تا ایستگاه فدک

ساعت سه بعد از ظهر بود. خسته ی خسته (به لفظ بهتر خسـّه) توی مترو ایستاده بودم، دستمو به میله ی بالای سرم گرفته و سرم رو روی بازوم گذاشته بودم. گاهی اوقات فکر می کنم معجزه می تونه یه چیز خیلی خیلی خیلی کوچیک باشه. مثل وقتی که یه نفر دقیقا جلوی تو از روی صندلی پامیشه و می تونی بشینی. یه نفس راحت کشیدم و نشستم روی صندلی.

کنارم یه خانوم مسن نشسته بود. اونم خسته بود (حالا نه خیلی خسـّه ولی خب می شه اونم لحاظ کرد). دستاشو روی کیف نقلی اش جمع کرد و سرشو خم کرد طرف من که "خیلی تا ایستگاه فدک مونده؟". منم خوشحال (خوشــّال) گفتم "نه ایستگاه بعدیه!". و حقیقتا دیدن باز شدن چین و چروک های صورتش و خوشحالی بی مقدمه اش، شنیدنِ "آخیش، خدا خیرت بده" رو هرگز فراموش نمی کنم. جوری دلم شاد شد، انگار که خودم یه کار کردم ایستگاه فدک دقیقا بعد سبلان قرار بگیره. احتمالا خیرِ نهاییِ جمله ی "آخیش خدا خیرت بده" به مسئولین مترو برمی گرده ولی من دلم می خواد همه اش تمام و کمال برای خودم باشه.

حس خوشایندِ مژده دادن به یه نفر، خبر خوب دادن، دیدن واکنش ها، تغییر ناگهانی فرم چشم ها، و و و قطعا جزو زیباترین پدیده هایه که می تونیم توی این دنیا داشته باشیم.

خونه که برمیگشتم با خودم فکر کردم خوشحال بودن اصلا کار سختی نیست. می شه با یه جمله، کل روز یه آدم رو بسازین. از آدما تشکر کنین، بهشون بگین خدا خیرتون بده، براشون آرزوهای خوب کنین، حتی اگه نمی شناسینشون. خوب باشین. حالتون خوب می شه.

  • مانا .
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

هجران، زن زیبا

زیباترین زنانی که در زندگی ام دیده ام، به غایت فروتن بودند. میگفتند علم زیادی ندارند درحالی که جز خردمندترین آدمهایی بودند که در زندگی ام دیده بودم. 
سه سال قبل زنی در کلاس های زبان همکلاسم بود. سی و خرده ای سال سن داشت. نامش هجران و کمی فربه بود. موهای شرابی اش را محکم از پشت سر می بست و صورت گرد و خندانی داشت‌. عینک بزرگی به صورت میزد و هنگام لبخند، درشتیِ دندان های جلویش تو ذوق می زد. 
ولی آن لبخند، جزو به یاد ماندنی ترین لبخندهای زندگی من بود. 
هجران نامش زیبا بود. هرکی اسمش را میپرسید اندکی بعد از شنیدن جواب مکث میکرد و به فکر فرو میرفت. شلوار کتان راحت و کتانی های بزرگ پرفک استپز می پوشید. اکثر مواقع شالش از روی موهایش سر میخورد. فلسفه می خواند. در یک شرکت خصوصی کار میکرد و بعد از ظهرها از ساعت شش تا هشت کلاس زبان داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و من هنوز که هنوز است در حسرت دیدار همسرش هستم. همیشه کنجکاوِ دیدنش خواهم بود. 
با همه با احترام صحبت میکرد و محال بود چیزی ازش بپرسی و نداند. اگر هم نمی دانست، مشتاقانه تماشایت میکرد تا برایش توضیح دهی. 
هجران به هیچ کس و هیچ چیز تعلق و وابستگی شدید نداشت. شاید همین آزادی اش بود که اینقدر مرا-که معمولا به شدت در بندِ عواطف و تعلقات مادی و معنوی هستم- تحت تاثیر قرار داده بود. 
یک روز گفت از اینکه کش موهایش زیر شال شل و ول میشود و گرمش می شود کلافه است. 
پس فردا که آمد موهایش را تا زیر گوش کوتاه کرده بود. همه با نگرانی از واکنش شوهرش پرسیدند. با خنده گفت هنوز ندیده است و امشب می بیند. یادم است استادمان ابرو بالا انداخت: ینی ازش اجازه نگرفتی؟ 
یک روز گفت هوس سفر کرده‌‌. هفته بعد با شوهرش رفتند تا وان و برگشتند. آن هم با ماشین! 
هجران ِ من، احتمالا با هیچ یک از معیارهای زیبایی که هرروز و هرجا درباره شان می خوانیم مطابقت نداشته و ندارد. 
اما قطعا و حتما یکی از زیباترین زنانی ست که من در زندگی ام دیده ام‌. 
فعلا که سالهاست خبرش را ندارم. هرجا که هست، سرش سلامت.

  • مانا .
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۸

میخوام بذاری برم

زن پشت میز گرد کافه نشسته بود و دسته ای از موهای مش کرده ی عسلی اش نیمی از پیشانی بلندش را می پوشاند. چشمانش نافذ و پلک سمت چپش کمی افتاده بود. مرد همیشه فکر می کرد آن افتادگی هزاران بار زیباترش می کند. نفس عمیقی کشید و لب زیرینش را گزید. مرد با خودش فکر کرد از همین حالا می داند چه چیزی قرار است بشنود.

-دیگه اندازه اون روزا برام جذاب نیستی. حوصلم پیشت سر میره. کنارت احساس میکنم افتادم توی یه قفس.

مرد با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد اگر کنار هم در یک قفس باشند؟ مگر خودش نبود که میگفت از همه آدمهای دنیا متنفر است و می خواهد دوتایی تا ابد در یک جنگل تاریک تاریک زندگی کنند؟ حالا قفس را می شود تبدیل به جنگل کرد. دور میله هایش پیچک دواند. نمی شود؟

زن تمنا کرد:

-حرف بزن باهام!

-چی بگم؟ بگم من از خدام بود بهم یه قفس بدن تا با تو توش زندگی کنم. از کل دنیا فاصله بگیرم. باهم تا آخر عمر خوش باشیم.

زن معذب روی صندلی جابجا شد و کیفش را میان دستانش فشرد:

-یادمه. من خودم اینارو گفتم. ولی آخه ...

مرد با کلافگی پوفی کشید و سرش را برگرداند. از این همه زیبایی آزرده می شد. از اینکه حتی در این لحظه، حتی وقتی داشت او را به بدترین نحو ممکن می شکست و خرد می کرد، قلبش همچنان برای او می تپید. هنوز هم فکر می کرد چقدر زیبا صحبت می کند. چقد حرکت مضطرب انگشتانش روی کیف چرمی غریب است. چقدر دست هایش شبیه دست های معشوق هاست. معشوق های خبیث و سنگدلی که عاشق ها "دیگر برایشان جذابیتی نداشتند". اصلا این خاصیت معشوق هاست. باید دست هایی کشیده، لطیف و زیبا داشته باشند. ظریف و دلنشین، اما قوی. به قدری قوی که به وقتش بتوانند دور گلوی عاشق بپیچند و راه نفسش را بند بیاورند. و دست های او چقدر خوب این همه را بلد بودند.

-آخه چی ؟

-آخه تو منو دوست نداری. تو فکر می کنی که دوستم داری. در حقیقت، نسبت بهم احساس تملک داری. به این می گن "قفس". بهش می گن اسارت. نمیگن علاقه.

حرفهایش سنگین بود. سنگین و سوزاننده. انگار که همزمان بیست تا تیر آهن داغ پشت کمر مرد بگذارد و بگوید حالا بگذار بروم. به فرض هم که حرفهایش راجع به قفس درست بود، مرد حالا حتی آنقدر جان نداشت که دست در جیبش ببرد و کلید قفس را بیرون بیاورد.

با غم زمزمه کرد:

-یعنی می خوای بذاری بری؟

-میخوام بذاری برم ...

 

  • مانا .
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

یارا و کلاغ ها

سر ظهر که یارا از کلاس نقاشی برگشت، نفس نفس زنان خودش را به درگاهی اتاقم رساند، هراسیده گفت:"مانا یه خبر بد!". نگاهش کردم و گفتم "چی شده؟". نشست لب تختم و با غصه زیرلبی گفت:

-یه کلاغ افتاده پشت در پارکینگ. نمی تونه پرواز کنه. هرچی خاله خواست کمکش کنه، نتونست بپره.

-ینی بالش شکسته؟

لب ورچید:

-نمیدونم ... نکنه؟

شانه بالا انداختم و گفتم "مریضه بیچاره. خوب میشه.". یک مرتبه با دلواپسی از جا پرید و سمت تلفن دوید:

-نکنه بابا با ماشین بیاد لهش کنه؟ باید بهش زنگ بزنم!

شماره ی بابا را گرفتیم و او با چهره ی مغموم روی میزآشپزخانه نشسته بود. لپ های قرمزش از دوطرف صورتش پایین آمده، پاهایش را نرم نرم تاب می داد و من در دلم برایش ضعف کرده بودم. پای تلفن به بابا هشدار داد که کلاغ زبان بسته را له تر از اینی که هست نکند. بحثش با بابا سر غذا دادن به حیوان طفلی بالا گرفته بود:

-نمیشه بهش غذا بدم؟ بابا تو رو خدا ... خب آب بهش بدم ... نه حواسم هست ... بهم نوک نمیزنه! بابا آلوده دیگه چیه؟!

تلفن را گرفت عقب و به من نگاه کرد، آهسته لب زد:

-آلوده ینی چی مانا؟ ینی نمیشه بهش آب و دون بدیم؟


از پشت پنجره که کلاغ را نگاه می کردم، با خودم فکر کردم برادرهای کوچک یک وقت ها چقدر دوست داشتنی می شوند. یک وقت ها که از شدت گرما لپ هایشان گل انداخته، بزرگترین معضل زندگیشان مریضی کلاغ هاست و برای فهمیدن معنی کلمه "آلوده" چهره درهم می کشند و دنبال مترادف برایش می گردند. 

عنوان: برای اینکه یادآورِ اولدوز و کلاغ های صمد بهرنگی شود. ناخوداگاه به ذهنم آمد. چه داستان قشنگی بود ...

  • مانا .
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸

عروسک جون

پریشب پنکه را به هزار دردسر تنظیم کردم، جوری که خنکایش نه یه کار کند یخ بزنم، نه به قدری دور باشد که از گرما خفه شوم. تازه داشتم بالشم را مشت و مال می دادم که یک مرتبه یک بنده خدایی در گروه کلاسی خبر داد نمره های فلان درس را روی سایت گذاشته اند. جوری از جا پریدم که نگو و نپرس. شده بودم 15.25. یعنی در تمام دوازده سال دوران دانش آموزی فکر نمی کردم یک روزی از دیدن نمره ی 15 ذوق کنم.

به ساحل می گویم اینجا چرا این ریختی ست؟ چرا اینقدر همه چیز سخت است که از دیدن نمره بالای 10 ذوق می کنیم؟ با جدیت بی سابقه ای دعوایم می کند و می گوید "شما که قراره پزشک شی، جون مردم توی دستته، غلط می کنی به 10 راضی شی".

چهارشنبه صبح با چهارتا از رفقا در آسانسور گیر افتادیم. طبقه چهارم. قرار بود برویم تولد. سه نفرشان سخت در آینه مشغول "میک آپ رفرش" بودند و نفر چهارم با گوشی از شرایط نه چندان نابسامان مان فیلم می گرفت.

فیلم بانمکی شده. در یک لحظه من سرم را بالا می گیرم و هراسیده می پرسم:"ما داریم کجا می ریم؟"

فیلم بردار پچ پچ می کند"به قهقهرا!".


یک پرسش اساسی: مینی سریال چرنوبیل را دیده اید؟ قشنگ است؟

عنوان: نام یک آهنگ از بانو هایده. در حال حاضر که این متن را می نویسم چهارزانو روی تخت نشسته ام و نور آفتاب کجکی روی فرق سرم افتاده. می خواند "چه تهتمت ها شنیدی، چه تلخی ها چشیدی، عروسک جون ... "

  • مانا .
  • پنجشنبه ۲۳ خرداد ۹۸

یاسر، عاشقی با علاقه های دروغین

بیست و سه ساله بود و پوستی تیره، موهایی تُنُک و لب هایی قیطونی داشت. بارزترین مشخصه صورتش هم بینی عقابی و نسبتا بزرگش بود. اهل کتاب اغلب او را یادآوری شخصیت نه چندان محبوب یکی از قصه های صادق هدایت، آبجی خانوم، می دانستند.

کم حرف و گوشه گیر بود و با دیگران نمی جوشید. زمان ناهار روی نیمکت رنگ و رو رفته ی ته حیاط چهارزانو می نشست و برادران کارمازوف می خواند.

یاسر صبح یکی از روزهای اردیبهشت چشمش به آبجی خانوم افتاد. داشت سر به سر یکی از دخترها می گذاشت که یک مرتبه چشمش به او افتاد. به او و برادران کارمازوفی که محکم در دستش گرفته بود. فردا ظهر زمان ناهار، ظرف یکبار مصرف غذایش را برداشت و رفت کنار او نشست.

آبجی خانوم چپ چپ براندازش کرد و کمی فاصله گرفت.

"خواستم ببینم شما جزوه ی ..."

"من جزوه نمی نویسم."

یاسر شیفته ی دخترهایی بود که سخت به دست بیایند، بینی عقابی داشته باشند، بداخلاق باشند و مچ دست لاغرشان حین در دست گرفتن کتاب های قطور بلرزد.

هیچ کس، حتی خود آبجی خانوم، نفهمید که او چطور یک یادداشت داخل کوله اش انداخت.

"من اینقدر دوسِت دارم که همه گوشت های خورش مال تو".

صبح فردا آبجی خانوم دیگر روی نیمکت همیشگی اش ننشست. به کل از دانشگاه خارج شد. زیر سایه ی درخت های پارک، روی چمن نشست.

یاسر اما بی خیال نشد. در به در دنبالش گشت و نهایتا پیدایش کرد. محلِ رفقایش نمی گذاشت که یکسره با انگشت نشانش می دادند و قهقهه می زدند. رو به روی آبجی خانوم نشست و مشتاقانه نگاهش کرد: "خب؟"

آبجی خانوم چشم غره ای بهش رفت. ذره ای از برق نگاه امیدوار یاسر کم نشد. بدون اینکه از آبجی خانوم چشم بردارد، در ظرف غذایش را باز کرد:

"گفتم گوشت های ... "

"من از گوشت بدم میاد."

علی رغم اینکه باورش برای یاسر سخت بود که کسی در دنیا گوشت، علی الخصوص نوع قرمزش را، دوست نداشته باشد، اما باز هم قاطعانه سر حرفش ماند.

این بار یکی از رفقای یاسر مچش را حین تا کردن یادداشت شماره ی دو گرفت. شلیک خنده اش بلند شد، اما یاسر نیم نگاهی هم به او نینداخت. یادداشتش را لای کتاب برادران کارمازوف گذاشت. از فردا آبجی خانوم دیگر برادران کارمازوف نمی خواند. آنا کارنینا می خواند. و نمی دانست یاسر از یک ماه گذشته، قفسه ادبیات روس کتابفروشی نزدیک دانشگاه را خالی کرده. با اینکه از ادبیات روس هیچ نمی فهمید، شب ها تولستوی ورق می زد و صبح ها چشمهایش سرخ سرخ بود. فکری بود که معشوق بدخلقش آیا اصلا یادداشت شماره ی دو را خوانده یا نه ؟

"کرم وسط بیسکوییت ها برای تو."

یک روز عصر تک و تنها روی چمن ها نشسته بود و برای باز کردن بسته ی کاپوچینو تقلا می کرد. آبجی خانوم مدت ها بود که حتی به پارک هم نمی آمد. روی چمن ها زیر سایه درخت نمی نشست. سر کلاس ها پشت سر یاسر می نشست. هرچند که یاسر حاضر بود آنقدر گردن بچرخاند تا آرتروز بگیرد. رفقایش هم دیگر قیدش را زده بودند.

خواست بسته شکر را باز کند که یک مرتبه یک جفت کتانی مشکی رنگ جلوی رویش دید. دستپاچه شد و فوری سرش را بالا گرفت. خودش بود. پشت به نور ایستاده بود و چهره ی تیره اش، تیره تره هم می نمود. صدایش آهسته و کم جان بود:

"شما هم قهوه با نمک می خورین؟"

صورت یاسر داغ شده و دست و پایش را گم کرده بود. سلولهای خاکستری مغزش به کار افتاد. شما "هم". چشمش به بسته ی بین انگشتانش افتاد. شکر نبود. نمک بود. اشتباه کرده بود. سریع گفت:

"بله بله، از بچگی همین بودم!"

آبجی خانوم خندید و یاسر با خودش فکر کرد تا به حال صدای خنده اش را نشنیده. خم شد و کنار یاسر نشست.

"چه جالب. منم همینم. همیشه قهوه با نمک می خورم."

درحالی که زیپ کوله اش را باز می کرد، زیرلب غرید:

"از کرم وسط بیسکوییت هم متنفرم. کرم هاشو داداشم می خورد، بیسکوییتشو خودم!"

اضافه کرد:

"راستی، کتابفروشی سر دانشگاه میگفت یه پسر چاق و مهربون همه کتابهای ادبیات روس رو برده. شک کردم شما باشین. اومدم فقط بپرسم میشه آبلوموف رو بهم قرض بدین؟ اوه و الان یه درخواست دیگه. میشه توی قهوه منم یکم نمک بریزین؟"

  • مانا .
  • جمعه ۱۷ خرداد ۹۸

هم قطار

دیشب یک ثانیه مانده به بسته شدن درهای قطار مترو پریدم داخل واگن. نفس راحتی کشیدم و دور و برم را نگاه کردم که یک جای خالی پیدا کنم. یکی از آن صندلی های دوتایی ته واگن خالی بود. روی دیگری زنی سی و خرده ای ساله نشسته بود. چتری های مش کرده اش نامرتب روی پیشانی ریخته و بینی اش ملتهب و به طرز عجیبی سرخ بود.

یک کوله پشتی و چندین کیسه با خودش داشت که آنها را روی صندلی خالی نشانده بود. با احتیاط جلو رفتم و پرسیدم که می توانم بنشینم؟ بینی اش را با صدا بالا کشید و وسایلش را جمع کرد:

"آره عزیزم، بیا."

سعی کردم حتی الامکان جمع و جور بنشینم که بتواند کیسه هایش را بین مان بگذارد. کتاب قصه ام را روی پا باز کردم اما حواسم مرتب از خطوط کتاب به او پرت می شد. حالا موبایلش را دست گرفته و یکی یکی عکس های گالری اش را تماشا می کرد. سر هر عکس سی چهل ثانیه مکث می کرد و بعد انگشتش روی آیکن سطل زباله می رفت.

شخصیت مشترک همه ی عکسها مردی با موهای جوگندمی و صورتی گرم و خندان بود. در یکی از عکسها دستش به میله ی فلزی واگن قطار بود و دست دیگرش دور شانه های زنی حلقه شده بود. شبیه هم قطارِ من بود. با یک تفاوت عظیم: لبهایش می خندید.

صدای بم فروشنده ای هردویمان را از جا پراند. حلوای خانگی می فروخت. یک تکه هم سر چنگال زده و می گفت تست کنید. هم قطارم تست کرد. خوشش آمد.

یک فین محکم در دستمالش کرد و فروشنده را صدا زد. یک بسته حلوا خرید و گوشی اش را ته کیفش سراند. با اشتیاق کیسه ی حلوا را باز کرد.

چشمهایش رنگ خوشحالی داشتند. رنگ فراموشی موقت یک درد دائم به واسطه ی شیرینی حلوا.

  • مانا .
  • سه شنبه ۱۶ بهمن ۹۷

فارنهایت 450

خورشید کبیر پای ما را به یک چالشی باز کرده که از این قرار است : فارنهایت 450

 

من تا سن دوازده-سیزده سالگی از آن دسته آدم هایی بودم که کلمه ی "افغانی" را تحت عنوان یک توهین تلقی می کردم. حتی تحت تاثیر هم باور استعمالش هم می کردم. یعنی بارها پیش می آمد که در وصف یک نفر بگویم "شبیه افغانیا". و شخص مذکور کوچکترین شباهتی به مردم افغان نداشته باشد، اما مخاطبم منظور را می گرفت. که یعنی بد است، خوب نیست، افغانی خوب نیست.

حرکت به غایت ناپسندی بود و الان از رفتار آن روزهایم شرمنده ام.

حالا چه شد که خیال شرمندگی به سرم زد و خودم را اصلاح کردم؟

پدرم یک معمار جوان (دقیق تر بگویم، آن زمان بیست و پنج سالش بود) را می شناخت که در کارش بی اندازه تبحر داشت. معماری خانه های آنچنانی را کرده بود و به کارش ایرادی وارد نبود. حالا شما فرض بگیرید من چه تصویری از این آقای معمار در ذهنم داشتم. شسته رفته، کت و شلوار به تن، استفاده از کلمات سنگین و غیرقابل فهم!

از آقای معمار اسم نمی برم. او مرد ریزنقش و ساده ای بود. یک پیراهن و شلوار قهوه ای ساده به تن داشت و کلاه مستهلک چهارخانه ای هم روی سرش بود. و بله، اهل افغانستان بود. لپ تاپ دستش می گرفت و بقیه با چشم های گرد نگاهش می کردند، انگار افغان ها فقط حق بیل و کلنگ به دست گرفتن داشتند.

آنجا کمی از خودم خجالت کشیدم. گفتم لپ تاپ داشتن مگر چه امر غیرقابل باوری ست که همه این طور می گویند "افغانیه لپ تاپ داااره". گفتم خدا نکند من شبیه بقیه فکر کنم. که خیلی زشت است.

سعی کردم دیگر کلمه ی افغانی را به جایش استفاده کنم. کلمه ای شبیه فرانسوی. لبنانی. آفریقایی.

 

چند سالی گذشت. در کتابخانه ی عمه ام، کتابی به اسم "هزار خورشید تابان" را پیدا کردم. دروغ چرا، از طرح جلدش خوشم آمد که تصمیم گرفتم بخوانمش. عمه گفت خودش آن را نخوانده، ولی بهتر است اول بادبادک باز را بخوانم. بی دلیل گفتم دلم می خواهد همین را بخوانم، قشنگ است، چند صفحه ی اولش را خوانده ام و دوست دارم ادامه بدهم.

 

هزار خورشید تابان را می خواندم و انگار از دنیا جدا می شدم. انگار باورم نمی شد که این صحبت ها از افغانستان است. نویسنده اهل آنجاست. بعد دانش من تنها در این حد نبود که "افغانی صفتی توهین آمیز نیست". دانش من فراتر رفت. فهمیدم انسان ها را نباید بابت ملیت شان قضاوت کرد. کم پیش می آید پای کتابی گریه کنم، هزار خورشید تابان تنها کتابی بود که با چشمهای تار آن را خواندم.

حالا به خاطر این مسئله نیست که این کتاب را در این چالش خاص معرفی می کنم. هزار خورشید تابان، واقعا قضاوت نکردن را به من یاد داد. احترام به انسان ها را به من یاد داد. اعم از افغان و غیرافغان، زن و مرد، کوچک و بزرگ.

همین چندماه پیش یکی از دوستانم اصطلاح "افغانی" را به کار برد. آن طور که من سال های قبل استفاده اش می کردم. ناراحتی ام را به رویش آوردم. و گفتم که ملیت یک انسان، ناسزا نیست، فحش نیست، توهین آمیز نیست.

حرف از نژادپرستی که می آید، یاد سیاه پوستان می افتیم. یاد آبراهام لینکلن.

نه، حرف فراتر از اینهاست. نژادپرستی نگاه پر از نفرت و انزجار به مردم افغان هم هست.

هزار خورشید تابان برای زنان سرزمین افغانستان نوشته شده. ولی برای من فقط بحث زنان افغانستان نبود. انعکاسش در ابعاد مختلف زندگی ام بود.

 

 

 

دو نفر اولی را که کامنت می گذارند به چالش دعوت می کنم، اگر قبلا چالش را انجام داده اند، لطفا به انتخاب خودشان دونفر دیگر را دعوت کنند :)

  • مانا .
  • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

معضل ملامتِ مردم

یارا دیروز حاضر نمی شد تنها از روی فواره های حوض آب و آتش رد شود. اصرار داشت که یکی همراهش برود، وگرنه بچه ها زیر دست و پایشان او را له می کنند. عمه می گفت اگر ترس از ملامت مردم نبود، همراهش می رفتم.
فکر کنید، چندبار این «مردم» و «ملامت» شان ما و دلخوشی هایمان را سرکوب کردند. زنیکه ی فلان، مرتیکه ی فلان. با آن قد و قواره. با این سن و سال. خجالت نمی کشد.
 
شده تا حالا خجالت نکشید از قد و قواره و سن و سال و هیکلتان و دست به کاری علی رغم خوشامدِ مردم بزنید؟ خلافش را که می دانم همه دست کم یک بار تجربه کردیم، از تابوشکنی هایتان بگویید. 
 
 
 
 
  • مانا .
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷

این چارّراه، آن ویلیام فاکنر، این سفیر

من احساس تعلق خاطر خاصی به بعضی از اماکن، خانه و ساختمان ها دارم. آموزشگاه سفیرِ چهارراه تلفن خانه ی تهران یکی از همان جاهاست.

