شکوفه ی جمال تو شکفته در خیالِ من
چرا نمیکنی نظر به زردیِ جمالِ من ؟
بهار من گذشته شاید ...
شکوفه ی جمال تو شکفته در خیالِ من
چرا نمیکنی نظر به زردیِ جمالِ من ؟
بهار من گذشته شاید ...
بهارتون مانا :)
روزهاست که فقط سکون میبینم.
یاد این غزل عراقی افتادم:
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی...