روزی که توران میرهادی رو دیدم

من محصل مدرسه فرهاد بودم. وقتی به اون سن و سال بودم، نمی فهمیدم که مثلا چه ضرورتی داره مدرسه ی من اسم و رسم دار باشه. اصلا چرا عمه و بابا (که از لابلای حرفهاشون پی برده بودم که وقتی بچه بودن به همین مدرسه می رفتن) به این مدرسه که سردرش تابلوی "هاجر" خورده میگن "فرهاد؟"

القصه، یه روزی که فکر می کنم از روزهای کلاس سوم یا چهارم دبستانم بود، روز معلم ما رو بردن سالن اجتماعات. وسط مراسم شش-هفت نفر خانم وارد شدن و ما فقط مدیر سابق خودمون رو که پارسال از مدرسه جدا شده بود، شناختیم. خانم مهاجرانی. از همه اون خانوم های محترم تقدیر کردن و من فهمیدم که همگی مدیرهای اسبق این مدرسه بودن. آخر مجلس همه ی بچه ها رفتن سمت خانم مهاجرانی و شروع کردن به گپ و گفت.

فقط یک خانم بین همه ی اونها بود که موهایش از زیر روسری قرمز و مشکی اش بیرون زده بود. موهای سفیدش. عینک شیشه مربعی ضخیمی زده بود و خنده اش، عمیق، از ته دل، و به پهنای صورت بود.  توی صف ایستاده بودم تا خانم مهاجرانی رو ببینم (که فکر کنم آخرم قسمت نشد ببینم) که خانوم مو سفید بلند شد و من حواسم بهش بود. خانم دیگه ای کمکش می کرد تا بلند شه. یک آن که به خودم اومدم فهمیدم سرراهشونم و سریع عقب رفتم. زیرلبی گفتم ببخشید. دور که می شد با خودم فکر کردم یعنی کدوم شون زمان بابا و عمه مدیر این مدرسه بودن؟ خانم مو سفید یا خانم همراهش؟



بله و احتمالا حدس می زنین خونه که رفتم فهمیدم چه موردی رو با حماقت های کودکانه از دست دادم. تازه فکر می کنم همون موقعش هم درست نفهمیدم، الان می فهمم. که خانوم مو سفید توران میرهادی بود. برای بابا و عمه که توصیفش کردم از جا پریدن و همزمان بلند گفتن : "نوراااان خانوم رو می گه!". منم تایید کردم :"بله اسمش همین بود فکر کنم."

خلاصه که الان با این سن و سال و قد و هیکل تازه فهمیدم چه آدم مهمی هستم. آدمی هستم ک اگه ازم بپرسن کجا درس خوندی، باد به غبغب می اندازم و می گم مدرسه فرهـــاد. و احتمالا در پاورقی توضیح می دم که الان اسمش هاجره. یا مهم تر از اون می تونم تا ابدالاباد همه جا راه بیفتم و بگم من در سن هشت سالگی دیالوگی کوتاه و یک طرفه با توران میرهادی داشتم:

-ببخشید.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

دختر هجده ساله ای که از پنجره دبیرستان فرار کرد و ناپدید شد

فکر کردم ما چرا توی دبیرستان هامون لاکر نداریم؟ که وقتی عصبانی ایم محکم به هم بکوبیمش. یا وقت چرخوندن قفلش احساس آل کاپون بودن بهمون دست بده. چرا وقتی لقب دانش آموز رو می بوسیم و می ذاریم کنار، کسی لباس فارغ التحصیلی تنمون نمی کنه؟ که بدوییم بیرون و کلاه هامون رو پرت کنیم هوا؟

بعد خودم به جوابش رسیدم. چون حالا کلی راه مونده تا پرت کردن کلاه!

آخر پیش دبستانی (تکرار می کنم:پیش دبستانی!) تن ما یک یونیفرم پوشوندن و کلاه کج هم سرمون کردن و یه تکه مقوای لوله شده روبان بسته دادن دستمون. ازمون عکس گرفتن. اون روز تا وارد خونه شدم با ذوق و شوق به پدرم گفتم: باباااا فارغ التحصیل شدم! در شرایطی که هنوز درست به معنی کلمه ی «فارغ التحصیل» پی نبرده بودم.(شاید هنوز هم نبردم، الله اعلم). پدرم خندید و با لحن معناداری تکرار کرد: فارغ التحصیل! که الان معنای اون لحنه برای من کاملا روشنه (نیشخندِ معذب)

خلاصه که از دبیرستانِ بدون لاکرم فارغ التحصیل شدم. از همه دست اندرکاران پشت صحنه و جلوی صحنه تشکر می کنم.

تا زمان اعلام نتایج از زندگی لذت می برم. سر و ته روی تخت می خوابم (منظورم از سر و ته، سر جای پا و پا جای سره، دقیق تر بگم: یادتونه پی پی جوراب بلند چه جوری می خوابید؟ همون طوری)، گیلاس می خورم، کسی حواسش نباشه با گیلاس برای خودم گوشواره درست می کنم، اتحادیه ابلهان می خونم (البته فعلا، لطفا اگر کتاب خاصی رو مد نظر دارین، و خیلی خیلی دوستش دارین لطفا بهم معرفی کنین تا به لیستم اضافه کنم)، با یارا بازی می کنم و گاهی اوقات هم باهم دعوا می کنیم. باور کنین یا نه دلم برای سر و کله زدن باهاش تنگ شده بود. بعد فیلم می بینم و یکم رویا پردازی می کنم. زندگی شیرینیه. شاید بپرسین «حوصله ات سر نمی ره؟» اما من دلم برای سر رفتن حوصله ام هم تنگ شده بود.


