حالا چهل سالم شده. دقیقا دو ماه به چهل و یک سالگی ام مانده و پشت میز آشپزخانه نشسته ام. تازه ناخن هایم را لاک زده ام. لاک قرمز. مدت هاست که لاک قرمز نزده ام. زمانی که دانشجو بودم، لاک قرمز زیاد میزدم. گاهی دستهایم را در جیبهایم قایم میکردم و با احتیاط تمام از جلوی میز حراست عبور میکردم. حالا که لاک قرمز برایم مجاز است، تمایل چندانی بهش ندارم. انگار میل غریبانه ای نسبت به تمام چیزهای ممنوعه و خطوط قرمز در انسان شعله می کشد و به محض محو شدن خط قرمز، شعله های تیز عصیانگری هم رو به خاموشی می روند.

بوی لاک با بوی برنج دودی درهم می آمیزد و ترکیب ناآشنایی در هوای آشپزخانه ام جان می گیرد. مامان تازه این ادویه را برایم آورده. می گوید این چاشنی با عطر برنج جادو می کند.

دلم به همین جادوهای ریز و درشت خوش است. به جادوی خنده های پسرم وقتی جلوی تلویزیون ریسه می رود. به جادوی صدای علیرضا قربانی وقتی "پل" را می خواند و مرا به روزهای بیست سالگی می برد. به این خانه و دیوار قاب عکس هایمان. به اینکه صبح ها وقتی چشم باز میکنم برای بیست و چهار ساعت آینده برنامه دارم. حالا شاید هم نه بیست و چهار ساعت. چند ساعت بی برنامگی هم جادوست. دلم به جادوی گونه های همسرم خوش است که "با دو شیار مورب غرور او را هدایت می کنند و سرنوشت مرا ...". یادم می افتد که "شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم".

در شیشه لاک را محکم میکنم و صدای قدم های نامتوازن پسرم را می شنوم که لخ لخ کنان سمت آشپزخانه می آید. جلویم می ایستد و من به لب های جلوآمده و چشمهای غم زده اش لبخند میزنم. تازه یاد گرفته است که لباس هایش را خودش بپوشد. او را سمت خودم میکشم و پیراهنش را روی شلوارش می اندازم و مرتب میکنم:

-چقد بهت بگم پاتو نکش روی زمین مامان؟ درست راه برو. اون چه قیافه ایه؟

نفسش را با خشم از بینی اش که کم از نخودچی ندارد بیرون می دهد و میگوید:

-من نمیخوام برم آمپول بزنم!

صدای بوق ماشین پدرش از بیرون خانه بلند می شود. شتابزده از جا بلند میشوم و درحالی که او را سمت در راهی میکنم و کلاه را به سرش میکشم میگویم:

-بدو بدو. نمیشه، وقتشه که واکسن بزنی. آمپول هم نه. واکسن!

زمزمه میکنم:

-واکسن کرونا.

در را پشت سرمان می بندم و قفل می کنم و صدایی باز در ذهم تکرار می کند که ...

"من شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم"