هوشمند عقیلی میگه:

"امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من

زیباترین جامه‌هایم را بپوشم من

با شوق بی حد باغچه‌هامون رو صفا دادم

امشب تا می‌شد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی‌ها آن بی وفایی‌ها

فردا تو می آیی"

 

می‌دانی تصور من چیست؟ یک انسان بی‌نهایت عاشق-صرف نظر از مرد یا زن بودنش-که دقیقا مطابق گفته‌های خودش شیشه‌ی می را به دست گرفته و لباس زیبا و برازنده‌ای به تن دارد. در سرسرای خانه می‌چرخد و زیرلب آواز موردعلاقه‌ی محبوبش را می‌خواند و می‌رقصد و خوش خوشانش است.

او در باغچه گل تازه کاشته، طبقات کتابخانه را گردگیری کرده، شیشه‌ها را به دقت تمیز کرده و منتظر دلبندش است. اما در پس تمام این‌ها یک غمی هست که اجازه نمی‌دهد من از این ترانه لذت ببرم. یک غمی که باعث می‌شود حتی دلم بخواهد زار زار برای شاعر گریه کنم. انگار که هنوز پشت کتابخانه یک ردیف غبار مانده باشد. انگار که گوشه‌ی پیراهنش یک لک کوچک وجود دارد. انگار یک کنج باغچه از زیر دستش در رفته و برهنه مانده.

به نظر من این "فردا تو می‌آیی" یک تلقین است. در بهترین حالت فقط یک پرسش است. او فردا نمی‌آید. شاید اصلا نمی‌داند که باید بیاید. شاید می‌داند و چندان اهمیتی نمی‌دهد.

هرچه که هست، علی‌رغم ریتم شش و هشتیِ "فردا تو می‌آیی" بعید می‌دانم که فردا تو بیایی.