پ.ن 1: اون وسط مسطا، یک هفته مونده به کنکور 18 سالم شد، که اصلا هم چیز خاصی نبود. الکی این 18 سالگی رو بیخودکی بولد (بله پررنگ، نمی دونم چرا حس کردم بولد حق مطلب رو بهتر ادا می کنه) کردن.

پ.ن 2 : من از پنجره ی دبیرستان فرار کردم، نه از درش. بله. ناپدید هم ... نمی دونم. فکر کنم شدم. برای عده ای .


(لبخنــــدِ آسوده)


  • مانا .
  • پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷

این یک ماه که به نبرد مونده

اون روز صبح خسته بودیم. هم من، هم ساحل، هم غزل. باید تست کاربرد مشتق می زدیم و کلی اش هم مونده بود. افتادم کف نمازخونه و سعی کردم یکم بخوابم. سروصدای بخاری نمازخونه نذاشت. بخاری داشت، اونم چه بخاری ای. چشمتون روز بد نبینه، خودش خود به خود صلاح می دید کی خاموش شه و کی روشن. خاموش هم که می شد، سه چهار دقیقه بعدش یک صدای عربده ی سهمناکی از داخلش درمیومد. اما دمش گرم. خوب گرم می کرد.

فکر کردم چقدر دلم گریه می خواست. شبیه یه اوگلنا شده بودم که واکوئل ضرباندارشو کش رفته بودن و کلی اشک و گریه توی پیکره اش جمع شده بود و داشت می ترکید. بلند شدم و به ساحل گفتم گرمم شده، میرم بیرون. نشستم روی پله ی جلوی در. بوی خاک بارون زده بینی ام رو پر کرد. حقیقتش، گرمم نبود. پوست انگشتم رو کنده بودم-از بچگی این کارو می کردم، امسال یکم تشدید شد-و این بار بدجور خون اومده بود. حوصله نداشتم به خاطر دو قدم راه کفش پا کنم و نیم ساعت بند گره بزنم. این شد که با احتیاط پامو گذاشتم روی برگهای به ظاهر خشک و به همین شیوه ی بدوی تا دمِ روشویی کنار نمازخونه رفتم. زخمم رو شستم و به همون شکل برگشتم داخل نمازخونه. ساحل خندید و بهم گفت شبیه اینا شدی که می رن بیرون سیگار می کشن میان. خندیدم و باز کف نمازخونه دراز شدم.

"باشه تا نه و نیم می خوابم، بعد بلند می شم با سرعت نور تست کاربرد مشتق می زنم"

خوابم نبرد. هرچی چشمهامو به هم فشار دادم، فقط نقطه نقطه های ریز و آبی-قرمز در پس زمینه ی سیاه جلوی چشمهامو گرفت. از شمارش نقطه های ریز آبی-قرمز که عاجز موندم، نشستم و کتابم رو باز کردم. که نقطه بحرانی و اکسترمم نسبی بشمرم.

.

تست کاربرد رو زده و نزده رفتیم بیرون که تا زنگ بخوره یکم زیر بارون قدم بزنیم. حرف زدیم، قدم زدیم، استاد عربی اومد. حال و تمییز درس داد. بارون خودشو محکم به پنجره می کوبید. سرمو چرخوندم و به پنجره خیره شدم.

"مستضعف بر وزن مستفعله؛ پس این گزینه رد میشه ..."

خودکارم رو برداشتم و روی میزم یه شکل بی سر و سامون کشیدم. ساحل خم شد و پرسید این چیه. شونه بالا دادم که یعنی هیچی. واقعا هم نمی دونستم چی کشیدم. یه شکل بی شمایلِ مسخره. ناهار که می خوردم با خودم گفتم اهاااا فهمیدم چی کشیدم. این یه اوگلنا بود. یه اوگلنای خسته که واکوئلشو ازش گرفتن و داره از گریه منفجر میشه.

.

حالا سال بعد یکی پشت اون میز می شینه و اونقدر کتاب دفترهاش به میز ساییده می شن که اوگلنای من هم کلا از صفحه ی روزگار محو میشه. کاش اون دنیا یکی بهش واکوئل ضرباندار بده.


-----------------------------------------------------------------


دیگه مدرسه نمی ریم، فکر کنم سه چهار روزی می شه. ولی من از الان دلم یک دنیا تنگ شده. اینو که می نوشتم برام سخت بود حین توصیف فعل ماضی به کار ببرم.

حدود یک ماه به کنکور مونده. به قول مامان، یک ماه به نبرد مونده.

توصیه ای برای این سرباز داشتین دریغ نکنین.

*بدنش را کش و قوس می دهد، صدای ترق تروق از استخوان هایش بلند می شود. خم می شود و اسلحه اش را برمیدارد*


  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

آقای خسته بند

دلم می خواهد بنویسم اما جایی را پیدا نکردم. سال ها بود لپ تاپم را روشن نکرده بودم. احساس کردم کنج اتاق با دلخوری نگاهم می کند. برش داشتم و گفتم الهی قربانت بروم که غریب افتاده ای آنجا و مدت هاست که سمتت هم نیامده ام. و دلم هوای بلاگ را کرد. که به اینجا هم مدت هاست که سر نزده ام. نه که نخواهم. فرصت نمی کنم. اتم هم نمی شکافم که وقت نکنم. فقط می دانم که بیست و چهارساعت دیگر برایم کافی نیست. اما میان همین مشغله ها هم دلم گرفت.

