۳ مطلب با موضوع «مانولز می نویسد» ثبت شده است

میخوام بذاری برم

زن پشت میز گرد کافه نشسته بود و دسته ای از موهای مش کرده ی عسلی اش نیمی از پیشانی بلندش را می پوشاند. چشمانش نافذ و پلک سمت چپش کمی افتاده بود. مرد همیشه فکر می کرد آن افتادگی هزاران بار زیباترش می کند. نفس عمیقی کشید و لب زیرینش را گزید. مرد با خودش فکر کرد از همین حالا می داند چه چیزی قرار است بشنود.

-دیگه اندازه اون روزا برام جذاب نیستی. حوصلم پیشت سر میره. کنارت احساس میکنم افتادم توی یه قفس.

مرد با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد اگر کنار هم در یک قفس باشند؟ مگر خودش نبود که میگفت از همه آدمهای دنیا متنفر است و می خواهد دوتایی تا ابد در یک جنگل تاریک تاریک زندگی کنند؟ حالا قفس را می شود تبدیل به جنگل کرد. دور میله هایش پیچک دواند. نمی شود؟

زن تمنا کرد:

-حرف بزن باهام!

-چی بگم؟ بگم من از خدام بود بهم یه قفس بدن تا با تو توش زندگی کنم. از کل دنیا فاصله بگیرم. باهم تا آخر عمر خوش باشیم.

زن معذب روی صندلی جابجا شد و کیفش را میان دستانش فشرد:

-یادمه. من خودم اینارو گفتم. ولی آخه ...

مرد با کلافگی پوفی کشید و سرش را برگرداند. از این همه زیبایی آزرده می شد. از اینکه حتی در این لحظه، حتی وقتی داشت او را به بدترین نحو ممکن می شکست و خرد می کرد، قلبش همچنان برای او می تپید. هنوز هم فکر می کرد چقدر زیبا صحبت می کند. چقد حرکت مضطرب انگشتانش روی کیف چرمی غریب است. چقدر دست هایش شبیه دست های معشوق هاست. معشوق های خبیث و سنگدلی که عاشق ها "دیگر برایشان جذابیتی نداشتند". اصلا این خاصیت معشوق هاست. باید دست هایی کشیده، لطیف و زیبا داشته باشند. ظریف و دلنشین، اما قوی. به قدری قوی که به وقتش بتوانند دور گلوی عاشق بپیچند و راه نفسش را بند بیاورند. و دست های او چقدر خوب این همه را بلد بودند.

-آخه چی ؟

-آخه تو منو دوست نداری. تو فکر می کنی که دوستم داری. در حقیقت، نسبت بهم احساس تملک داری. به این می گن "قفس". بهش می گن اسارت. نمیگن علاقه.

حرفهایش سنگین بود. سنگین و سوزاننده. انگار که همزمان بیست تا تیر آهن داغ پشت کمر مرد بگذارد و بگوید حالا بگذار بروم. به فرض هم که حرفهایش راجع به قفس درست بود، مرد حالا حتی آنقدر جان نداشت که دست در جیبش ببرد و کلید قفس را بیرون بیاورد.

با غم زمزمه کرد:

-یعنی می خوای بذاری بری؟

-میخوام بذاری برم ...

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

قدرت برند خوانی

یک انجمنی هم داشتیم تحت عنوان «چهارشنبه ها بنفش می پوشیم» و همان طور که از اسمش برمی آید، چهارشنبه ها بنفش می پوشیدیم، یک کیک خامه ای هم هر سه شنبه شب می پختیم و رویش را با انواع انگور-صدالبته انگور بنفش-و گل های یاسی و صورتی ساخته شده از فوندانت، تزئین می کردیم. اگر دست بگذارید روی گویِ غیبگوی گوگل و بپرسید «ای گوگل دانا، روانشناسی رنگ بنفش چیست؟» جواب می آید که رنگ اعتماد به نفس است، رنگ توجه به خود، غرور و شکوه. همچنین این رنگ، رنگ رویایی و زنانه ای هم هست، پس نتیجه می شود فمینیسم هم ته چاشنی انجمن «چهارشنبه ها بنفش می پوشیم» بود ...


