این نوشته برای چالش بلاگردون نوشته شده. به دعوت نسرین عزیزم.
3>
-----------
گمان میکنم من همیشه یک مادر هستم، حتی اگر هرگز بچهدار نشوم. به مراتب پیش آمده که اشتباها دیگران به هنگام صدا زدن اسمم دچار سکته زبانی شوند و به جای مانا صدایم کنند "مامان". در دبستان که خالهبازی میکردیم، من هرگز نقشی جز مادر نداشتم. حتی اگر میخواستم هم نقش دیگر به من نمیدادند. به خاطر دارید که در یکی از صحنههای سریال فرندز چندلر درباره مانیکا میگوید "او بدون بچه داشتن، حتی همین لحظه هم مادر است".
حالا هروقت تصور میکنم که کسی مرا واقعا "مامان" صدا بزند و اشتباه زبانی هم نباشد و نقش هم بازی نکند، بلکه رسما و حقیقتا مرا به عنوان مادر بشناسد، قلبم محکمتر میکوبد.
پسرم را از روی نیمکت تماشاچی تشویق میکنم، وقتی هنگام برف بازی سمتم میدود محکم او را به خودم فشار میدهم و لبههای کلاهش را پایین میکشم و او با سماجت دوباره کلاه را عقب میزند. باهم روی پشت بام خانه یک بادنما درست میکنیم. شاید برای تولدش ماکت هواپیمایی را که ماههاست از پشت ویترین تماشا میکند بخرم. بعد که با پدرش پشت میز مینشینند و با دقت تکههای ماکت را به هم میچسبانند با عشق نگاهشان میکنم. به او دوست داشتن و دوست داشته شدن را یاد خواهم داد.
وقتی با پدرش به کلاس ورزش برود، با دخترم زیر آفتاب روی چمنها مینشینیم و نقاشی میکشیم. پشت میز آشپزخانه یک چهارپایه میگذارد و از من خواهش میکند که کاری را هم به او بسپارم. باهم کیک فنجانی میپزیم و مادامی که منتظر پختن کیک هستیم، پشت پیانو مینشینیم و مری بره ی کوچکی داشت مینوازیم. او دوست دارد سر از منشا هرچیزی دربیاورد. گاهی اسباب بازی های قدیمی و از کارافتاده را باهم کند و کاو میکنیم. گاه گداری مهرم را از کیفم درمیآورد و وانمود میکند مشغول نسخه نوشتن است و مهر را محکم پای نسخه فرضی میکوبد.
صبحها پیش از رفتن از خانه، ما، من و همسرم، یک معما، پازل، مسئله ی شطرنج یا داستان نیمه کاره روی در یخچال میچسبانیم و عصرها جوابهایی را که با خط کج و کوله و کودکانه نوشته شده میخوانیم.
آنها را دوست خواهم داشت و سعی میکنم پیش از هرچیزی برای آنها رفیق باشم. که شاید امید بیراهی نباشد اگر جایی بگویند "اولین دوست صمیمی من مامانم بود".