۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

اون روز عصر

اون روز عصر خوشحال بودم. ولی بیشتر از اینکه خوشحال باشم، آروم بودم. کلمه ای نداریم که خوشحالی و آرامش رو باهم توصیف کنه؟ اون کلمه رو از صمیم قلبم بهتون تقدیم میکنم.

عصری همزمان با مامان و بابا رسیدم خونه. سریع دویدم تا قبل از بسته شدن در پارکینگ بهشون برسم. یه چند روزی هست که مامان پاش شکسته، کمکش کردم از ماشین پیاده شه. بابا بهم گفت "خبر میدادی میومدیم دنبالت". چند ساعت پیش خط یکِ مترو دچار اختلال (!) شده بود و به شدت شلوغ بود. ولی یاد این افتادم که درست قبل از خروج، به یه پیرمرد دست تنها کمک کردم کارتشو شارژ کنه و چقدر از خوشحالیش و دعای خیرش ذوق کردم. گفتم "نه دیگه خودم برگشتم. خوب بود".

اتاقم سرد بود. زیر پتو به معنای واقعی کلمه "خزیدم". گرم و نرم بود. چند دقیقه بعدش، یارا عین یه بچه گربه کوچولو اومد زیر پتو و کنارم پاهاشو جمع کرد. بوی وانیل و مدادشمعی می داد. داشت برام قصه ی "داستان اسباب بازی 4" رو میگفت که پشت پلکم گرم شد و رفتم که رفتم ...

یه ساعت بعد بیدار شدم. چراغای هال روشن بود. مامان پاشو روی چهارپایه دراز کرده بود و از توی موبایلش خبر می خوند که "دوشنبه شب تهران بخاطر ذرات معلق در هوا باید تخلیه می شد".

فکر کردم این روزا چرنوبیلی شدیم.

نقاش تازه خونه ی کناری رو رنگ زده بود و بوی رنگ کل خونه و راهرو و پادری رو گرفته بود. یارا جلوی تلویزیون به شکم دراز کشیده بود و داشت خمیازه می کشید. یه مرتبه با لحنی که خبر از یه لطیفه بچگونه و نه چندان خنده دار می داد، گفت: "می دونین خمیازه چیه؟" بابا داشت توی دیوار دنبال ماشین دست دوم می گشت. یارا دوباره تکرار کرد "بچه ها می دونین خمیازه چیه؟" این بار من و مامان و بابا ، سه تایی باهم گفتیم "نه، چیه؟"

درحالی که سعی می کرد خودش نخنده، گفت "ینی بدن داره میگه منو بزنین به شارژ!". بعد از خنده غش کرد و ما بیشتر از خنده ی خودش خنده مون گرفت تا لطیفه ای که فی البداهه به ذهنش رسیده بود.

توی اتاقم نشسته بودم و جزوه ویروسم پایین تخت باز بود. آیدا شاه قاسم خانی توی اتاقم می خوند که "دل اگر دیر زمانی ست جدا مانده از این روح بلند، ریسمان است که از دست کوته بوده ... "

لپ تاپم باز بود و داشتم بین اپیزودهای فرندز دنبال اپیزود موردعلاقم میگشتم. یکی از اون اپیزودهایی که چندین و چندبار دکمه پاز رو بزنم تا به چندلر بخندم.

اون روز عصر خیالم راحت بود. با وجود کلی مشکل و بدبختی و دردسر، چه بیرون خونه چه داخل خونه، احساس امنیت می کردم و این خوب بود.

این خوب بود.

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸

ولی انگار نشد

یک جور همدردی خاموش میان دختران ناراحتی که در صندلی عقب تاکسی/اسنپ/آژانس نشسته اند و راننده های تاکسی/اسنپ/آژانس که از آینه با تاسف و ترحم و گاهی مهربانی نگاهشان میکنند وجود دارد. انگار که بخواهند بگویند گریه نکن درست می شود. شاید هم صدای موسیقی را بلند کنند و بخواهند بگویند من صدای فین فین تو را نمی شنوم دخترجان، گریه کن، خالی میشوی، بعدش درست می شود. 

ولی نهایتا بعدش درست می شود. 

به هق هق ها و نفس های شماره دارِ پس‌ از گریه قسم، درست می شود. 

