تاریک بود. بدنم درد می کرد و حقیقتا بدم نمی آمد که سرما خورده باشم، دلم میخواست یکی دو روزی دانشگاه نروم و زیر پتوی گرم قایم شوم. مامان پتوهای مادربزرگ را از زیرزمین آورده بود و من میگفتم "این پتوها اینقدر گرمن که اگه خوابتم نیاد هیپوکسی میشی و چشمات سیاهی میره و تمام".

به هر جان کندنی، بیدار شده بودم. لیوان چای شیرین را به گونه ام چسبانده بودم تا گرم شوم. لباس هایم را با خواب آلودگی پوشیده و صورت مامان را بوسیده بودم. بابا گفته بود "مگه قراره بری قندهار که اینقد با سوز و گداز ازش خداحافظی می کنی؟ سر ظهر میای دیگه بچه".

بعد با بابا راهی شده بودیم. ساعت اول آناتومی کلیه داشتیم. سر میز نشسته بودم و شیرکاکائو میخوردم و کتاب را ورق میزدم. مریم کنارم نشسته بود و باهم درباره "کشتن مرغ مینا" صحبت میکردیم.

اواسط کلاس یک نفر فریادِ "داره برف میاد" سر داده بود و همه ذوق کردند. از مرد سی ساله گرفته تا دختر نوزده ساله. حتی استاد هم که سال به سال خنده به لبش نمی آمد، افتاده بود به طنازی و مزه پرانی. چطور بود که برف حال همه را خوب میکرد؟

ساعت استراحت، چندنفر سرکوچه دانشگاه مشغول برف بازی شده بودند و در حیاط دانشگاه بساط عکاسی به راه بود. با مریم تا داروخانه رفتیم، اما چه رفتنی؟ چنان برف می آمد که به زور دو قدم جلوی پایمان را می دیدیم و هر دو دقیقه یکی مان بلند هین میکشید و پایش سر میخورد و دیگری محکم بازویش را میچسبید.

اما بهمان خوش گذشت. خیلی خوش گذشت.

با لباس های خیس سرکلاس نشستیم و دستهایمان سرخِ سرخ بود.

ظهر در نمازخانه دراز کشیده بودیم و منتظر بودیم کلاس بعدی شروع شود، که بابا زنگ زد و گفت "با اسنپ برگرد خونه. مترو رو بستن و خیابونا شلوغه. اصلا توی خیابون نرو. خودتو خوب بپوشون هوا خیلی سرده".

 

24 . 8 . 1398

 

من پارسال در چنین شبی نمی دانستم فردا چه اتفاقی برایم خواهد افتاد. حالا می دانم. می دانم که صبح کمی دیرتر از حد معمول بیدار خواهم شد. هوا سوز اندکی دارد و شاید باران ببارد. شاید هم نبارد. اما خبری از برف نخواهد بود.

ژاکت میپوشم و روی تخت چهارزانو مینشینم. جزوه پاتولوژی را با بی‌حوصلگی ورق می زنم چون که "امتحان مجازیه و بلاخره که میتونیم یه کاریش کنیم".

احتمالا به یارا املا بگویم و باهم ریاضی کار کنیم. شاید کمی در پارک قدم بزنم.

کتاب جذابی دم دست ندارم. نه به جذابیتِ کشتن مرغ مینا.

فرداهای قابل پیش بینی را دوست ندارم، قربان. برایم فرداهای غیرقابل پیش بینی بیاورید. برایم برف و انگور و شادمانی بیاورید.

ما؟ ما فعلا در خانه برف و انگور نداریم. زیتون داریم. میل دارید؟

اگر داشتید، خبرمان کنید. شبتان به خیر.

 

23. 8. 1399