۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

روزی که توران میرهادی رو دیدم

من محصل مدرسه فرهاد بودم. وقتی به اون سن و سال بودم، نمی فهمیدم که مثلا چه ضرورتی داره مدرسه ی من اسم و رسم دار باشه. اصلا چرا عمه و بابا (که از لابلای حرفهاشون پی برده بودم که وقتی بچه بودن به همین مدرسه می رفتن) به این مدرسه که سردرش تابلوی "هاجر" خورده میگن "فرهاد؟"

القصه، یه روزی که فکر می کنم از روزهای کلاس سوم یا چهارم دبستانم بود، روز معلم ما رو بردن سالن اجتماعات. وسط مراسم شش-هفت نفر خانم وارد شدن و ما فقط مدیر سابق خودمون رو که پارسال از مدرسه جدا شده بود، شناختیم. خانم مهاجرانی. از همه اون خانوم های محترم تقدیر کردن و من فهمیدم که همگی مدیرهای اسبق این مدرسه بودن. آخر مجلس همه ی بچه ها رفتن سمت خانم مهاجرانی و شروع کردن به گپ و گفت.

فقط یک خانم بین همه ی اونها بود که موهایش از زیر روسری قرمز و مشکی اش بیرون زده بود. موهای سفیدش. عینک شیشه مربعی ضخیمی زده بود و خنده اش، عمیق، از ته دل، و به پهنای صورت بود.  توی صف ایستاده بودم تا خانم مهاجرانی رو ببینم (که فکر کنم آخرم قسمت نشد ببینم) که خانوم مو سفید بلند شد و من حواسم بهش بود. خانم دیگه ای کمکش می کرد تا بلند شه. یک آن که به خودم اومدم فهمیدم سرراهشونم و سریع عقب رفتم. زیرلبی گفتم ببخشید. دور که می شد با خودم فکر کردم یعنی کدوم شون زمان بابا و عمه مدیر این مدرسه بودن؟ خانم مو سفید یا خانم همراهش؟



بله و احتمالا حدس می زنین خونه که رفتم فهمیدم چه موردی رو با حماقت های کودکانه از دست دادم. تازه فکر می کنم همون موقعش هم درست نفهمیدم، الان می فهمم. که خانوم مو سفید توران میرهادی بود. برای بابا و عمه که توصیفش کردم از جا پریدن و همزمان بلند گفتن : "نوراااان خانوم رو می گه!". منم تایید کردم :"بله اسمش همین بود فکر کنم."

خلاصه که الان با این سن و سال و قد و هیکل تازه فهمیدم چه آدم مهمی هستم. آدمی هستم ک اگه ازم بپرسن کجا درس خوندی، باد به غبغب می اندازم و می گم مدرسه فرهـــاد. و احتمالا در پاورقی توضیح می دم که الان اسمش هاجره. یا مهم تر از اون می تونم تا ابدالاباد همه جا راه بیفتم و بگم من در سن هشت سالگی دیالوگی کوتاه و یک طرفه با توران میرهادی داشتم:

-ببخشید.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

دختر هجده ساله ای که از پنجره دبیرستان فرار کرد و ناپدید شد

فکر کردم ما چرا توی دبیرستان هامون لاکر نداریم؟ که وقتی عصبانی ایم محکم به هم بکوبیمش. یا وقت چرخوندن قفلش احساس آل کاپون بودن بهمون دست بده. چرا وقتی لقب دانش آموز رو می بوسیم و می ذاریم کنار، کسی لباس فارغ التحصیلی تنمون نمی کنه؟ که بدوییم بیرون و کلاه هامون رو پرت کنیم هوا؟

بعد خودم به جوابش رسیدم. چون حالا کلی راه مونده تا پرت کردن کلاه!

آخر پیش دبستانی (تکرار می کنم:پیش دبستانی!) تن ما یک یونیفرم پوشوندن و کلاه کج هم سرمون کردن و یه تکه مقوای لوله شده روبان بسته دادن دستمون. ازمون عکس گرفتن. اون روز تا وارد خونه شدم با ذوق و شوق به پدرم گفتم: باباااا فارغ التحصیل شدم! در شرایطی که هنوز درست به معنی کلمه ی «فارغ التحصیل» پی نبرده بودم.(شاید هنوز هم نبردم، الله اعلم). پدرم خندید و با لحن معناداری تکرار کرد: فارغ التحصیل! که الان معنای اون لحنه برای من کاملا روشنه (نیشخندِ معذب)

خلاصه که از دبیرستانِ بدون لاکرم فارغ التحصیل شدم. از همه دست اندرکاران پشت صحنه و جلوی صحنه تشکر می کنم.

تا زمان اعلام نتایج از زندگی لذت می برم. سر و ته روی تخت می خوابم (منظورم از سر و ته، سر جای پا و پا جای سره، دقیق تر بگم: یادتونه پی پی جوراب بلند چه جوری می خوابید؟ همون طوری)، گیلاس می خورم، کسی حواسش نباشه با گیلاس برای خودم گوشواره درست می کنم، اتحادیه ابلهان می خونم (البته فعلا، لطفا اگر کتاب خاصی رو مد نظر دارین، و خیلی خیلی دوستش دارین لطفا بهم معرفی کنین تا به لیستم اضافه کنم)، با یارا بازی می کنم و گاهی اوقات هم باهم دعوا می کنیم. باور کنین یا نه دلم برای سر و کله زدن باهاش تنگ شده بود. بعد فیلم می بینم و یکم رویا پردازی می کنم. زندگی شیرینیه. شاید بپرسین «حوصله ات سر نمی ره؟» اما من دلم برای سر رفتن حوصله ام هم تنگ شده بود.


پ.ن 1: اون وسط مسطا، یک هفته مونده به کنکور 18 سالم شد، که اصلا هم چیز خاصی نبود. الکی این 18 سالگی رو بیخودکی بولد (بله پررنگ، نمی دونم چرا حس کردم بولد حق مطلب رو بهتر ادا می کنه) کردن.

پ.ن 2 : من از پنجره ی دبیرستان فرار کردم، نه از درش. بله. ناپدید هم ... نمی دونم. فکر کنم شدم. برای عده ای .


(لبخنــــدِ آسوده)


  • مانا .
  • پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.