  • مانا .
  • شنبه ۱۶ آذر ۹۸

بگو چگونه ما وا ندادیم

من یه دانشجو هستم. بیست سالمه و از صبح (وقتی هوا هنوز تاریکه) تا شب (وقتی هوا تاریک میشه) توی دانشگاه کلاس دارم. وقتی دانشگاه آزمایشگاه خالی نداره بهمون بده، میگن خودتون برین سر یه کلاس دیگه و وقتی میریم سر یه کلاس دیگه، بهمون میگن جا نداریم برید بیرون. و وقتی بیرون نمیریم (چون برامون غیبت میزنن) بهمون می گن شما پزشک های خوبی نمیشین، چون وقتی دلتون برا خودتون نمیسوزه چطوری قراره برای مریض هاتون دل بسوزونین؟

من صبح ها که میخوام از جلوی حراست رد بشم، باید مقنعمو بکشم جلو، رژلبم رو پاک کنم، حواسم باشه مانتوم تا کجای پاهام رو می پوشونه. هر دفعه ای که لاک میزنم، همش به فکر اینم که اون خانوم بداخلاقی که پشت میز حراست میشینه، قراره چطوری باهام حرف بزنه. چون هر سری که می شنوم بهم می گن "این چه طرز دانشگاه اومدنه؟" و یا "دیگه اینجوری اینجا نیای ها" احساس حقارت می کنم.

من یه شهروند هستم، توی تهران زندگی می کنم. هوای شهرم به قدری آلوده ست که وقتی نفس میکشم به سرفه میفتم و وقتی با ماشین رفت و آمد می کنم، مدام می شنوم که "نگاه کن، حتی کوه ها هم معلوم نیستن. وای حتی برج میلاد هم معلوم نیست!" و کوه و برج میلاد دیگه چیه؟ من حتی بیست قدم جلوتر رو هم نمیتونم ببینم.

من یه نفر رو دوست دارم و از ترس اینکه اماکن، نیرو انتظامی، اون آقا مشکوکه، اون پیرمرده، اون خانومه که بد نگاه می کنه، حتی نمیتونم با خیال راحت دستشو بگیرم. و هربار که صدای آژیر می شنوم (رفقا، حتی آژیر آمبولانس!) احساس میکنم الان باید فرار کنم و استرس می گیرم.

من دو هفته اینترنت نداشتم و وقتی خبر وصل شدن اینترنت رو شنیدم، واقعا خوشحال شدم. از داشتن یکی از ابتدایی ترین امکاناتی که اکثر کشورهای دنیا ازش برخوردارن، خوشحال شدم. مدتیه که دیگه بخاطر دلایل واقعی خوشحالی، خوشحال نمیشم، فقط از رفع بدبختایی که از اول اصولا نباید وجود داشته باشن خوشحال میشم.

من یه دختر هستم. از شنیدن "جون تو چه خوشگلی" از یه مرد غریبه وسط خیابون منزجر میشم و اتفاقا به شدت احساس نازیبا بودن میکنم.(و در جریان هسنید که این حداقل "تعریف و تمجید"ـی هستش که یه زن توی ایران می شنوه)

 

من مانا هستم. چیزی که خوندید فقط شرح اتفاقات یه روز خیلی معمولی از زندگی من بود. امشب توی اتاقم نشستم. مریض شدم. لیمو میخورم. شاهین نجفی داره میگه "بگو چگونه ما وا ندادیم، چگونه مُردیم و ایستادیم".

شما بگین.

شما چگونه وا ندادید؟ چگونه مُردید و ایستادید؟

 

  • مانا .
  • جمعه ۸ آذر ۹۸

اخوان ثالث میگه

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بدآهنگ است

بیاه ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هرجا همین رنگ است؟

 

پ.ن: با احساس بخونید.

  • مانا .
  • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸

حرکت در خلاف جهت جمعیت

خانمِ شماره یک:

دست کم سی سال را داشت. موهایش را سشوار کشیده و رنگ کرده بود. رنگش انصافا رنگ تک و جدیدی بود. شاید نسکافه ای، ولی خیلی زیباتر از آن. یک کلاه پشمی سفید و سیاه سرش کرده و جلوی در واگن منتظر ایستاده بود تا به سرعت از قطار بیرون برود. همه نگاه ها سمتش بود. خیلی جدی و واقعی هیچ روسری، شال یا مقنعه ای سرش نبود. حتی دور گردنش هم نبود که بگویم مثلا برای چند دقیقه خودش را خلاص کرده و بعد باز حجاب سرش می گذارد.

از پله های ایستگاه که بالا می رفتیم، جلوی من بود. فقط من و او و یک مرد دیگر خلاف جمعیت راه می رفتیم. همه داشتند از پله ها پایین می آمدند. و من که پشت سرش بودم می دیدم که چطور چند ثانیه بهش نگاه می کردند، برخی سریع نگاهشان را می دزدیدند و برخی با گردن کج از کنارش رد می شدند. مرد از کنارم رد شد، بوی غلیظ سیگار و عطری تند مشامم را پر کرد. سرم پایین بود، اما به اندازه ی یک نیم نگاه دیدم که دستش ران پای او را گرفت و فشرد. فقط به اندازه ی یک نصف نگاه. به اندازه یک دومِ ثانیه. نمی دانستم کجا را نگاه کنم، یا چه کار کنم. به راه رفتنم ادامه دادم ولی او ایستاده بود و به راهش ادامه نمی داد. انگار شوکه شده بود. حواسم سرجا نبود، باهم برخورد کردیم و نزدیک بود از پله بیفتیم.

