهن می کرد و نماز می خواند. مهره های سفید و براق تسبیح تق تق کنان روی یکدیگر می لغزیدند. من کنار جا نمازش قوری و فنجان پلاستیکی می چیدم تا بعد نماز فنجان خالی را سر بکشد و از چای خوش عطر و لب سوز من تعریف کند.

بعد از ناهار، منتظر می ماندیم تا رنگین کمان شروع شود. از "پنگول" خوشش نمی آمد، بهش می گفت "اون گربه هه که خیلی حرف میزنه". بعد از ظهر که خورشید رفته رفته رو می گرفت، پرده های پاسیو را کنار می زد و کمکم می کرد سوار تاب شوم.

آنقدر تاب بازی می کردم تا مامان و بابا از سرکار بیایند و برویم خانه.

روزها مثل هم بودند، از صبح تا غروب. اما من حتی یک بار هم احساس خستگی نمیکردم. برای زمانی بهترین رفیق من مادربزرگم بود و حالا من بی نهایت دلتنگ آن روزگارم.

 

  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

یک خاطره از بهار بشنوید

از پله‌هایی که منتهی به پشت بام می‌شد بالا رفتم. راه پله تاریک بود و چراغ‌ها سوخته. همسایه‌ی قبلی کالسکه بچه‌اش را در چارچوب پاگرد جا گذاشته بود. صدای خرخر آرامی از زیر بالشتک‌های کالسکه شنیدم. سه بچه‌گربه بودند. ضعیف و لاغر. از شدت سرما بدن‌های کم‌مو و ظریفشان می لرزید.

روی پله نشستم و یکیشان را روی پایم گذاشتم. حتی جان نداشت بترسد. فرار کند یا خودش را برای گرم شدن زیر ژاکتم بکشاند. نگران بودم بمیرد.

نفسم زیر ماسک بند آمده بود، هنوز عادت به ماسک زدن نداشتم. خاله از پایین راه پله میپرسید که آن بالا چه خبر است و چرا پایین نمی‌آیم؟

چشم‌هایم را بستم و با خودم فکر کردم دلم نمیخواهد هیچ وقت پایین بروم. دلم نمیخواهد از این تاریکی بیرون بیایم. خاله بعد از یکی-دو بار صدا زدن، بیخیال شد و در را بست. بچه گربه سخت نفس میکشید. ساعت‌ها او را زیر ژاکتم پنهان کردم و بعد که دیدم دیگر بدنش نمی‌لرزد از جا بلند شدم.

خواهر برادرهایش به مراتب ضعیف تر از خودش بودند. همچنان، پناه گرفته به زیر بالشتک های کالسکه، می لرزیدند.

به خانه که برگشتم عصر شده بود. بیرون طوفان بود، طوفان بهاری. لباس‌هایم را که در ماشین لباسشویی می‌انداختم به بابا گفتم که یک بچه‌گربه در راه پله پشت بام رو به مرگ است. با سرنگ و یک کاسه شیر سراغش رفت. من در رخشورخانه را بستم و چراغ را خاموش کردم. در فضای تاریک رخشورخانه، میان قفسه‌های پودر کیک و قوطی‌های ادویه، بوی پودر لباسشویی، کف زمین نشستم و با خودم فکر کردم هرجای دنیا که باشم یک کنج تاریک برای خودم پیدا میکنم تا دلم آرام شود. 

اگر روزی گم شدم، مرا در یک گوشه‌‌ی تاریک پیدا کنید. البته، ناگفته نماند که من گم شدن را دوست دارم، ترجیحا اجازه دهید پیدا نشوم.

 

*پاورقی: ما از سه بچه گربه، دوتایشان را نجات دادیم و در سلامت کامل از ساختمان ما بیرون رفتند. اگر آنها را دیدید، سلام مرا بهشان برسانید.

