۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

چطور برای وبلاگتان جشن تولد میگیرید؟

نسبت به برخی چیزها (شما بخوانید تقریبا همه چیز) احساس تعلق دیوانه واری دارم. نمیتوانم از کوچکترین اشیایی که ذره ای برایم خاطره سازند دل بکنم. از مداد نتراشیده ی بنفش براقی که فلان روز در راه برگشت از مدرسه با رفیق گرمابه و گلستانم خریدم گرفته، تا تیشرت زردرنگی که به شدت قدیمی شده و حتی نمیپوشمش اما هنوز هم با حواس جمع در مسیر لباسشویی تا کشو تعقیبش میکنم مبادا مامان ازش دستمال آشپزخانه بسازد!

نمیدانم سر کار در کجاست، اما هیچ احساس تعلق ویژه ای نسبت به این وبلاگ ندارم. آن را بخش مجزایی از زندگی ام به حساب نمی آورم. این وبلاگِ مانا نیست. مثل اتاقِ مانا، هندزفریِ مانا، کتابِ مانا، کمدِ مانا. اشیایی که بیشتر از آدمها با من حرف میزنند و به حرفهایشان گوش میدهم. این وبلاگ برای مانا نیست، خود ماناست. خودم که خیلی وقتها ازش غافل میشوم و سراغش نمی آیم. خودم که گاهی بی نهایت نسبت بهش مهربان میشوم و دوستش دارم و برایم عزیز است.

اما در نهایت او "من" است. او از من مجزا نیست.

این وبلاگ را در تاریخ 22 اردیبهشت 96 باز کردم. اما هیچ وقت نمیتوانم تاریخ تولدش را به خاطر بسپارم، چون تاریخ تولد خودم روز دیگریست و نمیتوانم بپذیرم که "ماه بالای سر تنهاییست" بیست و دوم اردیبهشت به دنیا آمده. حتی نمیتوانم از فراموش کردن این تاریخ ابراز ندامت کنم.

در این سه سال چقدر بزرگ شدی. چقدر خندیدی، چقدر گریه کردی. تو بزرگ شدی و این هنوز اول راه است ... قدمهایت را بلندتر بردار و عمیق تر نفس بکش.

شبت به خیر.

  • مانا .
  • سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹

که صرفا یک چیزی گفته باشم و روی دلم نمانده باشد

حتی دلم برای آن خانه ی قبلی تنگ شده. خانه ی قبلی که شصت متر بود و هیچ چشم انداز دلگشایی نداشت و بدتر از همه ... در اتاق من هیچ پنجره ای نبود. از آبان تا اسفند هیچ صدایی از باران های پاییزی و زمستانی نمی شنیدم. از تماشای برف محروم بودم. اما ببینید، چقدر وضع نابسامان است که آن روزهایم را به این روزهایم ترجیح میدهم.

یادم است که روزهای اول که به آن خانه اثاث کشی کرده بودیم، امتحان گوارش داشتم. میز تحریر نداشتم. روی تشک نشسته بودم و توی تلگرام برایش مینوشتم که چقدر از این خانه متنفرم و دلم خانه ی خودمان را میخواهد. مینوشتم که اینجا کوچک است و دلگیر. صبح ها از سروصدای صبحانه درست کردن مامان بیدار میشدم، صورتم را میشستم و هزاربار خط چشم میکشیدم و پاک میکردم چون میز توالت اتاقم برای خودم نبود و نمیتوانستم به حد کافی به آینه نزدیک شوم و متاسفانه هنوز بلد نیستم در یک دستم آینه کوچک بگیرم و با دست دیگر آرایش کنم.

یکی از همان صبح ها با مامان دعوایم شد. از این دعواهای مادر-دختری که اگر یکیمان فقط یک سرسوزن کوتاه می آمد همه چیز حل میشد. رفتم دانشگاه، در سلف نشسته بودم و منتظر که کلاس زبان شروع شود و "کشتن مرغ مینا" میخواندم. ولی مرتبا یک پرده اشک جلوی چشمهایم را میگرفت و نمیتوانستم درست کلمات را بخوانم. آخر من هروقت که با خانواده ام به مشکل برمیخورم، بی نهایت غصه ام میگیرد. عصر آن روز مامان آمد و باهام حرف زد و از هم دلجویی کردیم.