+یه قسمتی از متنیه که با عنوان احضار روح نوشتم. اگه دلتون خواست توی ادامه مطلب بخونین :)

امروز صبح داشتیم خرامان خرامان می رفتیم امتحان بدیم. داشتم شیشه ی ماشین رو بالا می کشیدم، چشمم افتاد به تابلوها و سردرهای شیک و چراغونی مغازه ها. یه تابلونویسی هست سر میرداماد، اسمش «طراحان» ـه. خیلی خوش خط و تمیز اسم مغازه بالاش نوشته شده و حتی سرصبح هم چراغ هاش به ملایمت رنگ عوض می کنن. یکم برین جلوتر می رسین به ال سی وایکیکی شریعتی، با لوگوی معروفش. فکر کردم بچه که بودم، تازه خوندن یاد گرفته بودم، خوندن سردر مغازه ها خیلی برام جذاب بود. یعنی تبدیل شده بود به یه سرگرمی، یه مدت اونقدر سرگرم خوندن اسم مغازه ها می شدم که یادم می رفت دم به دقیقه از مامانم بپرسم پس چرا نمی رسیم؟ کی می رسیم؟ چه قدر مونده؟

بعد اگه برندِ سردر یه فروشگاهی خیلی قر و قمیش داشت و پیچ و تاب خورده بود، انگار مغزم داغ می کرد. نمی تونستم بخونمش. اعصابم خرد می شد. همین میرداماد که گفتم ... در نظرش بگیرین. یکم جلوتر از «طراحان» یه آژانس مسافرتی هست به اسم «گرامیان» . با تابلوی قرمز چشمگیر. دقت که می کنین دوتا نقطه ی «یـ» افتاده بالای شکم جلوآمده ی «ن» و نقطه ی «ن» رفته بالای کرسیِ «یـ». حالا قشنگ هست یا نه، من نمی دونم، تخصصی در گرافیک و طراحی برند و غیره ندارم و سردرنمیارم :) حالا من تا وقتی دوازده سالم بود این تابلو رو می خوندم «گرامنات» دقیقا به همون دلیلی که در بالا توضیح دادم. هی هم ذهنم درگیر می شد که این دیگه چه اسمیه؟! اسم قحطی بود؟؟

یا مسئله ی مهم دیگه ای که همیشه منو مشغول می کرد، لوگوی کوکاکولا بود. یه شب که شمال بودیم، یکی از اقوام کاغذ دور نوشابه رو جدا کرد و برعکس زیر نور گرفت، گفت می دونستین برعکس بخونین می شه «لا محمد لا مکه؟». و کاغذ نوشابه دست به دست دور سفره می گشت و همه زیر نور لامپ تماشاش می کردن، نچ نچ می کردن و به وجد میومدن. منم هی از پیش فلانی می پریدم پیش اون یکی فلانی تا پدیده ی قرن رو بین دستهایش زیر نور لامپ ببینم، ولی الله وکیلی چیزی رو که اونها می دیدن، من نمی دیدم! هرچی زور زدم نشد ببینم. و یک شب هم که چندسال پیش قرار بود کوکاکولا لوگوش رو روی ماه بندازه، سرم درد گرفت بس که فکر کردم اگر یکی یک جای دنیا آینه بگیره جلوی ماه، برعکسش رو می خونه. حالا بماند که کل این ماجرای ماه و کوکاکولا شایعه بود!

منظور اینکه این پیچدگی برندهای جهانی یا حتی داخلی همیشه منو درگیر می کردن. صبح یه لحظه یادش افتادم. آدم قبل امتحان به چه چیزا که فکر نمی کنه :)خلاصه اگه یه روزی قرار شد یه برندی طراحی کنین، نقطه های کلمات رو سرجاشون بذارین، یه موقع رشته های فکر یه بچه ی شیش هفت ساله طوری به هم گره می خورن که تا ده سال دیگه هم نمی شه بازشون کرد :)

+عکسه حس خوبی نمی ده؟ بی ربط به متن. شایدم چندان بی ربط نباشه. حس خوب، حس خوبه، بفرستیم و دریافت کنیم :)



  • مانا .
  • پنجشنبه ۴ خرداد ۹۶

Home

یک دوست ساکن لندن هم داشتم. به قول خودشان «پِن فرندم» بود. اسمش جاناتان بود و موهای قرمز-قهوه ای داشت و یک ته لهجه ی اسکاتلندی هم موقع ادای بعضی از کلمات در صدایش حس می شد. البته بلا به دور، من صدایش را فقط در یکی دوتا از پیام های صوتی که برایم فرستاده بود شنیده بودم و نه چیز دیگر! بقیه ارتباطمان محدود می شد به ایمیل و نامه نگاری و ...

یکی دو سالی بود که فقط مکاتبه می کردیم، دیگر صمیمیت مان به حدی رسیده بود که نگفته هم می دانستم دارد چه کار می کند. نمی دانم چه شد، یک مرتبه به این سرِ وامانده ام زد، دعوتش کردم بیاید ایران. اصلا نمی دانم چه شد همچو تصمیمی گرفتم. او هم از خدا خواسته قبول کرد. یادم نمی رود که با تعجب توی پیام صوتی اش می پرسید: یور هـوم؟ هوم؟ و هـ ی هوم را آن طور از ته حلق و غلیظ ایراد می کرد. مامان هم بهم می گفت احمق شده ای، من هی می گفتم الکی می گوید، مگر احمق است آب و هوای دوست داشتنی لندن خودشان را ول کند، گیلان ما را تحویل بگیرد؟ آنها آنقدر چشم و دلشان سیر است که اینها برایش شبیه شوخی ست! مامان هی می رفت و می آمد و حرص می خورد و انگار یک چیزی می دانست که حرص خوردنش بیهوده نبود. جاناتان واقعا آمد ایران، آمد «هوم»ِ من. مجبور شدم تا مهرآباد تهران با ماشین قراضه ی فامیل بروم و پنج ساعت راه تا رشت بیاورمش. هیچ وقت یادم نمی رود، چطور بالای پله برقی منتظرم ایستاده بود. یقه دیپلمات بسته بود و دکمه سرآستینش تا مچ بسته بود. یک شلوار گشاد سبز هم پایش بود. خنده ام گرفت، پرسیدم این چه وضعی ست؟ گفت، به من گفته اند در «هوم»ِ شما اگر آستین کوتاه بپوشیم می گویند یک دو سه شوت! آن قدر ریسه رفتم که حد نداشت و او هم با چشم های متعجب و گرد براندازم می کرد! خانه مان که آمد، در و همسایه با تعجب و پچ پچ کنان نگاهمان می کردند. مامان چادرش را به دندان گرفته بود و زیرلب ناسزا بارم می کرد. ولی جاناتان آن چنان موجود موقرمزِ عزیزی بود که حتی به دل مامان هم نشست. با تعجب ماست محلی مان را مزه می کرد و بعد هم انگشت اشاره و شستش را به هم می چسباند و می گفت : پرفکت!