دلم گرفت که دیگر از درس خواندن خسته شده ام. بریده ام ولی نباید این زمان از سال ببرم. که نمی توانم به هیچ کس این سنگینی را بگویم، که دارم می میرم از این همه سختی. از این همه انتظار. از این همه که مرتبا تلاش می کنم خوب باشم و انگار کافی نیست. از مادر و پدرم دور شدم. گفتم درست می شود. از برادرم دور شدم. گفتم درست می شود. از دوست هایم دور شدم، گفتم حالا ممکن است درست نشود اما فعلا ترجیح می دهم فکر کنم که درست می شود.
اما می دانید، الـآن دارم از خودم دور می شوم. یکی از بچه های ریاضی امروز ازم پرسید «دیگه چیزی ننوشتی؟» و من خاطرم آمد که می نوشتم. من زیاد می نوشتم. الآن یک ساعت هم که پیش رویم کاغذ سفید باشدو قلم، هیچ چیز نمی نویسم. ترسیدم. نکند تنها امیدی که دارم، قلمم، خشک شود؟ اصلا قلم ها خشک می شوند؟ یا پژمرده می شوند؟ یا می میرند؟ یا بار و بندیل جمع می کنند و می روند؟

گفتم امسال تصمیم می گیرم بزرگ شوم. دیگر در چای صبحانه ام شکر نریختم. یک سال است که چای شیرین نخورده ام. چون فکر می کردم که یکی از نشانه های بزرگ شدن چای تلخ خوردن است. چای تلخ خوشمزه نیست، لااقل نه برای من. مزه زهرمار می دهد. صبح ها با چه رنج و عذابی چای تلخ می خورم خدا می داند. اما بزرگ شدن تاوان دارد. تاوانش هم چای داغ داغ و تلخ تلخ خوردن است. و ادای لذت بردن را درآوردن.

تصمیم گرفتم بزرگ شوم و بعد از همه دور شدم. بعد تنها شدم. بعد به خودم گفتم جمع کن خودت را بی مغز، مگر «ماه بالای سر تنهایی» نیست؟ باز یادت رفت؟ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ چون اصلا عاقلی در این میان وجود ندارد.

من مدت هاست کتاب نخوانده ام. عید یک کتاب دست گرفتم که هنوز تمام نشده. فقط سه روز که سفر رفتم مثل خوره به جانش افتادم و الان نوزده صفحه مانده که تمام شود. گفتم بی مغز، کی به این منجلاب کشیده شدی؟ تو که از نود صفحه ی پایانی هیجان آخر کتاب همه وجودت را می گرفت، الان یک ماه است که لنگ نوزده صفحه مانده ای؟

بی مغز، چرا یکهو وسط کلاس فیزیک گریه ات می گیرد؟ یک پادکستی بود که الان اسمش یادم نیست، اما مملو از آه و ناله بود. با پس زمینه ای از صدای کوبش رگبار بر پنجره ی اتاق. یک آقای خوش صدا با غم صحبت می کرد و یک جایی اش هم می گفت «چرا وقتی همه ناهار میخورن من گریه می کنم؟» امروز از خودم پرسیدم چرا وقتی همه درس گوش می دن من گریه می کنم؟

دیشب تست قرابت می زدم. رسیدم به بیت «ملت عشق از همه دین ها جداست، عاشقان را ملت و مذهب خداست». و باز من بغضم گرفت. که پارسال همین وقت این بیت را در خود کتاب ملت عشق خواندم و به عرش رسیدم و با خواندن آن کتاب متحول شدم. امسال در کتاب قرابت می خوانمش. این همه تنزل مقام. خدایا چه شد که همچین شد؟

خلاصه که دیگر خودم نیستم. دیگر یادم رفته است که چطور خودم باشم. موهایم کوتاه است، قدیم ها بلند بود. عکس هایم را نگاه می کردم تا یاد بگیرم شبیه قدیم ها باشم.

بعد فکری شدم که من سال هاست در تلاشم شبیه قدیم هایم باشم. و طی این مدت با اینکه تعریفم از قدیم ها عوض شده، اما هدفم همان است که بود. بازگشت به قدیم ها. فکر کنم از سیزده سالگی همچین شدم. که تصمیم گرفتم شبیه به دوازده سالگی ام باشم. و در چهارده سالگی خواستم شبیه سیزده سالگی ام باشم. در پانزده سالگی شبیه چهارده سالگی. در شانزده سالگی شبیه چهارده سالگی. (14 برایم شیرین بود، به دلایل مختلف). در هیفده سالگی تصمیم گرفتم از حال لذت ببرم و تا حدودی هم بردم. اما الان دیگر رمق تلاش کردن برای شبیه شدن به قدیم ها را ندارم. حتی نمی دانم می خواهم شبیه چندسالگی هایم باشم. من دیگر نمی خواهم بزرگ شوم، کسی نخواهد چای تلخ بخورد جرم کرده است؟ بزرگسالی مزخرف است، همش باید ادای عاقل ها را دربیاوری.

من خودم را گم کرده ام، خدایا کمکم کن شبیه خودم شوم. من بزرگسالی هایم را دوست ندارم. 


*عنوان : امروز فهمیدم یک نام خانوادگی وجود دارد به نام خسته بند. مادرم پرسیده بود این چطور فامیلی ست؟ یعنی طرف بند بند وجودش خسته ست؟ و پسرخاله ی بزرگم در جوابش گفته بود نه، خسته به آدم مریض می گفته اند و بندزن هم که بندزن است و بند می زند. خسته بند، یعنی کسی که حال مریض را خوب می کند، یعنی طبیب.

حالا من کدام یکی هستم؟ من تعریف مادرم از خسته بند هستم.

به چه چیزی نیاز دارم؟ به تعریف دوم خسته بند نیاز دارم.


  • مانا .
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷

بربادرفته ی اصل

پدرم دو ساعت پیش که برگشت خانه، با حیرت و شگفتی گفت «مرجان پونصد تومن کتاب خریده!». من هم با حیرت دو چندان تکرار کردم «پونصد تومن کتاااب؟» و او سه باره تکرار کرد و درحالی که می گفت «پونصد تومن کتاااب ... » با دست ارتفاع کتاب های خریداری شده را نشان داد. نیم ساعت بعدش عمه ام (اَز اِ رکورد، مرجان عمه ام است) رسید و با هیجان گفت خدا می داند چه کتابهای خوبی خریده است. گفت سال ها بوده که به دنبال سینوهه می گشته و حالا پیدایش کرده است. از «دیوار» سینوهه را پیدا کرده بود و فروشنده پیج اینستگرام اش را معرفی کرده بود و همان طور که تا الان متوجه شده اید «مرجان پونصد تومن کتاب خریده».
همان طور که داشت برایم می گفت چه ها و چه ها و چه ها خریده، پدرم با تاسف سر تکان می داد. بابا خودش اهل کتاب است، اما نه به اندازه ی پانصد تومن یکجا. عمه با هیجان گفت باید بروم خانه اش کتاب ها را ببینم، لباس که می پوشیدم بابا آرام تایید کرد «آره برو ببین، کتاباش خوبن». رفتم و دیدم درست به همان ارتفاعی که بابا نشان داده بود کتاب خریده است، همه دست دوم و زرد و کاهی، با برگه هایی که پاره پوره شده بودند. اما خب همان طور که همه می دانید، اینها قدر هزاران هزاران کتاب جدید الچاپ می ارزند.
سینوهه و بربادرفته و خانوم مسعود بهنود و ربه کا ... برباد رفته از همه بیشتر سر کیف اش آورده بود. دو جلدش را با شادمانی در هوا تکان می داد و می گفت «برباد رفته ی اصلـــه!!». برگه هایش از شدت پوسیدگی داشت می ریخت. کتاب ها را داد دست من و تا با احتیاط ورق شان بزنم، خودش رفته بود وسط اتاق دست هایش را به هم می کوبید و حرکات موزون انجام می داد. همه و همه به خاطر پانصد تومان کتاب. این همه خوشحالی اش به قدری در من اثر کرد که آنلاین شدم تا در این وبلاگ گرد و خاک گرفته ازش بنویسم.
الان که به خانه برگشتم، بابا باز تکرار کرد «پونصد تومن کتاب ... » و من هم سر تکان دادم. من و پدرم هم در زمینه ی بداهه گویی کم نداریم، به قدری که می توانیم با زیب النسا و پدرش به رقابت بپردازیم. شما قضاوت کنید کدام بهتر است. «از قضا آینه ی چینی شکست، خوب شد اسباب خودبینی شکست» یا «مرجان پونصد تومن کتاب خریده، پونصد تومن کتاااب؟».
مشخص است کدام بهتر است ... به هرحال ... *سرفه*
قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن پست، بهم گفت «بر باد رفته اشو دیدی؟» و من گفتم که دیدم. گفت روزی که کتابخانه ی پارک را آتش زدند، یک ساعت قبلش خودم برباد رفته را بهشان پس داده بودم. کتابخانه ی شعله ور را نگاه می کردم و به خودم ناسزا می گفتم که چرا کتاب را اصلا پس دادم که در آنجا بر باد برود.

پ.ن (که اصلا شبیه پ.ن نیست): الان اینو باید یه طوری ربطش بدم به اتفاقات اخیر؟ خب تنها چیزی که خیلی توی ذهنم وول می خوره، اینه که همه با یه اسمی از این اتفاقات اخیر یاد می کنن. بعضیا می گن شورش، بعضیا می گن انقلاب ...
پارسال معلم تاریخ مون ازمون پرسید فرق این کلمات رو می دونین یا نه، ما هم هیچ کدوم نمی دونستیم. الان خوشحالم که در شونزده سالگی فرق اینها رو یاد گرفتم و به نظرم خوبه که بدونیم برای هر واقعه ای چه اصطلاحی رو استعمال کنیم. خیلی برای من یکی مفید بود، امیدوارم برای شما هم مفید باشه.

شورش : هدف ندارد، مردم نقش دارند، رهبر ندارد.
قیام : هدف دارد (جزئی تر از انقلاب)، مردم نقش دارند، رهبر دارد.
انقلاب : هدف دارد (کلی تر از قیام)، مردم نفش دارند، رهبر دارد.
کودتا : هدف دارد، مردم نقش ندارند، رهبر دارد.

پ.ن (که شبیه پ.ن هست): خلاصه یه آن از سرم گذشت که این همه همه جا شلوغه، آینده مشخص نیست، حالمون معلوم نیست، همه نگران تلگرام و اینستگرام ان، نگران اینکه چی می شه، ولی یه نفر (شایدم سه نفر) این گوشه ی دنیا خوشحالن که برباد رفته ی اصل پیدا کردن ... این یکم حال آدمو خوب می کنه. به من یکی دلگرمی می ده.
  • مانا .
  • دوشنبه ۱۱ دی ۹۶

هرکه در این بزم مقرب تر است

1. هربار که به هر دلیلی مجبور شدم، شب بیداری بکشم، صبحش به هرکس که گفتم، با افتخار تام جواب داد که تا دو ساعت بیشتر از من بیدار بوده است. خلاصه که هرگز پیش نیامده، به کسی بگویم تا سه بیدار بوده ام و طرف مقابل، تا ساعت چهار بیدار نمانده باشد. بعد که می پرسم چرا، این پا و آن پا می کند. می گوید نتوانستم بخوابم، یا درس می خواندم، یا پهلو به پهلو شدم، یا کابوس وحشتناکی دیده ام که نگذاشت بخوابم.

