بدنمان خشک می شد از ساعت ها بی حرکت نشستن در ماشین. تعدادمان زیاد بود، اما ماشین کوچک بود. یک بار خاله گفت اینطور که همه کج کج نشسته ایم، به شیرینی های تری می مانیم که در یک بسته چیده شده باشند. بعد من خندیدم و آرنج نفر کناری در دنده هایم فرو رفت و نفسم بند آمد ولی نفهمیدم از درد بود یا از خنده.
بعد، ساعت ها در هوای ابری و بارانی در جاده حرکت می کردیم تا به انزلی برسیم. یکی از شما چندوقت پیش گفته بود انزلی فقط در عکس ها زیباست، اما من مخالفم. انزلی با تمام وجودش زیباست و بوی زندگی دارد.
باهم یک جایی، سایبانی، پیدا می کردیم و می نشستیم و به صدای باد و باران و دریا گوش می دادیم. پای بچه ها جوراب می پوشاندیم و گاهی می دویدیم. این دویدن خیلی مهم بود. صدای باد را در گوشهایمان می شنیدیم و صورتمان یخ می زد و نوک بینی مان سرخ می شد. شاید یک نفر بیش از حد ذوق زده می شد و جیغ می کشید. همه اینها فقط به خاطر یک دویدن ساده.
بعد روی زمین پخش می شدیم و یک نفر می گفت "احساس می کنم high شدم".
بعد از آن هرکسی دنبال خوشی خودش می رفت. یکی روی بلندی می نشست و سعی می کرد سیگارش را با وجود باد مخالف آتش بزند، یکی پا روی پا می انداخت و کتاب میخواند، یکی دنبال مکانی می گشت تا آنتن موبایلش کامل باشد و بتواند با یارش صحبت کند، یکی سنگریزه به آب پرت می کرد.
آخرش همه خوشحال بودند. خوشحال بودیم.
به ما از بچگی یاد داده بودند که خودمان را خوشحال کنیم و خوشحال بمانیم؛ با کارهای ساده. با این کارهای کوچک خنده دار. با دویدن احساس مستی داشته باشیم و زیر ذره بین زندگی نکنیم.
و من حالا میفهمم چرا اینها را به ما یاد می دادند. چرا از ما می خواستند بلد باشیم که چگونه دلمان را برای روز مبادا، روز سختی ها و خشکی ها و نامهربانی ها، خوش نگه داریم.