۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

نامه ای برای آن فرانک

* این مقدمه برای اون دسته از افرادیه که آن فرانک رو نمی شناسن. آن فرانک دختر یهودی نوجوانی بود که همراه خانواده اش و چند یهودی دیگه برای دو سال طی دوران جنگ جهانی در یک مخفیگاه به نام "ساختمان ضمیمه سری" زندگی می کرد و طی این دو سال ارتباط مستقیمی با دنیای بیرون نداشت. آن فرانک طی محاصره ساختمان ضمیمه توسط نازی ها کشته شد و بعد از مرگش، خاطراتش تحت عنوان "خاطرات یک دختر جوان، آن فرانک" منتشر شد.

مرسی از هوپ که منو دعوت کرد به این چالش دوست داشتنی :)

 

×××

 

آن، دوست نازنینم؛

گمان میکنم هیچ کسی به اندازه تو حال این روزهای مرا خوب درک نمیکند. در جایی از دفتر خاطراتت نوشته بودی که:

اطمینان دارم اگر کمی بیشتر اینجا بمانم به یک ساقه لوبیای خشک کهنه تبدیل می شوم

حالا بعد از بیست و سه روز خانه نشینی، به صحت حرفت پی می برم. من هم همچین احساسی دارم. گمان میکنم چقدر دیگر طول خواهد کشید تا بتوانم مثل قدیم ها، روی محل اتصال دو واگن مترو بنشینم و همانطور که سر پیچ ها تکان تکان می خورم، کتاب بخوانم و در گوشه ی ذهنم غرغر کنم که چقدر از درس و دانشگاه خسته ام.

اوایل زندگی فوق العاده ای به نظر می رسید. هرچه کتاب و فیلم نخوانده و ندیده داشتم، با لذت میخواندم و می دیدم. حالا حوصله ام سر می رود. دلم برای رفیق صمیمی ام تنگ شده. دلم برای پله های نزدیک دانشگاه، سایه ی درختی که روی پله ها می افتاد، باد خنک بهاری و شلوغی هفت حوض و تجریش تنگ شده.

چند روز پیش به این فکر میکردم که اگر وضعیت برعکس بود به چه سرنوشتی دچار می شدیم؟ منظورم را از برعکس برایت توضیح میدهم. فرض کن ویروسی وارد کشور یا جهان می شد که تنها راه درمانش، آغوش سفت و محکم بود. این ویروس درد و دلتنگی و خشم و بدخلقی را در جهان پراکنده می کرد و تنها روش مقابله با آن، بغل گرفتن عزیزانمان بود. شبکه های اجتماعی عاجزانه از ما درخواست می کردند که محبت را از هم دریغ نکنیم. پسری که سر تجریش مقوای "بغل مجانی / free hug" را بالا می گرفت، کسب و کارش سکه می شد.

چند روز پیش خاله به دیدنمان آمده بود. اینکه نتوانیم خاله را ببوسیم و بغل بگیریم، کار عجیبی به نظر می رسد.

یادت می آید که در خاطراتت نوشته بودی، اعضای ساکن ساختمان ضمیمه رفته رفته بی حوصله و عنق می شدند؟ قرنطینه همچین بلایی سر اکثر آدمهای جهان آورده. در خانه نشستن آدمها را به جان هم انداخته. یک جایی خواندم که در چین پس از قرنطینه آمار طلاق به شدت بالا می رود! چرا؟ من هم نمی دانم.

این تعطیلات فرصت خوبی بود تا مجموعه آهنگ های "سبز-آبی" ام را تکمیل کنم. پلی لیستی ست از تمام آهنگ های آرام، یا دلنشین یا در یک کلام "مهربان"ـی که بی نهایت دوستشان دارم. آنها را با هرکسی شریک نمی شوم و تحت هر شرایطی حالم را خوب می کنند.

امروز آخرین جمعه سال است، آن. یکی از خواننده های دوست داشتنی ما، فرهاد مهراد، ترانه ای به نام "جمعه" دارد. که از درد و رنجی که در عصرهای جمعه بر حال آدمها مستولی می شود، حرف می زند. جالب اینجاست که همیشه این روزهای سال ترانه دیگری از او را گوش می دادیم؛ آهنگ "بوی عیدی". به هرحال، او راه خودش را به روزهای اسفندیِ ما باز می کند.

بیشتر از این حوصله ات را سر نمی برم. به هرحال، یادآوری خاطرات دوران قرنطینه و خانه نشینی برای تو چندان خوشایند نیست. برای ما دعا کن.

 

قربانت، مانا.

 

  • مانا .
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

چند روایت معتبر از این روزهایمان

+ متاسفانه این روزها که درگیر کرونا و خانه نشینی و قرنطینه ایم، قصه ی خاصی ندارم که برایتان تعریف کنم به جز قصه های خودم و یارا و فیلم و کتابهای دور و برم. حتی حوصله درس خواندن هم ندارم. کتابهای درسی ام را بسته و در طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه تلنبار کرده ام تا چشمم بهشان نیفتد. تا یادم برود که علوم پایه با سرعت نور نزدیک می شود.

دیشب در گروه واتس اپ معلم یارا پیام گذاشته بود که "به بچه ها بگویید فلان شعر را که برایتان پست کرده ام، برای روز پدر حفظ کنند و وویسش را برایم بفرستید". 

مامان خسته بود و امروز من و یارا دوتایی رفتیم سراغ شعر خواندن. هرچه وادارش کردم شعر را حفظ کند به هیچ جایی نرسیدم. اصرار داشت که شعری را که بقیه بخوانند برای بابا نمیخواند و دوست دارد شعر خودش را بسراید.

فی البداهه یک شعری از خودش درآورد و من هم برای معلمش فرستادم و خانوم معلم هم بسیار خوشش آمد. گفت در خانه برای مادر و پدرش وویس یارا را پلی کرده و همه قربان صدقه این شاعر کوچک رفته اند.

حالا من و مامان در آشپزخانه، حین تماشای تلویزیون، پیگیری اخبار کرونایی و غیره، ناخودآگاه شعر یارا را میخوانیم و بعد لبخندی که روی لبمان می نشیند خودبخود تبدیل به خنده می شود.

یارا هم با رضایت تماشایمان میکند و ابرو بالا می دهد.

 

++ مامان امشب مرا کناری کشید و گفت "میخوام یه رازی رو بهت بگم". مثل همه وقتهایی که از این پچ پچه های مادر-دختری ذوق میکنم، هیجان زده جواب دادم که "خب بگو بگو".

"امروز رفتم سردخونه بیمارستان امام حسین تا از جسد یه پیرمرد که هاری گرفته بوده بیوپسی بگیرم."

خدا می داند در تمام چند ثانیه ای که این جمله را ادا میکرد، چندبار وحشت کردم و باز آرام گرفتم و باز وحشت کردم و ...

گفت وقتی با نمونه ها به درمانگاه برگشته، همه همکارانش برایش کف زدند و تشویقش کردند و گفتند که هیچ کدام جرئت نداشتند بیوپسی بگیرند. میگفت "دوست داشتم وقتی زنده بود میرفتم و می دیدمش، ولی امان از کرونا که این روزها همه وقتمان را گرفته و اجازه نفس کشیدن نمیدهد".

راست میگوید، من هم بودم برای دیدن یک کیس زنده ی هاری که از نور و آب فراری ست و هذیان میگوید سر و دست میشکستم. مگر در کل دوره حرفه ای چندبار پیش می آید که آدم با هاری سر و کار داشته باشد؟!

 

+++ محیا، رفیق دبیرستانم، یک مجموعه از "عکسهای یهویی"ِ سال کنکور درست کرده و هرروز یکی دوتا برایمان میفرستد و در گروه های دبیرستان همه از خنده ریسه می رویم. اسم فامیل آنلاین بازی میکنیم و خوشحالیم که دوباره فرصت حرف زدن بی دغدغه پیدا کرده ایم.

 

ما اینجوری قرنطینه را دوام می آوریم. ناگفته نماند که جایش خالی ست و دیدن عکس و فیلمهایش هم جای خالی اش را پر نمیکند.

مراقب خودتان، خانواده تان و سلامتی تان باشید. بالاخره یک روزی دوباره همه چیز را با یک فوت ساده ضدعفونی میکنیم و می گذریم و می گذریم و می گذریم ...

شب شما به خیر.

  • مانا .
  • چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸

به کرونا بگو بره

از جمعه بیرون نرفتم و بیشتر ساعات روز پیش یارام. روی تختم می شینم و فیلم نگاه میکنم. یارا هم جلوم میشینه و "آقای مزرعه دار" بازی میکنه. بازی اینجوریه که با چهارتا مینی فیگور و لِگو قصه ی یه مزرعه رو تعریف میکنه. و توی اون مزرعه همیشه یه گاوی مریضه و یه گوسفند خیلی زبر و زرنگی هست که میخواد دکتر بشه و انواع و اقسام مرض های گاوی رو درمان میکنه.

امروز سوژه ی بازی، کرونا بود. گاو بیچاره در اثر ابتلا به کرونا صدای کلاغ از خودش می آورد :)

دست آخر که حوصلش از بازی کردن سررفت، دراز کشید و ازم پرسید:

-اگه هیچ وقت نشه بریم باغ کتاب چی؟

-چرا، میشه. خوب میشه. میریم.

-به کرونا بگو بره.

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۵ اسفند ۹۸
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.