یک بار خیلی خوشحال بودم. تمام روز بهم خوش گذشته بود و آخرشب فقط خسته بودم. از آن خستگی های دلنشین که دلت خواب می خواهد. که بخوابی و آرزو کنی باز خواب همان روز را ببینی. تختی که سفارش داده بودیم، هنوز آماده نشده بود. روی تشک میخوابیدم و تشک برایم کوچک بود و شانه ها و پاهایم را جمع میکردم تا روی آن جا شوم. نوک انگشتهایم یخ زده بود، اما دلم گرم بود. آنقدر گرم که حتی دلم پتو نمیخواست.

حتی یادم هست در آن خانه وایفای جواب نمی داد و موبایل من هم در اتاقم به ندرت آنتن میداد. یک شب هالوژن هال را روشن کردم که توی هال بخوابم و یک مرتبه چراغ ترکید و مامان جیغ زد و یارا و بابا از خواب پریدند. یک نقطه پیدا کرده بودم که آنجا اینترنت کار کند، همانجا گوشی به دست و هندزفری به گوش، خوابم می برد.

دلم می خواهد از چیزهایی بنویسم که به هم مرتبط باشند.

دلم میخواهد برایتان قصه تعریف کنم.

دلم میخواهد در خیابان ها قدم بزنم، آدم ها را ببینم و از آنها برایتان بگویم. بله، به فکرم رسیده که از خودم برایتان بگویم. ولی هرچه از خودم تعریف میکنم نهایتا به همینجا می رسد. که من در قصه های دیگران تعریف می شوم.

دلم تمشک میخواهد، رفقا. تمشک چیدن از درخت و تمشک تازه خوردن. دلم خیلی چیزها میخواهد ...

شب شما به خیر.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۹

آی قصه ...

در شرح خانه و همسایه هایمان برایتان اینجور بگویم که ما در طبقه سوم می نشینیم، عمه ام طبقه دوم و در واحد پشتی طبقه دوم یک خانم متشخص شصت و خرده ای ساله به نام "خانم ولیمی". هرچند که "ولیمی" نام خانوادگی همسر مرحومش بوده ولی می گوید دلش میخواهد همه اینجور صدایش بزنیم.

خانم ولیمی یک ویژگی نه چندان دلچسب دارد و آن هم اینکه خیلی پرحرف است. توصیف دقیقی از کلمه ی زن همسایه. که ساعت ها جلوی در آدم را به حرف می گیرد و وقتی این پا و آن پا میکنی که بروی خودش را به کوچه علی چپ میزند و هرگونه تعارفی برای ورود به داخل را نشنیده رد میکند. گاهی وقتها برایمان باقلاقاتق درست میکند و میفرستد طبقه بالا تا مامان و مامبزرگ نظر بدهند و ایرادهایش را بگویند. من که مزه ی باقلاقاتق های اصیل مامبزرگ زیر زبانم رفته و این غذاها هیچ رقمه به مذاقم خوش نمی آیند هردفعه می گویم "خیلی جرئت میخواد آدم غذای شمالی درست کنه بفرسته برای خانومای شمالی" اما مامان و مامبزرگ معتقدند من خیلی بی انصافم و باید کمکش کنیم تا باقلاقاتق هایش هم مثل بقیه غذاهایش خوشمزه از آب دربیایند.

یارا روابط چندان حسنه ای با خانم ولیمی ندارد. میگوید او عمه را از ما می دزدد و ساعتها او را به حرف میگیرد و عمه دیگر برای کارتون دیدن با او وقت ندارد. امروز عصر با عمه قهر کرده بود و با قیافه بق کرد میگفت:

"تو هم که برنامه ات شده همش خواب. یا خوابی یا خانم ولیمی پیشته. پس من کی بیام پیشت کارتون ببینم؟ لیست کارات شده خواب و خانم ولیمی".

عمه پرسید:

"لیست کارای تو چیه اون وقت؟"

همانطور دست به سینه صورتش را بالا گرفت و حق به جانب جواب داد که :

"من خیلی لیست خوبی دارم! اول با مامبزرگ سریال می بینم، بعد با مانا بازی میکنیم و M&M میخوریم و دیجی تون نگاه میکنیم. بعدشم ورزش میکنیم و منتظر مامان بابا می مونیم".

راست می گوید. این برنامه را کمِ کم پنجاه روز است که اجرا میکنیم.

برنامه من یک بخش اضافی هم دارد. شاید بعضی وقنها که نصفه شب شکمم به قار و قور میفتد پاورچین پاورچین سر یخچال بروم و از غذاهای خانم ولیمی بخورم؛ به شرط آنکه غذای شمالی نباشد.

 

  • مانا .
  • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.