حالا یک فایل ورد باز می‌کنم. ساعت ها به صفحه‌ی خالی و خط عمودی که مرتبا به من چشمک می‌زند خیره می‌شوم. نمی‌دانم از چه و از کجا بنویسم.

دوستم میگفت "چرا هیچ وقت نویسنده نشدی؟ ما فکر میکردیم به محض فارغ التحصیلی از دبیرستان اسم در کنی و نویسنده بشی. "

باید بهش میگفتم "چشمم باز شد. همش با خودم میگم، خب بنویسم که چی بشه. مگر کسی میخونه؟ مگر کسی کتاب غریبه میخونه؟ مگر کسی کتاب یک آدم ناشناس رو چاپ میکنه؟ مگر کتاب ارزونه که باری به هرجهت بخری و خوشت نیاد و بندازیش یک گوشه خاک بخوره؟ مگر حوصله تولید محتوا در اینستگرام و تلگرام برای آدم باقی می مونه که حالا تازه اسم در کنه و بعد کتابش چاپ شه؟ "

منتهی اینها را نگفتم. زبانم به زور می چرخد که این حرف ها را بزنم. شانه بالا انداختم و از در خنده درآمدم و گفتم: "نه دیگه، حوصلش نیست."

چرا اتفاقا حوصله اش بسیار هست. اما خدا لعنت کند تمام آنچه و آن کس را که حوصله را از ما می دزدد.

متاسفم که وقت شما را با درد و دل هایم تلف کردم. حالا برای اینکه صرفا الکی به ستاره روشنِ من سر نزده باشید، برایتان یک شعر اینجا میگذارم تا از چشم‌هایتان عذرخواهی کنم.

" تو کجا نالی از این خار که در پای من‌ست

یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست"

 

سعدی گفته.

شب خوش رفقا.