تهران یک مرتبه سرد شد. من پنجره اتاقم را بستم، اما بابا تازه در ایوان را باز گذاشت، میگفت اتفاقا هوا خوب است و باید لذت برد. سر ظهر که خوابش برده بود، قایمکی رفتم تا در ایوان را ببندم. یک نفر جلوی پارک ترانهی "ابر میبارد" شجریان را گذاشته و سرش را میان دستهایش پنهان کرده بود. گاهی شانههایش میلرزیدند.
مرد مسنی از داخل پارک سمت ماشینش رفت و به شیشهی نیمه باز طرف راننده کوبید. انگار به او گوشزد کرد که صدای آهنگ را کم کند. مرد گریان او را با حرکت دست از خود راند و شیشه را به سرعت بالا داد. چند دقیقه بعد گازش را گرفت و از کوچه رفت. رفت به کجا؟ نمیدانم.
عصر بابا بیدار شد و باز در ایوان را باز گذاشت. پشت پیانو نشستم و کتاب پاییز طلایی فریبرز لاچینی را باز کردم. بعد برگه نت "ابر میبارد" را پیدا کردم و تلاش کردم آن را بنوازم. به جای شمارش معقول با مترونوم، شجریان در ذهنم میگفت "من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا."
برگه را جمع کردم و به بابا گفتم یک آهنگ شاد پیشنهاد بدهد. کم نگذاشت و "چرا نمیرقصی" را پیشنهاد داد. بعد با ویگن همراه شدیم و شجریان را به کل از یاد بردیم.
حالا منتظرم بابا برای خواب آماده شود و من مجددا در ایوان را ببندم. این مجادلهی بیهیاهو اقلا یک هفته در خانهمان برقرار خواهد بود. احتمالا وقتی برای بستن در به ایوان بروم، به یاد مرد گریان خواهم افتاد. کاش میشد او را به خانهمان دعوت کنم تا "چرا نمیرقصی" گوش بدهد. حیف که رفت و گم شد. فردا تهران سردتر خواهد بود، آقای عزیز. لباس گرمی بپوشید و ترجیحا شجریان پدر گوش بدهید، چراکه سالمرگ ایشان است.