اون روز صبح خسته بودیم. هم من، هم ساحل، هم غزل. باید تست کاربرد مشتق می زدیم و کلی اش هم مونده بود. افتادم کف نمازخونه و سعی کردم یکم بخوابم. سروصدای بخاری نمازخونه نذاشت. بخاری داشت، اونم چه بخاری ای. چشمتون روز بد نبینه، خودش خود به خود صلاح می دید کی خاموش شه و کی روشن. خاموش هم که می شد، سه چهار دقیقه بعدش یک صدای عربده ی سهمناکی از داخلش درمیومد. اما دمش گرم. خوب گرم می کرد.
فکر کردم چقدر دلم گریه می خواست. شبیه یه اوگلنا شده بودم که واکوئل ضرباندارشو کش رفته بودن و کلی اشک و گریه توی پیکره اش جمع شده بود و داشت می ترکید. بلند شدم و به ساحل گفتم گرمم شده، میرم بیرون. نشستم روی پله ی جلوی در. بوی خاک بارون زده بینی ام رو پر کرد. حقیقتش، گرمم نبود. پوست انگشتم رو کنده بودم-از بچگی این کارو می کردم، امسال یکم تشدید شد-و این بار بدجور خون اومده بود. حوصله نداشتم به خاطر دو قدم راه کفش پا کنم و نیم ساعت بند گره بزنم. این شد که با احتیاط پامو گذاشتم روی برگهای به ظاهر خشک و به همین شیوه ی بدوی تا دمِ روشویی کنار نمازخونه رفتم. زخمم رو شستم و به همون شکل برگشتم داخل نمازخونه. ساحل خندید و بهم گفت شبیه اینا شدی که می رن بیرون سیگار می کشن میان. خندیدم و باز کف نمازخونه دراز شدم.
"باشه تا نه و نیم می خوابم، بعد بلند می شم با سرعت نور تست کاربرد مشتق می زنم"
خوابم نبرد. هرچی چشمهامو به هم فشار دادم، فقط نقطه نقطه های ریز و آبی-قرمز در پس زمینه ی سیاه جلوی چشمهامو گرفت. از شمارش نقطه های ریز آبی-قرمز که عاجز موندم، نشستم و کتابم رو باز کردم. که نقطه بحرانی و اکسترمم نسبی بشمرم.
.
تست کاربرد رو زده و نزده رفتیم بیرون که تا زنگ بخوره یکم زیر بارون قدم بزنیم. حرف زدیم، قدم زدیم، استاد عربی اومد. حال و تمییز درس داد. بارون خودشو محکم به پنجره می کوبید. سرمو چرخوندم و به پنجره خیره شدم.
"مستضعف بر وزن مستفعله؛ پس این گزینه رد میشه ..."
خودکارم رو برداشتم و روی میزم یه شکل بی سر و سامون کشیدم. ساحل خم شد و پرسید این چیه. شونه بالا دادم که یعنی هیچی. واقعا هم نمی دونستم چی کشیدم. یه شکل بی شمایلِ مسخره. ناهار که می خوردم با خودم گفتم اهاااا فهمیدم چی کشیدم. این یه اوگلنا بود. یه اوگلنای خسته که واکوئلشو ازش گرفتن و داره از گریه منفجر میشه.
.
حالا سال بعد یکی پشت اون میز می شینه و اونقدر کتاب دفترهاش به میز ساییده می شن که اوگلنای من هم کلا از صفحه ی روزگار محو میشه. کاش اون دنیا یکی بهش واکوئل ضرباندار بده.
-----------------------------------------------------------------
دیگه مدرسه نمی ریم، فکر کنم سه چهار روزی می شه. ولی من از الان دلم یک دنیا تنگ شده. اینو که می نوشتم برام سخت بود حین توصیف فعل ماضی به کار ببرم.
حدود یک ماه به کنکور مونده. به قول مامان، یک ماه به نبرد مونده.
توصیه ای برای این سرباز داشتین دریغ نکنین.
*بدنش را کش و قوس می دهد، صدای ترق تروق از استخوان هایش بلند می شود. خم می شود و اسلحه اش را برمیدارد*