"اهل کدوم دیاری

کجا تو خونه داری

که قبله گاهم اونجاست

هرجا که پا میذاری ... "

 

خانه یک بهارخواب بزرگ داشت که تقریبا خالی بود. تنها یک فرش دستباف قرمز پاخورده کف زمین پهن شده بود و لاغیر. آنجا کنار پنجره روی یک تشک دراز می کشیدم و منتظر می ماندم تا مادربزرگ از خواب بیدار شود. بعد که بیدار می‌شد، باهم به آشپزخانه می رفتیم. در راهروی منتهی به آشپزخانه وادارش می کردم که پاهایش را دقیقا روی خود کاشی ها بگذارد، هرکسی که پایش را روی خطوط می گذاشت میباخت. همیشه بازی را می باخت و من به رویش نمی آوردم، ولی بعدها فهمیدم به عمد می باخت تا من خوشحال شوم.

خانه از آن خانه های قدیمی بود، یک پنجره چوبی به سمت اتاق غذاخوری باز می شد. همیشه روی چارچوب پنجره می نشستم و منتظر می ماندم تا برایم چایی شیرین بیاورد. بعد صبحانه، یک چهارپایه کنار اجاق گاز می گذاشتم و روی آن می ایستادم. باهم ناهار می پختیم و چقدر کیف میکردیم. چقدر می خندیدیم.

بعد در ایوان جانمازش را پهن می کرد و نماز می خواند. مهره های سفید و براق تسبیح تق تق کنان روی یکدیگر می لغزیدند. من کنار جا نمازش قوری و فنجان پلاستیکی می چیدم تا بعد نماز فنجان خالی را سر بکشد و از چای خوش عطر و لب سوز من تعریف کند.

بعد از ناهار، منتظر می ماندیم تا رنگین کمان شروع شود. از "پنگول" خوشش نمی آمد، بهش می گفت "اون گربه هه که خیلی حرف میزنه". بعد از ظهر که خورشید رفته رفته رو می گرفت، پرده های پاسیو را کنار می زد و کمکم می کرد سوار تاب شوم.

آنقدر تاب بازی می کردم تا مامان و بابا از سرکار بیایند و برویم خانه.

روزها مثل هم بودند، از صبح تا غروب. اما من حتی یک بار هم احساس خستگی نمیکردم. برای زمانی بهترین رفیق من مادربزرگم بود و حالا من بی نهایت دلتنگ آن روزگارم.