2. صبحانه خوردن در بین 80 درصد مردم اطراف من، ننگ است. تا حرف از صبحانه می شود، با انزجار می گویند «وای نه من که اصلا صبحانه نمی خورم». باز که دلیل می پرسی، یا وقت ندارند، یا کلاً اهل صبحانه نیستند. انگار صبحانه نخوردن افتخاری رقیب درکن است. جدیدا شام هم به این لیست اضافه شده. هرکسی که شام نمی خورد، با کلاس تر است. هرکسی که شام و صبحانه نخورد از یاران بهشت است.

3. تمارض. انگار دور و برمان همه تمایل دارند بگویند مبتلا به یک مرض روانی خاص هستند. هرکسی یک مدل بیماری را به نام خودش زده و اصرار دارد که حتما یک مشکل بالینی دارد. تا بحث از مشکلات روحیِ یک شخصِ «واقعا مریض» می شود، این آدم ها خودشان را وسط می اندازند. اینها افرادی هستند که «دمدمی مزاج بودن» را «هیستریک» اعلام می کنند. و لحظه ای فکر نمی کنند که شاید یک فرد به واقع هیستریک آنجا باشد و ...

4. گاهی اوقات که در تلاش هستم تا یکی از مشکلات خانوادگی موقت یا دائمی یا از هر گونه و مدل و رنگ و بو و برنگ را به نحوی بیان کنم، حتما در جمع کسی هست که جمله ام تمام نشده بلند بگوید «خخخخببب باباااا تو چه لوووسی اینکه چیزی نیست من کهههه ... »

5. اگر فشارتان تا به حال نیفتاده حتما یک کاری بکنید. غش کردن خیلی شیک است. دستان تان یخ بزند و بلرزید خیلی شیک است. از تجربه ی غش کردنتان برای دیگران با افتخار گفتن خیلی شیک است.


شاید فقط من مواردی از این قبیل رصد می کنم. شاید شما هم با این جور افراد مواجه شده باشید. فقط به احتمال یک درصد، اگر کسی، از یک جایی، با یک همچین ویژگی هایی این را می خواند، دلم می خواهد بگویم این کار را نکنید. وقتی دیگران از بدبختی شان با شما حرف می زنند، اصرار نداشته باشید که بدبخت تر هستید. اصرار نکنید که الزاما شما بیچاره تر هستید. برای دلداری دادن به دیگران از نداشته های خودتان مایه نگذارید، این اصلا زیبا نیست. این نیست که هرکسی بدبخت تر باشد، خوشبخت تر است. ما همه کم کم می چرخیم و در مسیر بالعکس قرار می گیریم.

هیچ مشکلی با شاد بودن نیست. افسرده بودن افتخار نیست. شب بیدار ماندن، افتخار نیست. آدم های سالم، خوب غذا می خورند و به آن افتخار می کنند. آدم هایی که واقعا از مشکلات روحی و روانی شان رنج می برند، این را از بقیه پنهان می کنند. به آن افتخار نمی کنند.

افتخار جای دیگر است.

افتخار در بدبخت بودن نیست. 

به خودمان احترام بگذاریم.



  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶

مراسم بستنِ پنجره

وقتی برای اولین بار اتاقم را دیدم، طبیعتا باید خوشحال می شدم. و انصافا هم خوشحال شدم. کاغذدیواری هایش صورتی و کاملا مطابق سلیقه ی من-در سن هشت سالگی-بود. ولی ناراحتی دیدنِ تنها یک پنجره ی نصفه و نیمه که به زور هم باز می شد، به خوشحالی ناشی از کاغذیواری های صورتی چربید. من همیشه دلم یک پنجره ی بزرگ و سرتاسری می خواست. حتی گاهی اوقات به سرم هم می زد که کنار پنجره یک طاقچه ی پدر و مادر دار داشته باشم که با کوسن تزئینش کنم و راحت رویش لم بدهم و کتاب بخوانم.
ولی پنجره ی اتاقم کوچک بود، به قدری که حتی وقتی نگاهش می کردم تنگی نفس می گرفتم و این وسط هیچ مقصری هم پیدا نمی کردم که عصبانیت کودکانه ام را روی سرش تخلیه کنم، چون شهرداری مجوز ساخت پنجره ی بزرگتر را نداده بود.
مخلص کلام اینکه تمام رویاهایم(حالا نه تمامش، هفتاددرصدش!) برای خانه ی جدید و نشستن پشت میز کنار پنجره و کتاب خواندن با نوازش نسیم خنک و همه و همه دود شد، رفت هوا.
خرداد بود، اولین تولدم را در خانه ی جدید گرفتیم، و شب داشتم از گرما نفس نفس می زدم. قدم به دریچه ی پنجره نمی رسید، نصفه شب بیدار شدم و بپر بپر کنان از روی تخت توانستم پنجره را باز کنم. صبح که بیدار شدم، آفتاب مستقیم به چشمم می خورد و جریانی از هوای نسبتا خنک هم وسط اتاق رفت و آمد می کرد.
کم کم مهر پنجره به دلم نشست. اواخر خرداد ماه که می شد، پنجره را باز می کردم و تا آخر تابستان همان طور باز می ماند. دست هم بهش نمی زدم. به ندرت باد خنک را کاملا حس می کردم و غریق حس خوبش می شدم ولی همان هم برای من موهبتی بود.
اما بستنِ این پنجره همیشه برای من آداب داشته و دارد. این روالِ همیشگی است:
یکی از شب های اواسط-اواخر شهریور بادی می زند چنان سرد که یک مرتبه لرز می کنم. اما این لرزه فقط برای یک صدم ثانیه است. بعد از این لحظه ی ناب است که می فهمم حالا پاییز نزدیک است و همان شب، با عجله از جا می پرم، روی تخت می ایستم و با دریچه خداحافظی می کنم. خدانگهدارت پنجره ی بندانگشتی، خدانگهدار باد دلپذیر نیمه شب ماه رمضان، خدانگهدار تابستان هزار و سیصد و نود و فلان ...
این خداحافظی و بستن پنجره مراسم دارد. بسته می ماند تــــــــا وقتی که باد گرما تا زیر خرخره در من قل قل بجوشد و بعد بازش می کنم.
امسال پنجره را هفته ی اول مهر بستم. هفته ی دوم، یک عصر که مدرسه برگشتم خانه دیدم پنجره باز است. وا رفتم. از شدت عصبانیت صدای حرکت خون در گوش هایم را می شنیدم. بعد رفتم بیرون و پرسیدم چه کسی پنجره ی اتاق مرا باز کرده؟
بعد بابا گفت من، و من چیزی نگفتم. اصلا تصمیمی هم نداشتم چیزی بگویم، حتی اگر یارا پنجره را باز کرده بود (که محال ممکن است، قدش هنوز نمی رسد، حتی با استمداد از تخت) دلم نمی خواست کسی از آداب و رسوم پنجره بستنِ هرساله ی من باخبر شود.
با غم و ناراحتی سراغ پنجره ام رفتم. انگار که عزیز مرده ای را نبش قبر کرده باشند. انگار که به خواب زمستانی فرو رفته بود و پتوی گرم و نرم اش را از رویش کشیده بودند، و توی گوشش جیغ زده بودند. ازش معذرت خواهی کردم و دریچه را بستم.
با اینکه حرفی نزدم، اما از استحکام و طرز سوال پرسیدنم، حساب کار دست همگی آمد. که به هر دلیلی، مشخص یا نامشخص، نباید بی اجازه سمت پنجره ی اتاق من بروند.

امروز صبح که وارد کلاس شدیم، دیدیم دریچه های کولر را بسته اند، شوفاژها را روشن کرده اند. دیگر واقعا پاییز شده، حتی اگر باران نیاید، حتی اگر سوزِ هوا مزه ی پاییز ندهد. وقتی دریچه ی کولر را روکش می کشند، یعنی دیگر می توانم به پنجره ی عزیزکرده ام ضمانت بدهم که تا خرداد سال آینده باز نخواهد شد.
بچه ها گرمایی کلاس که غرغرکنان سمت پنجره های بزرگ و سرتاسری کلاس می رفتند، گفتم من خودم پنجره را باز می کنم. درحالی که روی نوک پا ایستاده بودم و پنجره را باز می کردم، در دل بهشان گفتم متاسفم که در مکانی مثل کلاس درس نصب شده اند و نمی تواند به لطف بچه های گرمایی و سرمایی کلاس به خواب زمستانی فرو بروند. حالا مجبورند هرروز با حسرت به دریچه های کولر که پتوی گرم و راحت را پیچیده اند دور خودشان و تا سال آینده نیازی به بیدار شدنشان نیست، نگاه کنند.
حالا دیگر دلم پنجره ی بزرگ و سرتاسری نمی خواهد. من عاشق دریچه ی فسقلی ام هستم. همین قدر باشد، من به اندازه ی کافی مراقبش هستم.
ورود تمام و کمالت مبارک سرمای نود و شش.


  • مانا .
  • سه شنبه ۲ آبان ۹۶

خداحافظ -خمیازه-

داشتیم از چهلم بابابزرگ برمی گشتیم. زنجفیل رو توی بغلم گرفته بودم و گره های موهای کاموایی اش رو باز می کردم. زنجفیلو، عید هفت سالگی ام مامانم بهم کادو داد. هنوزم دارمش. توی جیب جلویی اش هم آدرس خونه مون رو تا زدم گذاشتم که اگه گم شد، برش گردونن. کاپشن سبزم تنم بود. کاپشن سبزه رو بابا از مشهد آورده بود و چهارسال منتظر مونده بودم تا اندازه ام شه. خلاصه که داشتیم بالاخره برمی گشتیم از چهلم بابابزرگ، از توتکابن. از بوی حلوا و لباس سیاه و همهمه ی خونه ی عمو که پر آدم های مشکی پوش بود.

شب قبلش، توی اتاق، توی تاریکی، نشسته بودم و جلد ششم آن شرلی روی پاهام باز بود. برق ها رفته بود. ولی نور ماه به قدری بود که بشه باهاش کتاب خوند. اون موقع ها محرم می افتاد اوایل زمستون، هفته ی اول-دوم دی. صدای دسته ی شب تاسوعا که تازه از مسجد راه افتاده بود به وضوح میومد. اونجا شهر کوچیکه، فقط یه مسجد هست. دسته که راه می افته کل شهرو می گرده و همه رو با خودش همراه می کنه. شبیه تهران نیست که. داشتم صدای موزون سنج و طبل رو گوش می دادم و آن شرلی ام رو هم می خوندم. پسرا داد و هوار می کردن که دسته اومده و داشتن از خاله ام اینا و مامان هاشون اجازه می گرفتن که برن زنجیر بردارن.

