داشتیم از چهلم بابابزرگ برمی گشتیم. زنجفیل رو توی بغلم گرفته بودم و گره های موهای کاموایی اش رو باز می کردم. زنجفیلو، عید هفت سالگی ام مامانم بهم کادو داد. هنوزم دارمش. توی جیب جلویی اش هم آدرس خونه مون رو تا زدم گذاشتم که اگه گم شد، برش گردونن. کاپشن سبزم تنم بود. کاپشن سبزه رو بابا از مشهد آورده بود و چهارسال منتظر مونده بودم تا اندازه ام شه. خلاصه که داشتیم بالاخره برمی گشتیم از چهلم بابابزرگ، از توتکابن. از بوی حلوا و لباس سیاه و همهمه ی خونه ی عمو که پر آدم های مشکی پوش بود.
شب قبلش، توی اتاق، توی تاریکی، نشسته بودم و جلد ششم آن شرلی روی پاهام باز بود. برق ها رفته بود. ولی نور ماه به قدری بود که بشه باهاش کتاب خوند. اون موقع ها محرم می افتاد اوایل زمستون، هفته ی اول-دوم دی. صدای دسته ی شب تاسوعا که تازه از مسجد راه افتاده بود به وضوح میومد. اونجا شهر کوچیکه، فقط یه مسجد هست. دسته که راه می افته کل شهرو می گرده و همه رو با خودش همراه می کنه. شبیه تهران نیست که. داشتم صدای موزون سنج و طبل رو گوش می دادم و آن شرلی ام رو هم می خوندم. پسرا داد و هوار می کردن که دسته اومده و داشتن از خاله ام اینا و مامان هاشون اجازه می گرفتن که برن زنجیر بردارن.
فرداش صبح زود راه افتادیم. زنجفیل رو گذاشته بودم توی جیب کاپشن سبزم. مامانم یقه ی کاپشنش رو هی می داد بالا سمت صورتش، که مثلا سردش بود. ولی سرخی بینی اش به خاطر سرما نبود، به خاطر یه چیز دیگه بود. سر مزار هم رفتیم. اونجا قبرستون شهر بالای شهره، عین تهران نیست که مرده هاشون رو بیرون شهر دفن کنن. اونجا مرده ها بالای سر زنده هان. مرده هاشون براشون عزیزن، محترمن. توی هر شهری اون حوالی بری، مزار (قبرستون نه، بهشت زهرا نه، مزار) بالای بالاست. بابا بابابزرگ خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران.
وسط راه بودیم که عمه ام به بابام زنگ زد. گفت مادربزرگ از صبح چشماشو باز نکرده. صدای نفسش نمیاد. بابا هل شد. فرمون از دستش در رفت، صدای عمه رو نمی شنید، عمه هم که بریده بریده حرف می زد. زنجفیل رو محکم گرفتم دستم. وحشت کرده بودم. یک آن از سرم رد شد که نکنه مادربزرگ فوت شده باشه؟
بابا از همونجا زنگ زد به اورژانس. فرستادش خونه مادربزرگ. زنگ زد به همه آشناها، دوستاش، همسایه ها ... فرمون ماشین هی از زیر دستش سر می خورد. یادمه که خاله ام زنگ زد، گفت می خواین من بشینم پشت فرمون، بابام قبول نکرد. بابام هیچی نمی گفت، حرفی نمی زد، منم خیالم راحت شد که خبری نشده. بازم انگشتامو کشیدم لای کامواهای زنجفیل. نزدیک زنجان که رسیده بودیم، دیگه تاب نیاورد. ماشین رو نگه داشت. سرش رو چسبوند به صندلی و بلند داد زد ... گریه اش گرفت. ترسیدم. من گریه ی بابام رو ندیده بودم. حتی داد زدنش رو هم نشنیده بودم. زنجفیل رو محکم چسبوندم به خودم. دلم می خواست بهش بگم نترس مامان جون، چیزی نشده. ولی چیزی شده بود. بابا رو که اون طور دیدم، بغض کردم. بالاخره گریه ام گرفت. انگار نخ اشکِ من و بابام به هم وصله. هروقت اون گریه اش بگیره منم گریه ام می گیره. خاله ام با انگشتش اشکم رو گرفت و گفت گریه نکن مانا جون، مادربزرگ که چیزیش نشده.
خدا می دونه با چه حالی رسیدیم خونه. همه جمع شده بودن. همه سیاه پوشیده بودن. سرکوچه شلوغ بود، اورژانس اومده بود،یه دسته داشت از اون سر کوچه می اومد، ظهر عاشورا بود و مداح هم توی بلندگو داد می زد. صدای طبل میومد. من و مامان جلوتر پیاده شدیم. خواستم از لای جمعیت رد بشم، آستین کاپشنم محکم به در کشیده شد. جای روغن لولای در روش افتاد. دویدیم توی خونه. دلم می خواست هرکی رو که اونجا بود بزنم. چرا از قبل با لباس سیاه اومده بودن؟
روی تنش یه ملافه ی سفید کشیده بودن. صورتش معلوم نبود. بابا که اومد تو همه رفتن کنار، ملافه رو زد کنار، عمه رو بغل کرد، لرزید. ولی مادربزرگ واقعا بیدار نمی شد، نفس نمی کشید. فکر کردم نشد باهاش خداحافظی کنم. روزای بعد از فوت بابابزرگ هر دوسه روز یکبار می رفتیم توتکابن، برای همین خداحافظی های قبل از سفرمون چندان مفصل نبود. دوشب قبل از تاسوعا هم که می خواستیم برای چهلم بریم توتکابن، خواب آلوده و بداخلاق رفتم خونه ی مادربزرگ تا باهاش خداحافظی کنم. به عمد سرم رو نزدیکش برده بودم تا صورتم رو بوس نکنه، چون اون شب حوصله ی ماچ آبدار نداشتم. خمیازه کشیدم و گفتم خداحافظ. همین. بعد دیگه هیچ وقت ندیدمش. به نظرم ظلمه که آدم آخرین خداحافظی اش این طوری باشه. شایدم خودم به خودم ظلم کردم.
شب سومش که تموم شد، باید فرداش می رفتم مدرسه. ساعت دو و نیم نصفه شب بود. برای فرداش باید راجع به زکریای رازی تحقیق می بردم. چشم هام از بی خوابی و گریه قرمز قرمز بود، نشستم پشت کامپیوتر به کپی پیست کردن. نفهمیدم کی خوابم برد. بیدار که شدم، دیدمش. به هیچ کس تا حالا نگفتم. ولی من واقعا دیدمش. نشسته بود روی تخت. بغضم گرفت. انگار می دونستم خوابم، ولی ازش پرسیدم منو می بخشی؟ گفت می بخشم.
فردا عاشوراست، نبودنش می شه هشت سال. ظهر عاشورای سال هشتاد و هشت حس کردم واقعا بزرگ شدم. هشتاد روز متوالی عزاداری، عذاب وجدان خداحافظی نکردن با مادربزرگ، معلم کلاس چهارمم که هرروز بازخواستم می کرد چرا غیبت کردم و باید توضیح می دادم که فلان روز چهلم بابابزرگم بود، بعد مادربزرگم فوت شد، بعد خاکسپاریش بود ... اون همه بچه ی نُه ساله ای که دست کم از بین مادربزرگ پدربزرگ هاشون، سه تاشون زنده بودن ...
برای من فقط یکی مونده. خدا نگهش داره.
نوشتم که بگم هنوز هم که عاشورا می شه، انگار برمی گردم به قالب نُه سالگیم. دسته که ظهر عاشورا از کوچه مون رد می شه، ناخودآگاه آمبولانس و جمعیتی رو که پیکر مادربزرگ رو روی دوششون بالا می بردن هم می بینم. دقیقا عین فیلم ها. رد روغن لولای در هم روی کاپشن سبزم موند و دیگه پاک نشد. زنجفیل هم دیگه بوی حلوا و دستمال پاره پاره و گلاب گرفته. اما هنوز هم دخترِ منه.
نوشتم، چون فردا عاشوراست و من نمی تونم برم بهشت زهرا دیدنش. خواستم اینطوری سالگرد امسالش رو محترم بشمرم. فقط یه چیزی. بعد از اون شبی که گفتم دیدمش، دیگه ندیدمش. برام دعا کنین. بیاد به خوابم. می شه؟