دلم می خواهد بنویسم اما جایی را پیدا نکردم. سال ها بود لپ تاپم را روشن نکرده بودم. احساس کردم کنج اتاق با دلخوری نگاهم می کند. برش داشتم و گفتم الهی قربانت بروم که غریب افتاده ای آنجا و مدت هاست که سمتت هم نیامده ام. و دلم هوای بلاگ را کرد. که به اینجا هم مدت هاست که سر نزده ام. نه که نخواهم. فرصت نمی کنم. اتم هم نمی شکافم که وقت نکنم. فقط می دانم که بیست و چهارساعت دیگر برایم کافی نیست. اما میان همین مشغله ها هم دلم گرفت.

دلم گرفت که دیگر از درس خواندن خسته شده ام. بریده ام ولی نباید این زمان از سال ببرم. که نمی توانم به هیچ کس این سنگینی را بگویم، که دارم می میرم از این همه سختی. از این همه انتظار. از این همه که مرتبا تلاش می کنم خوب باشم و انگار کافی نیست. از مادر و پدرم دور شدم. گفتم درست می شود. از برادرم دور شدم. گفتم درست می شود. از دوست هایم دور شدم، گفتم حالا ممکن است درست نشود اما فعلا ترجیح می دهم فکر کنم که درست می شود.
اما می دانید، الـآن دارم از خودم دور می شوم. یکی از بچه های ریاضی امروز ازم پرسید «دیگه چیزی ننوشتی؟» و من خاطرم آمد که می نوشتم. من زیاد می نوشتم. الآن یک ساعت هم که پیش رویم کاغذ سفید باشدو قلم، هیچ چیز نمی نویسم. ترسیدم. نکند تنها امیدی که دارم، قلمم، خشک شود؟ اصلا قلم ها خشک می شوند؟ یا پژمرده می شوند؟ یا می میرند؟ یا بار و بندیل جمع می کنند و می روند؟

گفتم امسال تصمیم می گیرم بزرگ شوم. دیگر در چای صبحانه ام شکر نریختم. یک سال است که چای شیرین نخورده ام. چون فکر می کردم که یکی از نشانه های بزرگ شدن چای تلخ خوردن است. چای تلخ خوشمزه نیست، لااقل نه برای من. مزه زهرمار می دهد. صبح ها با چه رنج و عذابی چای تلخ می خورم خدا می داند. اما بزرگ شدن تاوان دارد. تاوانش هم چای داغ داغ و تلخ تلخ خوردن است. و ادای لذت بردن را درآوردن.

تصمیم گرفتم بزرگ شوم و بعد از همه دور شدم. بعد تنها شدم. بعد به خودم گفتم جمع کن خودت را بی مغز، مگر «ماه بالای سر تنهایی» نیست؟ باز یادت رفت؟ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ چون اصلا عاقلی در این میان وجود ندارد.

من مدت هاست کتاب نخوانده ام. عید یک کتاب دست گرفتم که هنوز تمام نشده. فقط سه روز که سفر رفتم مثل خوره به جانش افتادم و الان نوزده صفحه مانده که تمام شود. گفتم بی مغز، کی به این منجلاب کشیده شدی؟ تو که از نود صفحه ی پایانی هیجان آخر کتاب همه وجودت را می گرفت، الان یک ماه است که لنگ نوزده صفحه مانده ای؟

بی مغز، چرا یکهو وسط کلاس فیزیک گریه ات می گیرد؟ یک پادکستی بود که الان اسمش یادم نیست، اما مملو از آه و ناله بود. با پس زمینه ای از صدای کوبش رگبار بر پنجره ی اتاق. یک آقای خوش صدا با غم صحبت می کرد و یک جایی اش هم می گفت «چرا وقتی همه ناهار میخورن من گریه می کنم؟» امروز از خودم پرسیدم چرا وقتی همه درس گوش می دن من گریه می کنم؟

دیشب تست قرابت می زدم. رسیدم به بیت «ملت عشق از همه دین ها جداست، عاشقان را ملت و مذهب خداست». و باز من بغضم گرفت. که پارسال همین وقت این بیت را در خود کتاب ملت عشق خواندم و به عرش رسیدم و با خواندن آن کتاب متحول شدم. امسال در کتاب قرابت می خوانمش. این همه تنزل مقام. خدایا چه شد که همچین شد؟

خلاصه که دیگر خودم نیستم. دیگر یادم رفته است که چطور خودم باشم. موهایم کوتاه است، قدیم ها بلند بود. عکس هایم را نگاه می کردم تا یاد بگیرم شبیه قدیم ها باشم.

بعد فکری شدم که من سال هاست در تلاشم شبیه قدیم هایم باشم. و طی این مدت با اینکه تعریفم از قدیم ها عوض شده، اما هدفم همان است که بود. بازگشت به قدیم ها. فکر کنم از سیزده سالگی همچین شدم. که تصمیم گرفتم شبیه به دوازده سالگی ام باشم. و در چهارده سالگی خواستم شبیه سیزده سالگی ام باشم. در پانزده سالگی شبیه چهارده سالگی. در شانزده سالگی شبیه چهارده سالگی. (14 برایم شیرین بود، به دلایل مختلف). در هیفده سالگی تصمیم گرفتم از حال لذت ببرم و تا حدودی هم بردم. اما الان دیگر رمق تلاش کردن برای شبیه شدن به قدیم ها را ندارم. حتی نمی دانم می خواهم شبیه چندسالگی هایم باشم. من دیگر نمی خواهم بزرگ شوم، کسی نخواهد چای تلخ بخورد جرم کرده است؟ بزرگسالی مزخرف است، همش باید ادای عاقل ها را دربیاوری.

من خودم را گم کرده ام، خدایا کمکم کن شبیه خودم شوم. من بزرگسالی هایم را دوست ندارم. 


*عنوان : امروز فهمیدم یک نام خانوادگی وجود دارد به نام خسته بند. مادرم پرسیده بود این چطور فامیلی ست؟ یعنی طرف بند بند وجودش خسته ست؟ و پسرخاله ی بزرگم در جوابش گفته بود نه، خسته به آدم مریض می گفته اند و بندزن هم که بندزن است و بند می زند. خسته بند، یعنی کسی که حال مریض را خوب می کند، یعنی طبیب.

حالا من کدام یکی هستم؟ من تعریف مادرم از خسته بند هستم.

به چه چیزی نیاز دارم؟ به تعریف دوم خسته بند نیاز دارم.