فرداش صبح زود راه افتادیم. زنجفیل رو گذاشته بودم توی جیب کاپشن سبزم. مامانم یقه ی کاپشنش رو هی می داد بالا سمت صورتش، که مثلا سردش بود. ولی سرخی بینی اش به خاطر سرما نبود، به خاطر یه چیز دیگه بود. سر مزار هم رفتیم. اونجا قبرستون شهر بالای شهره، عین تهران نیست که مرده هاشون رو بیرون شهر دفن کنن. اونجا مرده ها بالای سر زنده هان. مرده هاشون براشون عزیزن، محترمن. توی هر شهری اون حوالی بری، مزار (قبرستون نه، بهشت زهرا نه، مزار) بالای بالاست. بابا بابابزرگ خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران.

وسط راه بودیم که عمه ام به بابام زنگ زد. گفت مادربزرگ از صبح چشماشو باز نکرده. صدای نفسش نمیاد. بابا هل شد. فرمون از دستش در رفت، صدای عمه رو نمی شنید، عمه هم که بریده بریده حرف می زد. زنجفیل رو محکم گرفتم دستم. وحشت کرده بودم. یک آن از سرم رد شد که نکنه مادربزرگ فوت شده باشه؟

بابا از همونجا زنگ زد به اورژانس. فرستادش خونه مادربزرگ. زنگ زد به همه آشناها، دوستاش، همسایه ها ... فرمون ماشین هی از زیر دستش سر می خورد. یادمه که خاله ام زنگ زد، گفت می خواین من بشینم پشت فرمون، بابام قبول نکرد. بابام هیچی نمی گفت، حرفی نمی زد، منم خیالم راحت شد که خبری نشده. بازم انگشتامو کشیدم لای کامواهای زنجفیل. نزدیک زنجان که رسیده بودیم، دیگه تاب نیاورد. ماشین رو نگه داشت. سرش رو چسبوند به صندلی و بلند داد زد ... گریه اش گرفت. ترسیدم. من گریه ی بابام رو ندیده بودم. حتی داد زدنش رو هم نشنیده بودم. زنجفیل رو محکم چسبوندم به خودم. دلم می خواست بهش بگم نترس مامان جون، چیزی نشده. ولی چیزی شده بود. بابا رو که اون طور دیدم، بغض کردم. بالاخره گریه ام گرفت. انگار نخ اشکِ من و بابام به هم وصله. هروقت اون گریه اش بگیره منم گریه ام می گیره. خاله ام با انگشتش اشکم رو گرفت و گفت گریه نکن مانا جون، مادربزرگ که چیزیش نشده.

خدا می دونه با چه حالی رسیدیم خونه. همه جمع شده بودن. همه سیاه پوشیده بودن. سرکوچه شلوغ بود، اورژانس اومده بود،یه دسته داشت از اون سر کوچه می اومد، ظهر عاشورا بود و مداح هم توی بلندگو داد می زد. صدای طبل میومد. من و مامان جلوتر پیاده شدیم. خواستم از لای جمعیت رد بشم، آستین کاپشنم محکم به در کشیده شد. جای روغن لولای در روش افتاد. دویدیم توی خونه. دلم می خواست هرکی رو که اونجا بود بزنم. چرا از قبل با لباس سیاه اومده بودن؟

روی تنش یه ملافه ی سفید کشیده بودن. صورتش معلوم نبود. بابا که اومد تو همه رفتن کنار، ملافه رو زد کنار، عمه رو بغل کرد، لرزید. ولی مادربزرگ واقعا بیدار نمی شد، نفس نمی کشید. فکر کردم نشد باهاش خداحافظی کنم. روزای بعد از فوت بابابزرگ هر دوسه روز یکبار می رفتیم توتکابن، برای همین خداحافظی های قبل از سفرمون چندان مفصل نبود. دوشب قبل از تاسوعا هم که می خواستیم برای چهلم بریم توتکابن، خواب آلوده و بداخلاق رفتم خونه ی مادربزرگ تا باهاش خداحافظی کنم. به عمد سرم رو نزدیکش برده بودم تا صورتم رو بوس نکنه، چون اون شب حوصله ی ماچ آبدار نداشتم. خمیازه کشیدم و گفتم خداحافظ. همین. بعد دیگه هیچ وقت ندیدمش. به نظرم ظلمه که آدم آخرین خداحافظی اش این طوری باشه. شایدم خودم به خودم ظلم کردم.

شب سومش که تموم شد، باید فرداش می رفتم مدرسه. ساعت دو و نیم نصفه شب بود. برای فرداش باید راجع به زکریای رازی تحقیق می بردم. چشم هام از بی خوابی و گریه قرمز قرمز بود، نشستم پشت کامپیوتر به کپی پیست کردن. نفهمیدم کی خوابم برد. بیدار که شدم، دیدمش. به هیچ کس تا حالا نگفتم. ولی من واقعا دیدمش. نشسته بود روی تخت. بغضم گرفت. انگار می دونستم خوابم، ولی ازش پرسیدم منو می بخشی؟ گفت می بخشم.

فردا عاشوراست، نبودنش می شه هشت سال. ظهر عاشورای سال هشتاد و هشت حس کردم واقعا بزرگ شدم. هشتاد روز متوالی عزاداری، عذاب وجدان خداحافظی نکردن با مادربزرگ، معلم کلاس چهارمم که هرروز بازخواستم می کرد چرا غیبت کردم و باید توضیح می دادم که فلان روز چهلم بابابزرگم بود، بعد مادربزرگم فوت شد، بعد خاکسپاریش بود ... اون همه بچه ی نُه ساله ای که دست کم از بین مادربزرگ پدربزرگ هاشون، سه تاشون زنده بودن ...

برای من فقط یکی مونده. خدا نگهش داره.

