۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک خاطره از بهار بشنوید

از پله‌هایی که منتهی به پشت بام می‌شد بالا رفتم. راه پله تاریک بود و چراغ‌ها سوخته. همسایه‌ی قبلی کالسکه بچه‌اش را در چارچوب پاگرد جا گذاشته بود. صدای خرخر آرامی از زیر بالشتک‌های کالسکه شنیدم. سه بچه‌گربه بودند. ضعیف و لاغر. از شدت سرما بدن‌های کم‌مو و ظریفشان می لرزید.

روی پله نشستم و یکیشان را روی پایم گذاشتم. حتی جان نداشت بترسد. فرار کند یا خودش را برای گرم شدن زیر ژاکتم بکشاند. نگران بودم بمیرد.

نفسم زیر ماسک بند آمده بود، هنوز عادت به ماسک زدن نداشتم. خاله از پایین راه پله میپرسید که آن بالا چه خبر است و چرا پایین نمی‌آیم؟

چشم‌هایم را بستم و با خودم فکر کردم دلم نمیخواهد هیچ وقت پایین بروم. دلم نمیخواهد از این تاریکی بیرون بیایم. خاله بعد از یکی-دو بار صدا زدن، بیخیال شد و در را بست. بچه گربه سخت نفس میکشید. ساعت‌ها او را زیر ژاکتم پنهان کردم و بعد که دیدم دیگر بدنش نمی‌لرزد از جا بلند شدم.

خواهر برادرهایش به مراتب ضعیف تر از خودش بودند. همچنان، پناه گرفته به زیر بالشتک های کالسکه، می لرزیدند.

به خانه که برگشتم عصر شده بود. بیرون طوفان بود، طوفان بهاری. لباس‌هایم را که در ماشین لباسشویی می‌انداختم به بابا گفتم که یک بچه‌گربه در راه پله پشت بام رو به مرگ است. با سرنگ و یک کاسه شیر سراغش رفت. من در رخشورخانه را بستم و چراغ را خاموش کردم. در فضای تاریک رخشورخانه، میان قفسه‌های پودر کیک و قوطی‌های ادویه، بوی پودر لباسشویی، کف زمین نشستم و با خودم فکر کردم هرجای دنیا که باشم یک کنج تاریک برای خودم پیدا میکنم تا دلم آرام شود. 

اگر روزی گم شدم، مرا در یک گوشه‌‌ی تاریک پیدا کنید. البته، ناگفته نماند که من گم شدن را دوست دارم، ترجیحا اجازه دهید پیدا نشوم.

 

*پاورقی: ما از سه بچه گربه، دوتایشان را نجات دادیم و در سلامت کامل از ساختمان ما بیرون رفتند. اگر آنها را دیدید، سلام مرا بهشان برسانید.

 

  • مانا .
  • يكشنبه ۲۳ آذر ۹۹

به خانه برمی‌گردی

زن جوان از خواب بیدار می‌شود. موهای بلندش را از پشت یقه پیراهنش بیرون می‌آورد و جلوی آینه آنها را مرتب می‌کند. شتاب‌زده صورتش را آرایش می‌کند و برای رفتن حاضر می‌شود. دستهایش را به دو طرف در جیپ می‌گیرد و هیکلش را بالا می‌کشد تا روی صندلی بنشیند. آینه را که تنظیم می‌کند لحظه‌ای به خطوط فرورفته کنج چشمش نگاه می‌کند و بعد فورا چشم از آینه برمی‌دارد.

راهیِ شهرک می‌شود و در جاده برای خودش آهنگ می‌گذارد. عقربه های ساعت مچی ساعت هشت را نشان می دهند، اما آفتاب چنان شاخ و شانه می‌کشد که گمان می‌کنی سرظهر است.

دیگران در میانه میدان شهرک چادر را برپا کرده اند. زن «سلام، خسته نباشید» گویان وارد می‌شود و همه با او خوش و بش می‌کنند. بند انگشت‌هایش را می شکاند و کف چادر، پشت چهارپایه کوچک می‌نشیند. بچه‌های قد و نیم‌قد، جلوی میز صف کشیده‌اند. یک به یک منتظر می‌مانند تا زن فلز سرد استتوسکوپ را روی قفسه سینه و کتف‌شان حرکت دهد و ازشان بخواهد که نفس عمیق بکشند. برخی با صدایی گوشخراش سرفه می‌کنند. ملتمسانه از زن می‌پرسند «دارو که بخوریم خوب میشیم؟» و زن با قطعیت پاسخشان می‌دهد که «بله که خوب میشین. همه خوب میشن».

با تردید نگاهش می کنند:«قول؟» «قول».

در تاریکی شب از روی سفره‌ی وسط میز چند کلوچه محلی قایمکی برمی‌دارد. با همه خداحافظی می‌کند. صف بچه‌ها تمام شده. چراغ خانه‌ها تک و توک روشن می‌شوند و از دورها بچه‌ای گریه می‌کند. سوئیچ را می‌چرخاند و با خود فکر می کند که صدای گریه‌های شبانه‌ی دردناک و دلخراش بچه‌ها نسبت به یک ماه قبل کمتر شده.

پا را روی پدال گاز می‌فشارد و با نهایت سرعت از شهرک دور می‌شود. او از رانندگی در شب هراسی ندارد.

پیش از رفتن به خانه یک شیشه مربای آلبالو می‌خرد. در خانه با لذت کلوچه و مربا می‌خورد تا قارو قور شکمش ساکت شود. پشت بندش دو قرص مسکن را به زور فرو می دهد و گردن دردناکش را کمی به چپ و راست حرکت می‌دهد. صدای جابجایی مهره‌های پشت گردنش به ترق و تروق سوختن هیزم در آتش می‌ماند.

چراغ‌ها را خاموش می‌کند و پیش از اینکه زیر پتو برود، چند ثانیه‌ای به رخت خواب خیره می‌ماند. بعد آرام زیر پتو می‌خزد و دختر کوچک را بغل می‌گیرد. دختر موهایش را از پشت با دقت بافته و پلکهایش را محکم به هم می‌فشارد. انگار که کابوس می‌بیند. زانوها را در شکم کشیده و موقع نفس کشیدن دل می‌زند. کنج چشم‌هایش خبری از چروک نیست. گردن درد که ندارد، شاید درد دیگری داشته باشد.

زن موهای او را پشت گوشش می‌دهد و زمزمه می‌کند

«همه چی درست می‌شه».

«همه خوب میشن؟»

«همه خوب میشن».

«همه ی اون بچه ها که خوب نمیشن. تو هرشب صدای گریه از خونه ها می شنوی».

«ولی بالاخره یک روز همه‌شون خوب میشن. همه شون بدون درد نفس می‌کشن».

«قول؟»

«قول».

  • مانا .
  • دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.