زن جوان از خواب بیدار می‌شود. موهای بلندش را از پشت یقه پیراهنش بیرون می‌آورد و جلوی آینه آنها را مرتب می‌کند. شتاب‌زده صورتش را آرایش می‌کند و برای رفتن حاضر می‌شود. دستهایش را به دو طرف در جیپ می‌گیرد و هیکلش را بالا می‌کشد تا روی صندلی بنشیند. آینه را که تنظیم می‌کند لحظه‌ای به خطوط فرورفته کنج چشمش نگاه می‌کند و بعد فورا چشم از آینه برمی‌دارد.

راهیِ شهرک می‌شود و در جاده برای خودش آهنگ می‌گذارد. عقربه های ساعت مچی ساعت هشت را نشان می دهند، اما آفتاب چنان شاخ و شانه می‌کشد که گمان می‌کنی سرظهر است.

دیگران در میانه میدان شهرک چادر را برپا کرده اند. زن «سلام، خسته نباشید» گویان وارد می‌شود و همه با او خوش و بش می‌کنند. بند انگشت‌هایش را می شکاند و کف چادر، پشت چهارپایه کوچک می‌نشیند. بچه‌های قد و نیم‌قد، جلوی میز صف کشیده‌اند. یک به یک منتظر می‌مانند تا زن فلز سرد استتوسکوپ را روی قفسه سینه و کتف‌شان حرکت دهد و ازشان بخواهد که نفس عمیق بکشند. برخی با صدایی گوشخراش سرفه می‌کنند. ملتمسانه از زن می‌پرسند «دارو که بخوریم خوب میشیم؟» و زن با قطعیت پاسخشان می‌دهد که «بله که خوب میشین. همه خوب میشن».

با تردید نگاهش می کنند:«قول؟» «قول».

در تاریکی شب از روی سفره‌ی وسط میز چند کلوچه محلی قایمکی برمی‌دارد. با همه خداحافظی می‌کند. صف بچه‌ها تمام شده. چراغ خانه‌ها تک و توک روشن می‌شوند و از دورها بچه‌ای گریه می‌کند. سوئیچ را می‌چرخاند و با خود فکر می کند که صدای گریه‌های شبانه‌ی دردناک و دلخراش بچه‌ها نسبت به یک ماه قبل کمتر شده.

پا را روی پدال گاز می‌فشارد و با نهایت سرعت از شهرک دور می‌شود. او از رانندگی در شب هراسی ندارد.

پیش از رفتن به خانه یک شیشه مربای آلبالو می‌خرد. در خانه با لذت کلوچه و مربا می‌خورد تا قارو قور شکمش ساکت شود. پشت بندش دو قرص مسکن را به زور فرو می دهد و گردن دردناکش را کمی به چپ و راست حرکت می‌دهد. صدای جابجایی مهره‌های پشت گردنش به ترق و تروق سوختن هیزم در آتش می‌ماند.

چراغ‌ها را خاموش می‌کند و پیش از اینکه زیر پتو برود، چند ثانیه‌ای به رخت خواب خیره می‌ماند. بعد آرام زیر پتو می‌خزد و دختر کوچک را بغل می‌گیرد. دختر موهایش را از پشت با دقت بافته و پلکهایش را محکم به هم می‌فشارد. انگار که کابوس می‌بیند. زانوها را در شکم کشیده و موقع نفس کشیدن دل می‌زند. کنج چشم‌هایش خبری از چروک نیست. گردن درد که ندارد، شاید درد دیگری داشته باشد.

زن موهای او را پشت گوشش می‌دهد و زمزمه می‌کند

«همه چی درست می‌شه».

«همه خوب میشن؟»

«همه خوب میشن».

«همه ی اون بچه ها که خوب نمیشن. تو هرشب صدای گریه از خونه ها می شنوی».

«ولی بالاخره یک روز همه‌شون خوب میشن. همه شون بدون درد نفس می‌کشن».

«قول؟»

«قول».