نوشتم که بگم هنوز هم که عاشورا می شه، انگار برمی گردم به قالب نُه سالگیم. دسته که ظهر عاشورا از کوچه مون رد می شه، ناخودآگاه آمبولانس و جمعیتی رو که پیکر مادربزرگ رو روی دوششون بالا می بردن هم می بینم. دقیقا عین فیلم ها. رد روغن لولای در هم روی کاپشن سبزم موند و دیگه پاک نشد. زنجفیل هم دیگه بوی حلوا و دستمال پاره پاره و گلاب گرفته. اما هنوز هم دخترِ منه.

نوشتم، چون فردا عاشوراست و من نمی تونم برم بهشت زهرا دیدنش. خواستم اینطوری سالگرد امسالش رو محترم بشمرم. فقط یه چیزی. بعد از اون شبی که گفتم دیدمش، دیگه ندیدمش. برام دعا کنین. بیاد به خوابم. می شه؟

  • مانا .
  • شنبه ۸ مهر ۹۶

اندر فضیلت فایت کلاب

کسی از داشتن «اختلال تجزیه هویت» لذت نمی برد. ولی گاهی اوقات دلم یک تایلر دردن می خواهد که بالای سرم باشد و محکم بکوبد به سرم. که لوله ی سرد تفنگ را بگیرد روی شقیقه ام، وادارم کند که بروم دنبال علایق خودم. تایلر دردن رئیس پروژه میهم است، غیرممکن است به دنبال آبادانی و سازندگی باشد.

ولی اگر تایلر دردن بود و وجود داشت، بی شک فایت کلاب تهران را پیدا می کردم، آن قدر خودم با مشت به صورتم می کوبیدم که خون غلیظ بالا بیاورم. آدم یک وقت هایی که هوس اختلال تجزیه هویت می کند. لعنت به راوی غیرقابل اعتماد.

(کسی فایت کلاب را نخوانده باشد، ندیده باشد، احتمالا متوجه منظورم نمی شود. پس بروید بخوانید، ببینید-ترجیحا بخوانید-و لذت ببرید. سعیکم مشکورا)


  • مانا .
  • يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶

کتاب 100 صفحه ای نمی خواند

خاطرات زنگ ادبیات به حدی برای من جدی ست که می توانم در زمره ی "خاطراتِ (جای خالی به دلخواه پر شود) محاله یادم بره" قرارش بدهم. جای خالی را زنگ ادبیات پر می کند. می خواستم عنوان پست را هم زنگ ادبیات انتخاب کنم، نشد. حس کردم این خاطره ای که قرار است تعریف کنم عنوان معقول تری ست. (شهرزاد می بینید؟ دیدید معقول خان را به طرز فجیعی کشتند؟ بی ربط بود، فقط یادش افتادم.)

الآن یادم آمد که جسارتا زنگ ادبیات نبود، زبان فارسی بود. سخت نگیریم، زنگ زبان و ادبیات فارسی! یک متنی بود در درس ویرایش یا امثاله و باید ویرایش می شد. متن از مدیر مدرسه ی جلال آل احمد انتخاب شده بود. دبیر یکی دو نفر را صدا زد، همه گند زدند و به تته پته افتادند و یادشان رفت ویرگول کجا استفاده می شد، "را" ی مفعول باید بعد از خود مفعول بیاید، گزارشات و تلفناً غلط است باید بشود گزارش ها و تلفنی ... حالا. این دبیرِ بنده خدا هم خونش به جوش آمد. با یک دوربین حساس به پرتو مادون قرمز از کلاس ما فیلم برداری می کردید، صورتش را به رنگ قرمز نه چندان ملیحی (!) می دیدید. غرغرکنان گفت "بین درس خوندنتون وقت میارین، یکم کتاب غیردرسی بخونین. خوبه، چشمتون آشنا می شه، همش که درس نیست."

بعد یکی از آن چهارچشمی هایی (به یپر به پیغمبر توهین نبود، من خودم عینکی هستم، می شود چهارچشم، مزاح بود) که بیست و پنج صدم نقص نمره برایشان به منزله ی خشم وغضب الهی ست، گفت: من اصلا نمی تونم کتاب بخونم. نمی دونم چرا. اصلا ببینم یه رمانی بیشتر از 100 صفحه ست، می ترسم سمتش هم نمی رم. خیلی زیاده!

در این سکانس، من، در نظر دارید که چهارچشم بودم و هستم، چهارچشم هم قرض می کنم می شوم هشت چشمی. و نگاهش می کنم. معلم ادبیات جزو بنده های برگزیده نیست و دو چشم دارد. ایشان می شود چهارچشم. لب می گزد و هیچ چیز نمی گوید.

قصد نداشتم معلم بشنود، ولی شنید : منم اگه ببینم 100 صفحه ست معمولا نمی خرمش مگه اینکه تعریفش رو شنیده باشم یا عنوان و خلاصه اش خیلی جذبم کنه. چون 100 صفحه برام کمه.

اشتباه برداشت نکنید، من ارزش یک کتاب را با تعداد صفحاتش نمی سنجم. می دانم که کار درستی نیست. ممکن است بیست صفحه بخوانیم، قدر بیست سال یاد بگیریم. ولی اکثر کتابخوان ها می دانند 100 صفحه حکم میان وعده را دارد. تا شروعش کنی، تمام شده. کرم کتاب ها که مغزشان دیگر با سرعت نور تحلیل هم می کند، چه بسا 150 صفحه را هم میان وعده بدانند. باز هم می گویم : ارزش یک کتاب را با صفحاتش نمی سنجم. اما محض رضای خدا، 100 صفحه چیست که ازش می ترسند؟! کتاب 100 صفحه ای نمی خوانند چون "زیاد است"؟!

(فرار حضار)




  • مانا .
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.