 

  • مانا .
  • يكشنبه ۲۳ آذر ۹۹

به خانه برمی‌گردی

زن جوان از خواب بیدار می‌شود. موهای بلندش را از پشت یقه پیراهنش بیرون می‌آورد و جلوی آینه آنها را مرتب می‌کند. شتاب‌زده صورتش را آرایش می‌کند و برای رفتن حاضر می‌شود. دستهایش را به دو طرف در جیپ می‌گیرد و هیکلش را بالا می‌کشد تا روی صندلی بنشیند. آینه را که تنظیم می‌کند لحظه‌ای به خطوط فرورفته کنج چشمش نگاه می‌کند و بعد فورا چشم از آینه برمی‌دارد.

راهیِ شهرک می‌شود و در جاده برای خودش آهنگ می‌گذارد. عقربه های ساعت مچی ساعت هشت را نشان می دهند، اما آفتاب چنان شاخ و شانه می‌کشد که گمان می‌کنی سرظهر است.

دیگران در میانه میدان شهرک چادر را برپا کرده اند. زن «سلام، خسته نباشید» گویان وارد می‌شود و همه با او خوش و بش می‌کنند. بند انگشت‌هایش را می شکاند و کف چادر، پشت چهارپایه کوچک می‌نشیند. بچه‌های قد و نیم‌قد، جلوی میز صف کشیده‌اند. یک به یک منتظر می‌مانند تا زن فلز سرد استتوسکوپ را روی قفسه سینه و کتف‌شان حرکت دهد و ازشان بخواهد که نفس عمیق بکشند. برخی با صدایی گوشخراش سرفه می‌کنند. ملتمسانه از زن می‌پرسند «دارو که بخوریم خوب میشیم؟» و زن با قطعیت پاسخشان می‌دهد که «بله که خوب میشین. همه خوب میشن».

با تردید نگاهش می کنند:«قول؟» «قول».

در تاریکی شب از روی سفره‌ی وسط میز چند کلوچه محلی قایمکی برمی‌دارد. با همه خداحافظی می‌کند. صف بچه‌ها تمام شده. چراغ خانه‌ها تک و توک روشن می‌شوند و از دورها بچه‌ای گریه می‌کند. سوئیچ را می‌چرخاند و با خود فکر می کند که صدای گریه‌های شبانه‌ی دردناک و دلخراش بچه‌ها نسبت به یک ماه قبل کمتر شده.

پا را روی پدال گاز می‌فشارد و با نهایت سرعت از شهرک دور می‌شود. او از رانندگی در شب هراسی ندارد.

پیش از رفتن به خانه یک شیشه مربای آلبالو می‌خرد. در خانه با لذت کلوچه و مربا می‌خورد تا قارو قور شکمش ساکت شود. پشت بندش دو قرص مسکن را به زور فرو می دهد و گردن دردناکش را کمی به چپ و راست حرکت می‌دهد. صدای جابجایی مهره‌های پشت گردنش به ترق و تروق سوختن هیزم در آتش می‌ماند.

چراغ‌ها را خاموش می‌کند و پیش از اینکه زیر پتو برود، چند ثانیه‌ای به رخت خواب خیره می‌ماند. بعد آرام زیر پتو می‌خزد و دختر کوچک را بغل می‌گیرد. دختر موهایش را از پشت با دقت بافته و پلکهایش را محکم به هم می‌فشارد. انگار که کابوس می‌بیند. زانوها را در شکم کشیده و موقع نفس کشیدن دل می‌زند. کنج چشم‌هایش خبری از چروک نیست. گردن درد که ندارد، شاید درد دیگری داشته باشد.

زن موهای او را پشت گوشش می‌دهد و زمزمه می‌کند

«همه چی درست می‌شه».

«همه خوب میشن؟»

«همه خوب میشن».

«همه ی اون بچه ها که خوب نمیشن. تو هرشب صدای گریه از خونه ها می شنوی».

«ولی بالاخره یک روز همه‌شون خوب میشن. همه شون بدون درد نفس می‌کشن».

«قول؟»

«قول».

  • مانا .
  • دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.