از پله‌هایی که منتهی به پشت بام می‌شد بالا رفتم. راه پله تاریک بود و چراغ‌ها سوخته. همسایه‌ی قبلی کالسکه بچه‌اش را در چارچوب پاگرد جا گذاشته بود. صدای خرخر آرامی از زیر بالشتک‌های کالسکه شنیدم. سه بچه‌گربه بودند. ضعیف و لاغر. از شدت سرما بدن‌های کم‌مو و ظریفشان می لرزید.

روی پله نشستم و یکیشان را روی پایم گذاشتم. حتی جان نداشت بترسد. فرار کند یا خودش را برای گرم شدن زیر ژاکتم بکشاند. نگران بودم بمیرد.

نفسم زیر ماسک بند آمده بود، هنوز عادت به ماسک زدن نداشتم. خاله از پایین راه پله میپرسید که آن بالا چه خبر است و چرا پایین نمی‌آیم؟

چشم‌هایم را بستم و با خودم فکر کردم دلم نمیخواهد هیچ وقت پایین بروم. دلم نمیخواهد از این تاریکی بیرون بیایم. خاله بعد از یکی-دو بار صدا زدن، بیخیال شد و در را بست. بچه گربه سخت نفس میکشید. ساعت‌ها او را زیر ژاکتم پنهان کردم و بعد که دیدم دیگر بدنش نمی‌لرزد از جا بلند شدم.

خواهر برادرهایش به مراتب ضعیف تر از خودش بودند. همچنان، پناه گرفته به زیر بالشتک های کالسکه، می لرزیدند.

به خانه که برگشتم عصر شده بود. بیرون طوفان بود، طوفان بهاری. لباس‌هایم را که در ماشین لباسشویی می‌انداختم به بابا گفتم که یک بچه‌گربه در راه پله پشت بام رو به مرگ است. با سرنگ و یک کاسه شیر سراغش رفت. من در رخشورخانه را بستم و چراغ را خاموش کردم. در فضای تاریک رخشورخانه، میان قفسه‌های پودر کیک و قوطی‌های ادویه، بوی پودر لباسشویی، کف زمین نشستم و با خودم فکر کردم هرجای دنیا که باشم یک کنج تاریک برای خودم پیدا میکنم تا دلم آرام شود. 

اگر روزی گم شدم، مرا در یک گوشه‌‌ی تاریک پیدا کنید. البته، ناگفته نماند که من گم شدن را دوست دارم، ترجیحا اجازه دهید پیدا نشوم.

 

*پاورقی: ما از سه بچه گربه، دوتایشان را نجات دادیم و در سلامت کامل از ساختمان ما بیرون رفتند. اگر آنها را دیدید، سلام مرا بهشان برسانید.