-ببخشید خانوم.

سرش را تکان داد که یعنی عیبی ندارد. منتظر قطار که نشسته بودیم، دیدم که انگشت سبابه و شستش را کنج چشم هایش گذاشت. صدای فین فین اش را شنیدم. اما به دقیقه نکشیده، سرش را بالا گرفت. نوک بینی اش سرخ شده بود. موهای بلندش را روی شانه مرتب کرد و طوری به تونل مستقیم خیره شد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

***

خانمِ شماره دو:

در مسیر خانه که بودم، دیدمش. باد سردی می وزید و او سخت درگیر بالا کشیدن زیپِ بدقلق کاپشنش بود. یک کاپشن سبز و مشکی گشاد و یک شلوار بادی گشادتر از آن پوشیده بود.

موتور وسپای سیاه رنگی گوشه خیابان بود. برای خودش بود. کلاه کاسکت را از روی دسته ی موتور برداشت و سرش گذاشت. نمی خواستم وسط راه رفتن، بایستم به تماشا کردن. نمی خواستم "ندید بدید" باشم ولی فکر می کنم بودم. چون در عین حال که راه می رفتم، نگاهم پیوسته به او بود و چندبار سکندری خوردم.

دست هایش دور دسته های موتور چفت شدند و سروصدای موتور بلند شد. کوچه یک طرفه بود، او خلاف جهت گاز داد و به راه افتاد. نزدیک بود با سمندی که از سر کوچه پیچیده بود برخورد کند. نشنیدم چه گفت، اما حرکت اعتراض آمیز دستش را در هوا دیدم.

به راهش ادامه داد.

***

 

ببخشید، خواستم شما خانم های تابوشکن را که خلاف جهت همه آدم ها حرکت می کنید، زل زل نگاه نکنم، خواستم بگویم "ندید بدید" نیستم ولی هربار نزدیک بود زمین بخورم.

فارغ از اینکه کار درست یا غلطی انجام می دهید، آدم های شجاعی هستید. شجاعت شما قابل ستایش است.

  • مانا .
  • يكشنبه ۳ آذر ۹۸

آذر، آذر

اول آذرماه سال نود و شش بود. آقای نخعی بزرگ پای تخته نوشت "آذر". دست خطش کشیده و بزرگ بود و انگار کلمات یک جور رقص عمودی نابجا داشتند. همیشه دست خطش به من اضطراب بی اندازه ای می داد. چندوقت پیش یکی از برنامه هایی را که برای فلان آزمون قلمچی برایم نوشته بود لابلای وسایلم پیدا کردم و کم مانده بود به تشنج بیفتم.

دو سه بار با ماژیک سبز رنگش به کلمه ی آذر کوبیده و گفته بود:

-آذر برای شما کنکوریا، یه سکوی پرتابه!

آقای نخعی معتقد بود هیچ وقت برای شروع دیر نیست و ما حتی اگر در هفته آخر هم شروع کنیم بالاخره کمِ کم چهل درصد را در هر درسی می زنیم! با این همه دلم برایش تنگ می شود.

آن شب خانه که رفتم سردرد وحشتناکی داشتم. بدنم درد می کرد و اصلا حوصله ی درس خواندن هم نداشتم. روی صندلی چرخانم نشسته بودم و آقای بنفش گوش می دادم. فکر کردم خوبت شد؟ این سکوی پرتاب را هم از روز اولش از دست دادی. حالا بشین چرخ بزن و پالت گوش کن، آخرش به کجا می رسی.

ولی خب نهایتا هم آن شب درس نخواندم.

اول آذرماه پارسال خانه ی مادربزرگم بودم. به مادرم اصرار می کردم که "تو رو خدا یه روز دیگه هم بمونیم". ولی باید برمیگشتیم تهران. در مجموع روزهایی که از توتکابن به تهران برمیگردیم روزهای چندان خوشحال کننده ای نیستند.

اول آذرماه امسال، کنار شوفاژ هال تک و تنها نشسته ام. دوباره آقای بنفش را پلی کرده ام و لپ تاپ را روی پایم گذاشته ام و از گرمای فن اش لذت می برم. هنوز به اینترنت دسترسی نداریم. هنوز حوصله ی درس خواندن ندارم.

نمی دانم چطور است که یک روزهایی عجیب در ذهنم باقی می مانند و هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شوند. با اینکه حتی هیچ اتفاق خاصی هم در آن روزها برایم نیفتاده. مثلا صدای آقای نخعی وقتی می گفت آذر سکوی پرتاب است. مثلا چهره ی مادربزرگم که پشت سر ماشین مان کاسه ی آب را خالی می کرد و من دعا می کردم زودتر برگردیم توتکابن.

مثلا امروز. که دارم فکر می کنم چرا اول آذر با آقای بنفش گره خورده است؟

  • مانا .
  • جمعه ۱ آذر ۹۸
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.