بیست و سه ساله بود و پوستی تیره، موهایی تُنُک و لب هایی قیطونی داشت. بارزترین مشخصه صورتش هم بینی عقابی و نسبتا بزرگش بود. اهل کتاب اغلب او را یادآوری شخصیت نه چندان محبوب یکی از قصه های صادق هدایت، آبجی خانوم، می دانستند.
کم حرف و گوشه گیر بود و با دیگران نمی جوشید. زمان ناهار روی نیمکت رنگ و رو رفته ی ته حیاط چهارزانو می نشست و برادران کارمازوف می خواند.
یاسر صبح یکی از روزهای اردیبهشت چشمش به آبجی خانوم افتاد. داشت سر به سر یکی از دخترها می گذاشت که یک مرتبه چشمش به او افتاد. به او و برادران کارمازوفی که محکم در دستش گرفته بود. فردا ظهر زمان ناهار، ظرف یکبار مصرف غذایش را برداشت و رفت کنار او نشست.
آبجی خانوم چپ چپ براندازش کرد و کمی فاصله گرفت.
"خواستم ببینم شما جزوه ی ..."
"من جزوه نمی نویسم."
یاسر شیفته ی دخترهایی بود که سخت به دست بیایند، بینی عقابی داشته باشند، بداخلاق باشند و مچ دست لاغرشان حین در دست گرفتن کتاب های قطور بلرزد.
هیچ کس، حتی خود آبجی خانوم، نفهمید که او چطور یک یادداشت داخل کوله اش انداخت.
"من اینقدر دوسِت دارم که همه گوشت های خورش مال تو".
صبح فردا آبجی خانوم دیگر روی نیمکت همیشگی اش ننشست. به کل از دانشگاه خارج شد. زیر سایه ی درخت های پارک، روی چمن نشست.
یاسر اما بی خیال نشد. در به در دنبالش گشت و نهایتا پیدایش کرد. محلِ رفقایش نمی گذاشت که یکسره با انگشت نشانش می دادند و قهقهه می زدند. رو به روی آبجی خانوم نشست و مشتاقانه نگاهش کرد: "خب؟"
آبجی خانوم چشم غره ای بهش رفت. ذره ای از برق نگاه امیدوار یاسر کم نشد. بدون اینکه از آبجی خانوم چشم بردارد، در ظرف غذایش را باز کرد:
"گفتم گوشت های ... "
"من از گوشت بدم میاد."
علی رغم اینکه باورش برای یاسر سخت بود که کسی در دنیا گوشت، علی الخصوص نوع قرمزش را، دوست نداشته باشد، اما باز هم قاطعانه سر حرفش ماند.
این بار یکی از رفقای یاسر مچش را حین تا کردن یادداشت شماره ی دو گرفت. شلیک خنده اش بلند شد، اما یاسر نیم نگاهی هم به او نینداخت. یادداشتش را لای کتاب برادران کارمازوف گذاشت. از فردا آبجی خانوم دیگر برادران کارمازوف نمی خواند. آنا کارنینا می خواند. و نمی دانست یاسر از یک ماه گذشته، قفسه ادبیات روس کتابفروشی نزدیک دانشگاه را خالی کرده. با اینکه از ادبیات روس هیچ نمی فهمید، شب ها تولستوی ورق می زد و صبح ها چشمهایش سرخ سرخ بود. فکری بود که معشوق بدخلقش آیا اصلا یادداشت شماره ی دو را خوانده یا نه ؟
"کرم وسط بیسکوییت ها برای تو."
یک روز عصر تک و تنها روی چمن ها نشسته بود و برای باز کردن بسته ی کاپوچینو تقلا می کرد. آبجی خانوم مدت ها بود که حتی به پارک هم نمی آمد. روی چمن ها زیر سایه درخت نمی نشست. سر کلاس ها پشت سر یاسر می نشست. هرچند که یاسر حاضر بود آنقدر گردن بچرخاند تا آرتروز بگیرد. رفقایش هم دیگر قیدش را زده بودند.
خواست بسته شکر را باز کند که یک مرتبه یک جفت کتانی مشکی رنگ جلوی رویش دید. دستپاچه شد و فوری سرش را بالا گرفت. خودش بود. پشت به نور ایستاده بود و چهره ی تیره اش، تیره تره هم می نمود. صدایش آهسته و کم جان بود:
"شما هم قهوه با نمک می خورین؟"
صورت یاسر داغ شده و دست و پایش را گم کرده بود. سلولهای خاکستری مغزش به کار افتاد. شما "هم". چشمش به بسته ی بین انگشتانش افتاد. شکر نبود. نمک بود. اشتباه کرده بود. سریع گفت:
"بله بله، از بچگی همین بودم!"
آبجی خانوم خندید و یاسر با خودش فکر کرد تا به حال صدای خنده اش را نشنیده. خم شد و کنار یاسر نشست.
"چه جالب. منم همینم. همیشه قهوه با نمک می خورم."
درحالی که زیپ کوله اش را باز می کرد، زیرلب غرید:
"از کرم وسط بیسکوییت هم متنفرم. کرم هاشو داداشم می خورد، بیسکوییتشو خودم!"
اضافه کرد:
"راستی، کتابفروشی سر دانشگاه میگفت یه پسر چاق و مهربون همه کتابهای ادبیات روس رو برده. شک کردم شما باشین. اومدم فقط بپرسم میشه آبلوموف رو بهم قرض بدین؟ اوه و الان یه درخواست دیگه. میشه توی قهوه منم یکم نمک بریزین؟"