"توجه به جزئیات، بیش از حد لزوم."
این تمام چیزی بود که آقای ویراستار، آقای ناشر، آقای ادمین، آقای ... به من میگفتند. میگفتند "شما بیش از حد توصیف میکنی، خواننده خسته میشه." هی میگفتم "به پیر، به پیغمبر قسم که خوانندهها با حوصلهتر از چیزی هستن که شما تصور میکنید"، گفتن نه. البته که طبیعتا تا حدودی هم حق داشتند، اما من از ذکر جزئیات به قدری لذت میبردم که عطای رسانهای نوشتن را به لقایش بخشیدم.
حالا صبحها توی لیوان مخصوص به خودم چایی میخورم. لیوان متعلق به یک ست ششتایی بود که پنجتایشان به مرور زمان شکستند و این یکی لیوان مطلقا برای من شد. اگر کلاس آنلاین داشته باشیم، پتوی بنفش را دور خودم میپیچم و لیوان به دست جلوی سیستم مینشینم. اگر روز بیمارستانی باشد، از خود خانه روپوش سفیدم را میپوشم و راهی میشوم. مامان میگوید "این چه کاریه، اصلا باکلاس نیست." اما من واقعا بیحوصلهتر از آنم که در بیمارستانهای بدون رختکن در یک گوشه کنار اتاق خالی پیدا کنم و روپوش بپوشم.
راننده اسنپ شمارهام را میگیرد و میگوید "خانوم دکتر من همین سمت راستتون هستم." و من خدا را شکر میکنم که اقلا برای یک نفر خانم دکتر هستم.
بعد بالای سر مریض قیافهی دانشجوهای قوی و آدم حسابی را به خودم میگیرم، اما از دیدن درد کشیدنش در دلم هایهای گریه میکنم. پریروزها یکیمان طاقت نیاورد و زد زیر گریه، استاد گفت گریه برای چی؟ گفت "هیچی احساساتی شدم. "
عصری با برادرم به شهربازی میرویم. در میدان هروی، جلوی پاساژ الماس، یک مردی نشسته و گیتار مینوازد. صدای گیتارش خوب است، دلم میخواهد در سرما بایستم و گوش کنم. برادرم دستم را میکشد که "بدو بریم یخ زدم."
آقای نوازنده میخواند: "بسه دنیا دیگه بسه، تو دیگه کار نده دستم، من به ساز تو میرقصم، تو بزن تا من برقصم!"
متن شعر غمبار و کمطاقت است، اما ریتم شاد آن لبخند تلخی روی لبهایتان مینشاند.
-------
حالا آقای ویراستار، این همه ذکر جرئیات چه عیبی داشت؟ خواننده را بردم به آشپزخانهمان، بیمارستانمان و میدان هروی. بد بود که برای دو دقیقه حواسش را از دنیا پرت کردم تا دیگر کار دستش ندهد؟ یا باز هم دنیا بزند و ما برقصیم؟ شما بگو.