۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک شیشه انگور

و مثل همیشه، دو نفر دوست بودند. دو دختر با مقنعه و کوله پشتی و تشکیلات. خستگیِ یک روز طاقت فرسا در دانشگاه را با دو ظرف سیب زمینی با سس مخصوص از تن به در می کردند.  پشت یکی از میزهای کوچک فودکورت نشسته بودند و به یک موضوع فوق العاده بی مزه از ته دل می خندیدند. یکی شان درحالی که خودش را با برگه ی منو باد می زد، پرسید:

-ینی هیچ وقت از همدیگه خسته نمی شین؟!

دومی که هنوز لبخند به لب داشت سرش را محکم بالا انداخت و گفت:

-نچ. محال ممکنه. همیشه برام هیجان انگیزه. 

احتمالا با خودش فکر می کرد:"عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ست، که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد".*

----------------------------------------------------

*شعر از امیر سهرابی

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

باید چیکار کنم سارا؟

مو از هرجا برُم سر وا بگردانُم

تو چیشای خودت سنبل می کارُم

.

یه خواننده با صدای گرم و تمیزش با لهجه ای که نمی دونم متعلق به کجا بود، توی گوش چپم می خوند. سردم بود و گوشه ی سلف منتظر مریم نشسته بودم. توی یه گوشم هندزفری بود و اون یکی گوشم به شنیدن غوغای جهان مشغول.

غیر از من و مریم که داشت گوشیشو به شارژ می زد، فقط دوتا دختر دیگه توی سلف بودن. یکیشون داشت با انزجار به خرده نون های باقی روی میز نگاه می کرد. اون یکی با بی حوصلگی بسته کاپوچینو رو توی لیوان مقواییش خالی می کرد. بسته ی خالی رو کنار انداخت و با درموندگی تمام گفت:"من واقعا نمی دونم باید چیکار کنم. باید چیکار کنم سارا؟".

نگاه منزجرِ سارا حالا سمت گریه ای بود که راهشو به سلف پیدا کرده بود و داشت خرامان خرامان از زیر میز رد می شد. زیرلب با حواس پرتی گفت:"چی؟"

دختر کاپوچینویی دستشو دور سرش حایل کرد و با صدایی که به زور از ته گلوش درمیامد گفت:"من اصلا حالم خوب نیست".

وقتی گربه از پشت پای سارا رد شد، سارا وحشت زده جیغی خفه و کوتاه کشید. دوستش سرسوزنی هم جا به جا نشد. سارا فورا سرشو چرخوند تا ببینه کسی شاهد این صحنه بوده یا نه. قبل از این که نگاهش به من برسه، صورتم رو برگروندم و وانمود کردم چیزی ندیدم.

سارا کیفشو برداشت و تندتند گفت:"ببین من کلاسم الان شروع میشه. استادشم گیره. بعد کلاس بهت زنگ میزنم حرف بزنیم حالا. سیگار نکشیا!".

دوست سارا دستاشو از روی پیشونی برداشت، حالا با چشمهای مات به لیوانش خیره شده بود. سارا که داشت کمربند پالتوشو محکم می کرد، خم شد و با احتیاط پرسید:"این کاپوچینوتو نمی خوری؟ میشه من بردارم؟ نمی دونم چرا اینقد خوابم میاد ... سرکلاس خوابم نبره!".

"برش دار."

بعد گربه رو با دقت دور زد و از سلف بیرون رفت. نمیدونم سارا به اون دختر غمزده و دل نگرون زنگ زد یا نه. ولی خوب می دونم توی زندگیم دوست های زیادی شبیه سارا داشتم. که خیلی وقتا با درموندگی ازشون سوال کرذم "من باید چیکار کنم؟" و بیشتر از اون که مخاطبم ساراها باشن، داشتم با خودِ خودم حرف می زدم. و دمِ ساراهای منم گرم. وظیفه شون رو به نحو احسن انجام دادن و خم به ابرو نیاوردن. مگر برای وقتی که دلشون کاپوچینو می خواست.

در ضمن، یه حسی بهم می گه دوست سارا قطعا اون روز سیگار کشید. آخه ما علی رغم استمدادی که از ساراها داریم تا بهمون بگن چیکار باید بکنیم تا حالمون خوب شه، معمولا به حرفشون گوش نمیدیم.

مریم هم نهایتا گوشیشو به شارژ زد و نشست کنارم.

"خب چه خبر؟"

  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

ولی افسوس ...

و قسم به اون لحظه که تک و تنها توی حیاط دانشگاه نشستی، دستات یخ زدن و وقتی علیرضا قربانی توی گوش ات میخونه:"من تماشای تو میکردم و غافل بودم، کز تماشای تو خلقی به تماشای منند" اشک توی چشمهات حلقه می بنده ... 

ولی تو آرومی. تو خیلی آرومی. 

باد سرد. لرزش دندان ها. ترک "افسوس".

  • مانا .
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸

تا ایستگاه فدک

ساعت سه بعد از ظهر بود. خسته ی خسته (به لفظ بهتر خسـّه) توی مترو ایستاده بودم، دستمو به میله ی بالای سرم گرفته و سرم رو روی بازوم گذاشته بودم. گاهی اوقات فکر می کنم معجزه می تونه یه چیز خیلی خیلی خیلی کوچیک باشه. مثل وقتی که یه نفر دقیقا جلوی تو از روی صندلی پامیشه و می تونی بشینی. یه نفس راحت کشیدم و نشستم روی صندلی.

کنارم یه خانوم مسن نشسته بود. اونم خسته بود (حالا نه خیلی خسـّه ولی خب می شه اونم لحاظ کرد). دستاشو روی کیف نقلی اش جمع کرد و سرشو خم کرد طرف من که "خیلی تا ایستگاه فدک مونده؟". منم خوشحال (خوشــّال) گفتم "نه ایستگاه بعدیه!". و حقیقتا دیدن باز شدن چین و چروک های صورتش و خوشحالی بی مقدمه اش، شنیدنِ "آخیش، خدا خیرت بده" رو هرگز فراموش نمی کنم. جوری دلم شاد شد، انگار که خودم یه کار کردم ایستگاه فدک دقیقا بعد سبلان قرار بگیره. احتمالا خیرِ نهاییِ جمله ی "آخیش خدا خیرت بده" به مسئولین مترو برمی گرده ولی من دلم می خواد همه اش تمام و کمال برای خودم باشه.

حس خوشایندِ مژده دادن به یه نفر، خبر خوب دادن، دیدن واکنش ها، تغییر ناگهانی فرم چشم ها، و و و قطعا جزو زیباترین پدیده هایه که می تونیم توی این دنیا داشته باشیم.

خونه که برمیگشتم با خودم فکر کردم خوشحال بودن اصلا کار سختی نیست. می شه با یه جمله، کل روز یه آدم رو بسازین. از آدما تشکر کنین، بهشون بگین خدا خیرتون بده، براشون آرزوهای خوب کنین، حتی اگه نمی شناسینشون. خوب باشین. حالتون خوب می شه.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.