چهارراه تلفن خانه کجاست؟ منطقه ای در شرق تهران، که به وضوح شور و هیجان هفت حوض را در خودش دارد، مانند برادر کوچک هفت حوض است، که نتوانسته خودش را به شهرتِ برادر بزرگتر برساند. و تلفظ درست آن، برای من چارّراه است، انگار که با آن تشدید کوچک، بخواهم تاکید عظیمی بر خاطراتی که در این محل دارم، داشته باشم.

دیشب که از راه رفتن خسته شده بودم، روی یکی از نیمکت های جلوی آموزشگاه نشستم. مامان کیسه های خرید را دست من داده بود. چهارتا نان نارگیلی تازه، سه تا کتاب رنگ آمیزی برای یارا، لاک و رنگِ مو. بوی شیرینی و شکلات و تخمه، با بوی نسکافه درهم آمیخته بود. بوی چندان مطبوعی نبود. به تابلوی زرد و آبی سردر سفیر نگاه کردم و آن احساس تعلق خاطری که در ابتدای متن ازش گفتم، یک مرتبه در درونم زنده شد و شروع کرد به سلام و علیک.

خودم را دیدم. سوم دبیرستان بودم. آذر ماه بود، ولی یکی-دو روز قبل برف باریده و هوا به قدری سرد بود که گونه ها و دست هایم لمس شده بود. نیمکت جلوی آموزشگاه را رنگ زده بودند، بابا بهم گفته بود منتظر بمانم تا خودش بیاید دنبالم. روی بلوک سیمانی که وسط مسیر سنگفرش شده قد علم کرده بود، نشستم و از داخل کوله ام خشم و هیاهو را بیرون آوردم. دست هایم از سرما می لرزید. پا روی پا انداختم و شروع کردم به خواندن. "کدی بوی درخت می داد".

در آموزشگاه برنامه ی خواندن "سه شنبه ها با موری" ِ میچ آلبوم به زبان اصلی را داشتیم. سه تا از سوال ها را جواب نداده بودم. فردا امتحان فیزیک داشتم. موازی و متوالی بستنِ مقاومت ها و از همین حرفها. دلم می خواست خشم و هیاهو بخوانم. نور زرد و آبی، صفحات کتاب را روشن می کرد.


بابا آمد و روی نیمکت، کنارم نشست. کیسه ها را از دستم گرفت و گفت:

-یادمه قبلا دوست داشتی معلم زبان شی؟


من هم یادم بود. یادم بود، آن شبی هم که یخ زده بودم و کدی و کونتین و بنجامین هم روی بلوک های سیمانی دیگر، کنارم نشسته بودند، با صدای بوق ماشین بابا از جا پریدم. آن شب هم همین شیرینی با نسکافه می آمد. یادم مانده بود که بوی تخمه ژاپنی هم کنارشان بود و  در مجموع مخلوط نه چندان دلچسبی ایجاد شده بود.


-قبلا می خواستم خیلی کارا بکنم.

-یه بویی میاد ... می شه خوب باشه ها، بوی نسکافه خرابش کرده.


حرفی نزدم و به بلوک سیمانی که خالی و برهنه هنوز وسط راه مردم بود، خیره شدم. من یک زمانی، بی خیالِ سنگینی نگاه مردم و سرما و صدای رفت و آمد اتوبوس ها و صدها بوی جور و ناجور، آنجا می نشستم کتاب می خواندم. این بوی نسکافه، شاید خرابش کرده باشد. ولی عنصری از همان روزهای من است. از همان شانزده سالگی ام در چارّراه تلفن خانه.

بعد فهمیدم دیگر دوست ندارم بزرگ شوم. دوست داشتم دغدغه هایم در همان حد بماند. در حدِ "چطوری همزمان کتاب میچ آلبوم و خشم و هیاهو و جزوه ی فیزیکم رو بخونم؟".


  • مانا .
  • جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
من مانام. دوست داشتم بهتون بگم دقیقا چندسالمه اما خودمم نمی دونم. دانشجوی پزشکی هستم و دنبال ایجاد یه تغییر خیلی بزرگ. دلم میخواد جایی برای خودم بودن داشته باشم و اینجا، همونجاست :)
می نویسم برای زنده بودن، زندگی کردن.