یک هفته بعد کل محل عاشقش شده بودند. صبح ها می رفت با علی ممد محله، گوسفندهایش را می گرداند. بعد هم می آمد تخم مرغ محلی با سرشیر می خورد و پرفکت پرفکت گویان نگاهم می کرد. حالا دیگر فهمیده بود اگر آستین کوتاه بپوشد کسی نمی گوید یک دو سه شوت. عصرها می نشست در بهارخواب، درحالی که باد می زد به موهای سرخش، یک کاغذ دستش می گرفت و می نوشت، می نوشت، فقط می نوشت. گاهی آنقدر تند می نوشت که حرکت دستهایش را به سختی می دیدم. می پرسیدم برای کی می نویسی؟ می گفت نامه ست برای «هوم». تا جایی که من خبر داشتم کسی را در لندن نداشت، خودش بود و یکی دو نفر از دوستهای نه چندان صمیمی اش. ازش که باز سوال می پرسیدم، شانه بالا می انداخت و می خندید. یک روز که رفته بودیم سه شنبه بازار ماهی بخریم، با سبزی تره تاج گل درست کرد، گذاشت روی سرم. پسر خنگ. رفته بودم ماهی بخرم، وسط میدان با سه چهارنفر محلی صحبت می کرد و داشت زور می زد بگوید «ببم جان، تی بلا می سر!». از دور ایستادم و تماشایش کردم. دست آخر توانست به زور یک چیزی مابین رشتی و اسکاتلندی و انگلیسی تحویل بدهد و دوستهای جدیدش هم برایش دست زدند و تشویقش کردند. از چشمم دور نماند که فوری کاغذ مدادش را درآورد و شروع کرد به نوشتن. لابد برای «هوم». سبزی تره روی سرم خشکید. دو ماه در شهرمان ماند. بعد گفت باید برگدد. گفت وابستگی زیادش به «هوم» اذیتش می کند. پرسیدم «هوم سیک» شده ای؟ لبخند مهربانی زد و گفت هیچ وقت از «هوم»ِ عزیزش «سیک» نمی شود! حرام است! روزی که قرار بود برود مامان سی-چهل بسته سبزی شوید برایش پاک کرد و توی چمدانش گذاشت، بماند که مثل ابر بهار برای رفتن جاناتان اشک می ریخت! حتی همسایه ها هم ناراحت شده بودند. به فارسی گفت خداحافظ گیلان و بعد رفت. یک هفته بعد از رفتنش، اتفاقات عجیبی افتاد. در گوشه و کنار خانه کاغذ های مختلف پیدا می کردم. بعضی هاشان لای شکاف مبل، بعضی پشت تخت خواب، بعضی لا به لای درز تشک ها، بعضی لای ملافه ها. فهمیدم نامه اند. فهمیدم برای من نوشته شده اند. فهمیدم تمام این مدت داشته برای من نامه می نوشته و در یک گوشه ای از خانه مخفی اش می کرده که بعد رفتنش بخوانم. یک شب یکی از نامه هایش را پشت آجر لقِ دیوار حیاط پیدا کردم. همچو جایی به مخ جن هم نمی رسید، نمی دانم چطور پیدایش کرده بود! نوشته بود «هوم» همیشه یک کشور نیست، یک خانه نیست. «هوم» اتفاقا یک آدم است. «هوم» کسی ست که در کنارش احساس راحتی می کنی، کسی ست که نفسش عطر قهوه ی خانگی بدهد، کسی ست که وقتی پیشش نشسته ای احساس کنی دیگر از هیچ چیز و هیچ کس ابایی نداری و حالا همه چیز امن و امان است. و بعد نوشته بود که من، من دختر رشتیِ انگلیسی بلد، «هوم» او هستم. نوشته بود هیچ جای دنیا برایش امن نیست، جز گیلان، رشت، روستای فلان، پلاک بیسار، خانه ی در شکلاتی، کنار شومینه، کنار من، با بوی میرزاقاسمی مامان!

حالا که سال ها از آن قضیه می گذرد، دیگر هم آنلاین نشد که باهم صحبت کنیم. شاید هم بلاکم کرد. نفهمیدم هیچ وقت. به فکرم زد بیایم تعریف کنم داستان «هوم» جانم را ... چون دکتر علی محمد، ملقب به علی ممد محله مان، بعد از اینکه مدرک گرفت رفت لندن و در یکی از تلفن هایش برای مادرش تعریف کرده بود اینجا یک مغازه ای هست پنیر درست می کنند عین پنیر محلی های روستای خودمان، جالب اینجاست که مغازه دارش هم ایرانی نیست، از موهای سرخش داد می زند یک خارجیِ تمام عیار است ...

 

 


 

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۶
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.