نسیم در کلاس زبان چهره‌ی بُرّنده ای داشت. به خودش هم می‌گفتم. میگفتم من روز اولی که تو را دیدم فکر می کردم از آن دخترهای زبان دراز و حاضرجوابی که آدم جرئت نمی کند بیشتر از 5 ثانیه مستقیم به چشم هایشان نگاه کند. آن قدر خندید که اشک از گوشه چشمش راه افتاد. واقعا هم حرف خنده داری بود، چون نسیم (که حالا نمی دانم کجاست و چه کار می کند) به قدری صاف و ساده بود که تصورش را هم نمی کنید. نه تنها روحیه ی بحث و حاضرجوابی نداشت، که خیلی اوقات خجالتی و سر به زیر هم بود.

امروز عصر جلوی بستنی فروشی، دختر کوتاه قامتی ایستاده بود و تندتند آدامس می جوید. موهایش در آن واحد سه رنگ بود، نوک موها صورتی، ساقه ی موها بلوند و ریشه ی موها سیاه رنگ بود. دست یک پسر دور شانه اش حلقه شده بود. با خودم فکر کردم این از همان قیافه های بُرّنده است، زود باش زود باش نگاهت را برگردان.

بعد به یاد نسیم افتادم. نسیم که چانه نوک تیز و چشم های کشیده اش خبر از اخلاق طوفان گونه می داد، اما تنها نسیم بود. چه آدم ها که قیافه شان با خلق و خویشان زمین تا آسمان تفاوت می کرد و رو حساب همان چشم و ابروها برایشان قصه نوشتم.

کاش قصه های بد دروغ باشند و قصه های خوب، عین حقیقت.